• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #51
این بار لاریسا کاملا جدی و با تحکم در جواب او گفت:
- من برای ملکه‌ها احترام زیادی قائلم اما به شرطی اینکه... .
و مکث کرد.
ملکه امیلی: به شرط اینکه چی؟!
که ناگهان ضربه محکمی توسط دونفر از پشت به سر او و بتی خورد و بیهوش بر زمین افتادند اما قبل از اینکه کاملا به عالم بی‌خبری بروند لاریسا بالای سر امیلی ایستاد و ادامه داد:
- اما به شرطی اینکه اون ملکه خائن نباشه!
ملکه امیلی در آن حال، با چشمانی نیمه‌باز دهانش را به سختی باز کرد چیزی بگوید که قبل از اینکه صدایی از گلویش خارج شود همه‌جا برایش سیاه شد!
***

پلک‌هایش را کمی تکان داد اما از شدت درد سرش نمی‌توانست چشم‌هایش را باز کند. زمزمه کرد:
- من کجام؟!
که متوجه شد صدایش پخش می‌شود! آرام و به سختی چشم‌هایش را باز کرد. همه‌جا تاریک و خلوت بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #52
لاریسا: نه شاهزاده! نباید اشتباهی کنیم وگرنه ممکنه دیگه هرگز دستمون به جناب پادشاه نرسه!
حرفش منطقی بود به همین خاطر سابین سرش را آرام تکان داد و لاریسا دستش را رها کرد. همان لحظه بازهم بتی گریه‌کنان نالید:
- ملکه‌ام رو رها کنید، بذارید بره!
ناگهان شاهزاده سابین به سمت او رفت و تمام خشمش را با سیلی محکمی بر صورت او خالی کرد و بتی بی‌جان از شدت درد بیهوش شد! ملکه امیلی که از دیدن این صحنه بسیار قلبش به درد آمده بود فریاد زد:
- هیچ‌کدومتون رو زنده نمی‌ذارم، تلافی این سیلی‌ای هم که به صورت ندیمه وفادارم زدید رو هم سرتون در میارم، مطمئن باشید!
و لاریسا در جواب با پوزخند گفت:
- چرا نمی‌فهمید ملکه بزرگ؟ شما الان تو وضعیتی نیستید که مارو تهدید کنید پس بهتره از لج بازی کوتاه بیای وگرنه عاقبت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #53
***
(لاریسا)

و ناگهان بر صورتم تف ریخت. آن لحظه آنقدر خونم به جوش آمد که دلم می‌خواست کل آن انباری را بر سرش خراب کنم اما به خاطر شاه دیان و سلطنتش خودم را کنترل کردم.
شاهزاده سابین نزدیک‌ آمد و موهای امیلی را از پشت سرش محکم گرفت طوری که جیغش بلند شد. با عصبانیت به او توپید:
- لاریسا خواست به زبون انسان باهات حرف بزنه اما تو لایق این نیستی، من زبون افرادی مثل تورو خوب بلدم. یا الان بهمون میگی برادرم کجاست یا همینجا با دست‌های خودم می‌کشمت! می‌شنوی؟! جونت رو می‌گیرم!
امیلی درحالی از شدت درد به گریه افتاده بود به دست شاهزاده چنگ زد اما فایده‌ای نداشت!
امیلی: ول...ولم ک..کن سا...سابین.
شاهزاده سابین را گرفتم و کشیدم اما بی‌فایده بود زیرا او زورش خیلی بیشتر بود! نفسم را کلافه بیرون فرستادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #54
با دست عرق پیشانی خود را پاک کرد و با پوزخند گفت:
- تو فکر کردی من از پادشاه دستور می‌گیرم؟! من هرگز تحت امر اون نبودم و نخواهم بود! وفاداری من به شخص دیگه‌ایه!
شاه دیان که دیگر حتی نای تکان دادن سرش را هم نداشت به سختی ل**ب زد:
- از کی دستور می‌گیری؟ به خاطر کی حاضر شدی پادشاهت رو هم بفروشی؟
دونالد: اینش دیگه به تو ربطی نداره! الان وقت مرگته، اول تو و بعد اون پادشاه و ملکه!
سپس دستش را به سمت کمرش برد و خنجرش را بیرون کشید!
دونالد: با زندگیت خداحافظی کن.
شاه دیان: با شرفانه مردن رو به بی‌شرفانه زنده موندن ترجیح میدم!
دونالد که دیگر حرص و عصبانیتش از پوست کلفتی دیان به اوج رسیده بود، با لحنی تهدید آمیز پرسید:
- حتی الان که داری نفس‌های آخرت رو می‌کشی بازهم منو بیشتر عصبی می‌کنی؟
شاه دیان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #55
《مدتی قبل》

سرم را به طرف امیلی چرخاندم و پر تحکم گفتم:
- ما همه‌چیز رو می‌فهمیم!
امیلی پوزخندی عصبی زد و گفت:
- حتی اگه تکه‌تکه‌ام کنید چیزی بهتون نمیگم!
من هم در جوابش نیشخندی زدم و گفتم:
- مسئله تو نیستی امیلی! این ندیمه‌اته که همه‌چیز رو میگه. البته به خاطر تو!
سپس رو کردم به سربازها:
- بهوشش بیارید!
امیلی با لحنی ترس‌آلود فریاد زد:
- بیخود سعی نکنید، بتی کلمه‌ای حرف نمی‌زنه. اون فقط به من وفاداره فقط به من!
مرموز به بتی خیره شدم و ل**ب زدم:
- دقیقا به خاطر همینه که این کارو می‌کنه!
شاهزاده سابین خطاب به سربازها گفت:
- زود باشید بهوشش بیارید دیگه چرا وایسادید؟!
سربازها چشمی گفتند و یکی از آن‌ها سیلی نسبتا محکمی به بتی زد و او را بهوش آورد. بتی به محض بهوش آمدن رو کرد به امیلی و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #56
بتی: ببخشید ملکه اما جون شما برام از همه‌چیز مهم‌تره!
شاهزاده سابین سوألی به من نگاه کرد که با تکان دادن سرم بازهم به او اطمینان دادم. او هم سرش را به معنای تأیید چندبار تکان داد.
سپس در شیشه زهر را باز کرد. چانه امیلی را محکم میان انگشتان مردانه‌اش گرفت و در حین اینکه او تقلا می‌کرد آن را به خوردش داد!
بتی با تمام وجودش جیغ کشید:
- ملکه!
امیلی به سرفه افتاده و به طور مداوم عق میزد. سرش را بالا گرفت و نگاه اشکبار و پر از نفرتش را اول به شاهزاده سابین و بعد به من دوخت.
امیلی: خدا جواب همتون رو بده!
بی‌توجه به او به بتی که درحال ضجه زدن بود نگاه کردم و گفتم:
- به جای گریه و شیون می‌تونی برای نجات ملکه‌ات کاری بکنی!
بتی درحالی که اشک‌هایش بند نمی‌آمدند سریع و از خدا خواسته گفت:
- هرکاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #57
- ببین بتی تو وقت زیادی نداری و فکر می‌کنم هنوز به جدیت موضوع پی نبردی اما اینو بدون جون تو و جون ملکه‌ات برای من ذره‌ای اهمیت نداره، مطمئن باش اگه شاه دیان برنگرده نه تنها به کشتن ملکه‌ات اکتفا نمی‌کنم بلکه تمام این دنیا رو بر سر تو خراب می‌کنم. تورو به عنوان برده به کشور دیگه می‌فروشم، خودت خوب می‌دونی که اون موقع باهات چیکار می‌کنن؟ به جان شاه دیانم قسم می‌خورم که این کارو می‌کنم! تو که جون ملکه‌ات انگار برات ارزشی نداره اما شاید پاکدامنیت برات با ارزش باشه!
بتی که معلوم بود حسابی ترسیده سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
- هرکاری بگید می‌کنم.
لبخند کمرنگی به نشانه نزدیک شدن به موفقیت بر ل**بانم نشست.
- تنها ازت یه چیزی می‌خوام. مطمئنا شما افرادی در اینجا دارید که از طریق اون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #58
و او بی‌مقدمه پرسید:
- تو عاشق برادرم شدی؟!
و من از این سوأل ناگهانی آنقدر حیرت کردم که زبان در دهانم قفل شد و قادر به کلمه‌ای سخن گفتن نبودم!
شاهزاده سابین: ببخشید که یهویی پرسیدم اما دلم می‌خواد بدونم البته اگه دلت نمی‌خواد نگو اجباری درکار نیست!
نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم. گفتنش برایم خیلی سخت بود اما باید می‌گفتم باید اعتراف می‌کردم! ل**ب باز کردم چیزی بگویم که ناگهان صدای جیغ زنی آمد که با خشم و گریه با نگهبان‌ها حرف میزد. صدایی که بسیار آشنا بود. کمی که دقت کردم فهمیدم! او ملکه ماگنولیا بود!
متعجب به شاهزاده نگاه کردم. او هم شوکه به من خیره شد!
***
لورا در گوشه‌ای از اتاق کز کرده و درحال گریه کردن بود. دلش گرفته بود! عجیب دلتنگ او بود. اویی که گرچه در کنارش نبود اما تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #59
اما این دختر دیگر آنگونه نیست؛ هرگز در مقابل ظلم سر خم نخواهد کرد!
ملکه ماگنولیا: ای گستاخ! تو کی هستی که می‌خوای از پسرم و سلطنتش محافظت کنی؟ تو تنها یک کنیزی! جایگاه خودت رو فراموش نکن.
بازهم توهینی دیگر از جانب او اما دیگر این توهین‌ها و حقارت‌ها بر روی من اثری نداشتند! بازهم مانند گذشته مرا تحقیر کرده بود، اما این بار فرق داشت! زیرا من دیگر ضعیف نبودم. دیگر هیچ‌چیز نمی‌توانست ذره‌ای از اعتماد به نفس من کم کند! او نه تنها از من متنفر بود بلکه تمام خشم و غمش را بر سر من خالی می‌کرد!
نیشخندی زدم و این‌بار با جسارت تمام گفتم:
- این شمایید که جایگاهتون رو فراموش کردید نه من! من کار اشتباهی انجام نمیدم اما شما با وجود تبعید شدنتون اینجایید درحالی که الان باید تو عمارت تبعید شده‌ها یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #60
دونالد بی توجه گفت:
- نگهبان‌ها گفتن سرت شلوغه! ظاهراً به جای امور دولتی مشغول کارهای دیگه‌ای هستی!
ادوارد یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و با پوزخند گفت:
- این همه راه تا اینجا نیومدید که سر از زندگی شخصی من در بیارید؟
دونالد نفسش را کلافه بیرون فرستاد و جدی گفت:
- من یک تصمیمی گرفتم! برای همین اومدم به شما اطلاع بدم و باهم با بقیه مقامات در میون می‌ذاریم!
ادوارد که حال کمی مشکوک شده بود با تعجب پرسید:
- چه چیزی؟!
***
(لاریسا)
روبه روی پنجره ایستاده و به آسمان نگاه می‌کردم. چند روزی از فرستادن آن نامه گذشته اما هنوز خبری از جواب دونالد نبود و من هم دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود! زیادی صبر کرده بودم. باید حتما دست به کار می‌شدم تا بفهمند من مانند دیگران تهدیدم تنها تهدید نیست! من حتما به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا