- تاریخ ثبتنام
- 10/7/21
- ارسالیها
- 1,725
- پسندها
- 21,272
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #71
با تمام احساسش به چشمانم چشم دوخت و پرسید:
- پس یعنی... یعنی واقعا دوستم داری؟!
از سوألی ناگهانیاش کمی جا خوردم. نمیدانستم چطور جوابش را بدهم، بنابراین سکوت را انتخاب کردم و سرم را به زیر انداختم.
دیان با وجود صدای ضیعفش اینبار با کمی تحکم گفت:
- من جواب سوألم رو میخوام لاریسا!
مردد، آرامآرام سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- من.. من... .
دیان که حال نگاهش رنگ انتظار گرفته بود با لحنی کنجکاو و هیجانزده گفت:
- تو چی لاریسا؟!
مستقیما به چشمانش خیره شدم و ل**ب زدم:
- من دوست دارم.
برای یک لحظه از شنیدن حرفم متحیر ماند. اما کمکم ل**بهایش به شکل لبخند کش آمدند، آنهم لبخندی بسیار عمیق و دلنشین.
دستهایم را گرفت و ب**وسهای پر از احساس بر آنها کاشت. حال عجیبی داشتم. از طرفی خوشحال شده بودم...
- پس یعنی... یعنی واقعا دوستم داری؟!
از سوألی ناگهانیاش کمی جا خوردم. نمیدانستم چطور جوابش را بدهم، بنابراین سکوت را انتخاب کردم و سرم را به زیر انداختم.
دیان با وجود صدای ضیعفش اینبار با کمی تحکم گفت:
- من جواب سوألم رو میخوام لاریسا!
مردد، آرامآرام سرم را بالا گرفتم و گفتم:
- من.. من... .
دیان که حال نگاهش رنگ انتظار گرفته بود با لحنی کنجکاو و هیجانزده گفت:
- تو چی لاریسا؟!
مستقیما به چشمانش خیره شدم و ل**ب زدم:
- من دوست دارم.
برای یک لحظه از شنیدن حرفم متحیر ماند. اما کمکم ل**بهایش به شکل لبخند کش آمدند، آنهم لبخندی بسیار عمیق و دلنشین.
دستهایم را گرفت و ب**وسهای پر از احساس بر آنها کاشت. حال عجیبی داشتم. از طرفی خوشحال شده بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش