• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #71
با تمام احساسش به چشمانم چشم دوخت و پرسید:
- پس یعنی... یعنی واقعا دوستم داری؟!
از سوألی ناگهانی‌اش کمی جا خوردم. نمی‌دانستم چطور جوابش را بدهم، بنابراین سکوت را انتخاب کردم و سرم را به زیر انداختم.
دیان با وجود صدای ضیعفش این‌بار با کمی تحکم گفت:
- من جواب سوألم رو می‌خوام لاریسا!
مردد، آرام‌آرام سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- من.. من... .
دیان که حال نگاهش رنگ انتظار گرفته بود با لحنی کنجکاو و هیجان‌زده گفت:
- تو چی لاریسا؟!
مستقیما به چشمانش خیره شدم و ل**ب زدم:
- من دوست دارم.
برای یک لحظه از شنیدن حرفم متحیر ماند. اما کم‌کم ل**ب‌هایش به شکل لبخند کش آمدند، آن‌هم لبخندی بسیار عمیق و دلنشین.
دست‌هایم را گرفت و ب**وسه‌ای پر از احساس بر آن‌ها کاشت. حال عجیبی داشتم. از طرفی خوشحال شده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #72
نگاهش کمی حالت غم داشت و کمی هم استرس! گویا اتفاق بدی رخ داده بود؛ اما با دیدن دیان که کاملا بهوش آمده بود، حالت چهره‌اش از این رو به آن رو شد، نگاهش رنگ ناباوری گرفت و برای لحظاتی تقریبا طولانی شوکه به پسرش خیره ماند! مدتی به همین منوال سپری شد که ناگهان لبخند پررنگی زد و ذوق‌زده (طوری که انگار دنیا را به او داده باشند) گفت:
- دیان، پسرم.
و با قدم‌هایی سریع خواست به سمت او بیاید که با لحن پر از تحکم و کاملاً جدی دیان در جایش متوقف شد!
دیان: شما اینجا چیکار می‌کنید؟ مگه قرار نبود تو عمارت ایزابلا باشید؟
ملکه ماگنولیا که به شدت از رفتار دیان یکه خورده بود، لبخندش کم‌کم محو شد و متعجب پرسید:
- دیان؟! من مادرتم، چرا با من اینطوری رفتار می‌کنی؟!
دیان پوزخندی زد:
- یعنی واقعا شما دلیلش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #73
دیان که گویا کمی تحت تأثیر قرار گرفته بود تنها به تکان دادن سرش اکتفا کرد. ملکه نیم‌نگاهی به من انداخت و اخم‌هایش درهم رفت! پس بازهم از من دلخور شده بود درحالی که این‌بار من کاملا بی‌تقصیر بودم اما بازهم به او حق می‌دادم.
ملکه ماگنولیا: مراقب خودت باش دیانم، تورو به خدا می‌سپارم.
سپس از جایش بلند شد و با قدم‌هایی آرام که نشان از اندوه فراوانش می‌داد اتاق را ترک کرد. به محض رفتنش، رو کردم به دیان و بی‌آنکه دست خودم باشد به تندی گفتم:
- این چه کاری بود کردی دیان؟ اون مادرته، مادرت! کارت خیلی زشت بود!
دیان که حال لحنش آرام‌تر و کمی هم غم‌زده شده بود گفت:
- باید یه مدتی تنبیه بشه تا از این به بعد قانون شکنی نکنه!
نمی‌دانم چرا ناخودآگاه از جمله آخرش دلخور شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #74
با تعجب نگاهش کردم اما او بی‌توجه همانطور به خندیدنش ادامه داد. یک دفعه، ناخودآگاه دلیل خنده‌‌اش را فهمیدم؛ او بازهم سربه سر من گذاشته بود. خدایا او تا مرا از حرص نکشد دست برنمی‌دارد. دست به سینه، با لحنی طلبکارانه و کمی هم لوس گفتم:
- پس بازهم منو مسخره کردی؟!
خنده‌‌اش کم‌کم کمترو کمتر تا اینکه تبدیل به لبخندی دلنشین شد، با حالت خاصی به چشم‌هایم زل زد و گفت:
- مسخره نکردم فقط داشتم شوخی می‌کردم.
- شوخی؟!
سرش را به معنی تأیید تکان داد و با لحن بامزه‌ای گفت:
- اوهوم شوخی.
جدی گفتم:
- پس که اینطور!
سوألی نگاهم کرد که به یکباره، به طور ناگهانی او را به آغوش کشیدم. اما او هیچ عکس‌العملی نشان نداد زیرا مطمئنا از این کارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #75
زندگی‌ای که دیگر نه غصه و نه استرس در آن معنی دارد، زندگی‌ای که در آن هر آرزویی داشته باشم، تنها با یک اراده تحقق پیدا می‌کند! لورا، و دیگر ندیمه‌ها دنباله لباسم را گرفتند و من با قدم‌هایی آهسته اما محکم آن اتاق را برای همیشه ترک کردم. اتاق روزهای کنیزی و بی‌چارگی‌ام!
با صدای دختری از فکر بیرون آمدم.
- پس لاریسا تویی.
به چهره‌اش دقیق شدم. دختری ظاهراً هم سن من، با چهره‌ای زیبا و دلنشین، موهایی بلند و فر به رنگ طلایی که آن‌ها را خیلی مرتب، به دورش ریخته بود و یک تاج زیبا اما کوچک کمی روشن‌تر از موهایش بر سرش وسط آن سنگی قرمز که و دورش قالبی سفید رنگ به شکل زیبایی حکاکی شده بود، در اطراف دیگرش هم سنگ‌های قرمز دیگری که کوچک‌تر از وسطی بودند قرار داشتند. ابروهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #76
عصبی شدم، اما سعی کردم خونسردی خود را حفظ کنم و عکس‌العملی از خود نشان ندهم. زیرا او همین را می‌خواست، عصبانی کردنم! پوزخندی زد و دوباره ادامه داد:
- زندگی متأهلی تو مثل زن‌های دیگه نمی‌شه و نمی‌‌تونی لذتی ازش ببری، چون تو لقمه بزرگ‌تر از دهنت برداشتی!
سپس بدون اینکه منتظر جوابی از جانب من بماند به سرعت از کنارمان گذشت! ناخودآگاه دست‌هایم از شدت حرص و خشم مشت شدند. روزی به تو نشان می‌دهم که من مانند کنیزهای دیگری که همسر پادشاهان می‌شوند نیستم و آن روز حتما حالت را هم جا می‌آورم. با صدای رانا (یکی از ندیمه‌‌های آرایشگر) از فکر جنگ با پرنسس ونوس بیرون آمدم.
رانا: بهتره بریم بانو، ممکنه دیر بشه!
تنها به تکان دادن سرم اکتفا کردم و سپس به راهمان ادامه دادیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #77
با شنیدن این حرف، ملکه ماگنولیا متعجب به دیان نگاه کرد، دیان لبخند اطمینان‌بخشی زد و گفت:
- اون دیگه داره عروستون می‌شه.
ملکه اخم غلیظی کرد و با چهره‌ای درهم به او نزدیک شد و عصبی اما با صدایی آرام (طوری که فقط دیان بشنود) نزدیک گوشش گفت:
- می‌دونم، اما این‌کار تو بی‌حرمتی به منه، تا حالا دیدی ملکه اعظم با مقام بالایی که داره، ساقدوش کسی، حتی عروسش بشه؟
دیان یکی از ابروهایش را بالا فرستاد و خیلی ریلکس گفت:
- تا حالا دیدید کسی که به خاطر همچنین گناه بزرگی تبعید شده تو مجازاتش بهش تخفیف داده بشه؟
ملکه ماگنولیا با شنیدن این حرف تقریبا جا خورد و نگاهش رنگ حیرت گرفت. دیان علنا داشت او را تهدید می‌کرد! نفسش را با حرص بیرون فرستاد و زمزمه‌ کرد: «فقط به خاطر تو» و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #78
من که با او کاری نداشتم! اصلا... اصلا نکند با من حسادت می‌کرد؟
اما هرچه بود، می‌دانستم تا حداقل حرفی نزند دست بردار نیست، برای همین زیاد تعجب نکردم، هرچه باشد او ملکه ماگنولیاست و این حرف‌ها و رفتارها از او بعید نیست!
با وجود حال بدی که به لطف ملکه ماگنولیا پیدا کرده بودم، سعی می‌کردم بر خود مسلط باشم.
از بین جمعیت می‌گذشتیم و من سنگینی نگاه آنان را بر روی خود حس می‌کردم اما تنها نگاهم به چشمانی عسلی که مملو از عشق بودند قفل شده بود. دیان دوباره آرامش را به وجودم برگرداند.
بالاخره از بین همه رد شدیم و به جایگاه پادشاه و ملکه رسیدیم. جایی که دیان ایستاده بود. لبخندش عمق گرفت و دستش را به طرفم دراز کرد. نگاهم را به دستش دوختم؛ با او راحت بودم اما حضور این همه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #79
فکر می‌کردم امروز برایم روز خوبی باشد اما اشتباه فکر می‌کردم. تا وقتی آنیل در قلب من باشد من نمی‌توانستم طعم خوشبختی را در کنار مرد دیگری بچشم! آه آنیل! بعد از مدت‌ها دوباره اسمش را آوردم. حسرت تمام نشدنی زندگی من! من هنوزهم عاشق او بودم آن هم با تمام وجودم.
به همراه دیان به طرف جایگاهمان رفتیم و درکنار هم نشستیم. به محض نشستنم در آن جایگاه یک آن، از کاری که کردم به شدت پشیمان شدم. نه! نمی‌توانستم... نمی‌توانستم برای شخص دیگری باشم. نباید اینگونه می‌شد!
دیان شروع کرد به سخنرانی کردن، سخنرانی قبل از ازدواج اما با به به یادآوری تمام خاطراتم با آنیل دیگر چیزی از حرف‌های او نشنیدم. خاطرات از همان اول آشنایی در ذهنم تداعی شدند و این باعث شد در تصمیمم سست شوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,725
پسندها
21,272
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #80
دستم را در دستش فشرد و با لبخند عمیق و آرامش‌بخشی ل**ب زد:
- درکت می‌کنم عزیزم. جمعیت خیلی زیاده و این یکم تورو مضطرب کرده!
لبخند مصنوعی ای به رویش زدم اما در دلم آهی سوزناک کشیدم. او چقدر خوش بین بود، کاش همانطور بود که می‌گفت! کاش تنها جمعیت مرا مضطرب کرده بود! اما اینگونه نبود... موضوع به چیزی ربط داشت که دیان خیلی وقت بود که فکر می‌کرد فراموش کرده‌ام، اما درواقع من از آن فراری بودم. باید قبول می‌کردم من هرگز آنیل را فراموش نکردم، تنها از خاطراتش فرار می‌کردم! با صدای کف زدن و تشویق جمعیت به خودم آمدم و گیج به آن‌ها که با چهره‌هایی خندان دست می‌زدند و تشویق می‌کردند نگاه کردم. موضوع چه بود؟! آن‌ها چه چیزی را تشویق می‌کردند؟
بهت‌زده نگاهم را به سمت دیان که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا