• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #61
شاهزاده سابین: چه فکرهایی؟!
- ما کمی دورتر از محل قرار متوقف می‌شیم! اول باید ببینیم سرورمون رو با خودشون آوردن و بعد اقدام کنیم. بقیه‌اش رو هم که خودتون می‌دونید!
با حالتی نامطمئن سرش را آرام تکان داد من هم
نگاهم را از چشمان مضطرب شاهزاده که اضطرابش نشان می‌داد هنوز هم خیالش راحت نشده گذراندم و به امیلی که با دست و پا و دهانی بسته درحالی که با خشم و نفرتی شدید به من خیره بود نگاه کردم. پوزخندی زدم! مطمئنم اگر می‌توانست آن لحظه جانم را می‌گرفت!
- ناراحت نباش! برمی‌گردی به زادگاهت!
و در دل گفتم: دوره‌ تو دیگه تموم شده امیلی! من تورو نه تنها از این سرزمین بلکه از این دنیا محو می‌کنم!
بازهم شروع به تقلا و ناله کردن کرد که شاهزاده سابین موهایش را محکم از پشت گرفت و عصبی گفت:
- مثل آدم بی سرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #62
دونالد که دیگر از گستاخی او خشمش به جوش آمده بود فریاد زد:
- ادوارد!
ادوارد که همچنان با تمسخر به او نگاه می‌کرد ساکت شد و دیگر حرفی نزد. دونالد دستانش از شدت استرس می‌لرزیدند. او خیلی امیلی را دوست داشت! اگر اتفاقی برای امیلی میفتاد دیگر نمی‌توانست طاقت بیاورد!
در همین حال دستور بیرون آوردن شاه دیان از کالسکه را داد!
***
(لاریسا)

نگاه اشک‌بارم را از شاه دیان نیمه‌جان که در دستان چند نفر از سربازان آن‌ها بود و گرفتم به شاهزاده سابین و امیلی که دیگر با دیدن شاه دیان ناامید شده بود و شکست‌خورده به او نگاه می‌کرد انداختم و گفتم:
- وقتش رسیده!
شاهزاده سابین هم که با دیدن برادرش بسیار شوکه و احساساتی شده بود با قدردانی به من نگاه کرد، در جوابش لبخند کجی زدم. کمی سکوت کرد و بعد با لبخندی ملیح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #63
پوزخندی در جواب حرفش زدم و گفتم:
- تو درباره من چه فکر کردی؟ من بچه نیستم جناب! خودم بهتر می‌دونم که اگه دستت به امیلی برسه هرگز دیانم رو بهم پس نمیدی. حواست باشه دونالد من مثل هیچ‌کس نیستم، اگه بخوای برای من زرنگ‌بازی دربیاری همونطور که گفتم این‌بار به جای جواهراتش، انگشتش رو ازش می‌گیرم، مطمئن باش!
سپس خنجری را که در جیب شنل مشکی‌ام پنهان کرده بودم در آوردم. دلم نمی‌خواست این‌ کار را کنم اما او داشت مرا مجبور به این کار وحشیانه می‌کرد!
با دیدن خنجر رنگ از رخسارش پرید و قبل از اینکه من کار اشتباهی انجام دهم هراسان گفت:
- باشه، باشه! دیان رو بهتون تحویل می‌دیم! فقط آسیبی به ملکه امیلی نرسون.
لبخند پیروزمندانه‌ای بر ل**ب‌هایم نشست:
- بهترین راه رو انتخاب کردی. بهت قول میدم که آسیبی بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #64
احساسات انسان را دچار ضعف و مشکلات زیادی در زندگی می‌کنند که بعضی از آن مشکلات هرگز جبران شدنی نیستند! مرا نباید دست کم می‌گرفتی دونالد! من چنان طوفانی هستم که خود به تنهایی هرکس که در مقابلم قرار بگیرد را از ریشه در می‌آورم و نابودش می‌کنم! من لاریسا، امروز زنانه قول می‌دهم؛ که دیگر هرگز در مقابل هیچ‌کس ضعیف نباشم و با وجود زن بودنم حتی قدرتمندتر از مرد بجنگم! من لاریسا قول می‌دهم که هرگز در حق هیچ انسان خوبی ناحقی نکنم و هیچ‌وقت شخصی را بیهوده نرنجانم! من لاریسا قول می‌دهم که یاور تمام مظلومین و فقیران باشم و در برابر ظلم ایستادگی کنم! این منم! کسی که دوباره متولد شده اما این‌بار نه به عنوان همان نسیم آرامش‌بخش! این‌بار با هویتی برخاسته از آتش!
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #65
همه در دربار مشغول پچ‌پچ کردن بودند. بعضی می‌گفتند پادشاه مرده‌ است و باید برایش جانشین انتخاب کنیم. بعضی دیگر می‌گفتند ما چه حدی داریم که برای یک پادشاه جانشین انتخاب کنیم؟ به علاوه هنوز چیزی اثبات نشده تا کسی وارد عمل شود!
همه همچنان درحال بحث با یک دیگر بودند که ناگهان صدای فریاد یکی از نگهبان‌ها بلند شد:
- تعظیم؛ جناب شاه دیان وارد می‌شوند!
همه سرها حیرت‌زده به سمت درب خروجی چرخید که با دیدن شاه دیان نیمه‌جان که یک طرفش را لاریسا و دیگر طرفش را شاهزاده سابین گرفته بود و دو دستش، دور گردن آن‌ها حلقه شده بود، به یکباره، کاملا شوکه و بی‌حرکت ماندند!
کمی آن طرف‌تر ملکه امیلی با ظاهری آشفته و گریان در دست سربازها بود که باعث شد بیشتر شدن تعجب و حیرت افراد شده بود! همه شروع کردند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #66
حال تنها می‌ماند «اولیا حضرتی» که به نام شاه دیان نسبت داده بود! خیلی وقت بود که پادشاهان از این لقب متکبرانه امتناع می‌کردند و مدت‌ها بود که نه دیگر لقب «اعلاحضرت» برای پادشاهان و نه لقب «اولیاحضرت» برای ملکه‌ای به کار برده می‌شد و تقریبا حدود دو قرن بود که این لقب اکیدا ممنوع شده بود، زیرا همه معتقد بودند که تنها انسان‌هایی بزرگوار چون حضرت عیسی مسیح، حضرت مریم و یا فرشتگان الهی با کلمه حضرت خطاب می‌شدند اما لاریسا این قانون را زیر پا گذاشته بود و این موجب شد که افراد کمی خشمگین شوند! وزیر اعظم جناب جرجیس مانند او متقابلا فریاد زد:
- همه این چیزهایی که میگی قابل تحسین و ستایش هست و ما قدردان تو هستیم اما قانون اعلاحضرت و اولیا حضرت خیلی وقته برداشته شده! و این اتفاق توی دو شب نیفتاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #67
رنگ چهره پادشاه جوان پریده و چهره‌اش پر از زخم و کبودی بود! بعضی از جاهای صورتش هم رد چند انگشت خودشان را به وضوح نشان می‌دادند! اشک در چشمان لاریسا حلقه زد و در دل گفت: «خدا لعنتت کنه دونالد!»
با صدای بغض آلود و پر غصه ملکه ماگنولیا به خود آمد:
- می‌بینی؟ می‌بینی چه بلایی سر فرزندم؛ سر جگرگوشه‌ام آوردن؟!
لاریسا: ناراحت نباشید ملکه، سرورمون خیلی زود خوب می‌شن! از بابت اون‌ها هم خیالتون راحت! همگی تاوان کارشون رو با دادن جونشون پس دادن!
نگاه ملکه از شنیدن این حرف‌ها، به شدت رنگ رضایت گرفت. حال، دقیقا زمانی که چنین خی**ان**ت بزرگی به دیان شده بود وجود چنین شخصی کنارش لازم بود. به آرامی ل**ب زد:
- خوشحالم از اینکه کنار پسرمی. تو برای اون خیلی با ارزشی.
لاریسا: ایشون هم برای من خیلی با ارزش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #68
چشمم به لورا افتاد که روبه روی آینه بزرگ راهروی حمام ایستاده بود و درحال شانه کردن موهای نم دارش بود. لبخندی زدم و به سمتش رفتم.
- لورا.
به سرعت به طرفم برگشت. هول شده بود. انگار که کسی مچش را درحال ارتکاب جرم گرفته باشد! ابروهایم از فرط تعجب بالا پریدند.
- لورا؟! این چه وضعیه؟ چیه چرا می‌ترسی؟!
لبخند زورکی‌ای زد:
- ترس؟ ترس چرا بانو؟
تک خنده‌ای کردم.
- ای بابا دختر خب منم دارم اینو از تو می‌پرسم. اون وقت تو سوأل منو با سوأل جواب میدی؟
لورا چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت.
با لحنی مشکوک گفتم:
- حس می‌کنم چیزی رو ازم پنهون می‌کنی!
با این حرفم فورا سرش را بالا گرفت و نگاه مضطربش را به چشمانم دوخت. دیگر مطمئن شدم چیزی هست که او می‌خواهد هرطورکه شده از من پنهان کند!
با تحکم گفتم:
- بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #69
در این مدت آنقدر گریه کرده و ضجه زده بود که دیگر نایی برایش نمانده بود. تنها در سکوتی مرگ‌بار بی‌صدا اشک می‌ریخت. بعد از مرگ دونالد او نابود شده بود. دیگر نه می‌توانست ل**ب به چیزی بزند و نه می‌توانست بخوابد! آنقدر بیدار می‌ماند تا بیهوش می‌شد.
گاهی بی‌قرار فرزندانش می‌شد و از نگهبانان می‌خواست آن‌ها را بیاورند تا کمی ببیندشان اما قبول نمی‌کردند زیرا دیدارش با آن‌ها دیگر ممنوع بود! با فکر به فرزندانش گریه‌اش بیشتر شد. درحالی که از شدت گریه نفس کم آورده بود به سختی گفت:
- دلم برای بچه‌هام خیلی تنگ شده! اما دیگه نمی‌تونم ببینمشون. دیانا بدون من بدقلقی می‌کنه! آدرین! آدرین هنوز خیلی کوچیکه.
ناگهان فکری به سرش زد.
اشک‌هایش که یکی‌ پس از دیگری می‌آمدند را پاک کرد و صدا زد:
- نگهبان.
یکی از دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,738
پسندها
21,488
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #70
- اون همه‌ حرف‌هاش رو با من میزد و درد دل‌هاش رو با من می‌گفت؛ بیشتر جاها هم منو با خودش می‌برد برای همین موفق شدم چندباری تورو ببینم.
گیج پرسیدم:
- چندباری؟!
تک خنده جذابی کرد و گفت:
- یعنی یکمی بیشتر از چندباری.
در فکر فرو رفتم. پس ماجرا از این قرار بود! سرنوشت را ببین. چقدر سعی کردم از خان‌زاده‌ای که پدرم از او سخن می‌گفت فرار کنم اما با تمام تلاشی که کردم در نهایت حریف سرنوشت نشدم. گویا زندگی من با اینجا گره خورده بود؛ با شاه دیان و این قصر!
حرفی برای گفتن نداشتم؛ زیرا همه این‌ها قسمتم بود و از قسمت و سرنوشت راه گریزی نیست!
صدای شاهزاده آلفرد مرا از اعماق فکرم بیرون آورد.
شاهزاده آلفرد: خیلی‌ خب من دیگه بهتره برم پیش آلن و سابین؛ آخه قرار بود کمی باهم وقت بگذرونیم.
تنها به تکان دادن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا