• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,450
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #161
سیریوس حرف او را قطع کرد:
- من سیریوس هستم. ارباب من رو می‌شناسن. من دارم کارهای مهمی برای ایشون انجام میدم.
طبق پیش‌بینی‌اش، پیرزن بی‌اهمیت به حرافی‌های خاله زنکی‌اش ادامه داد. اما سیریوس گوشش بدهکار نبود. دستش را نزدیکِ یکی از لیوان‌های نوشیدنی برد که با یک سخن آشپز، دستش در بین راه متوقف شد.
- مگه نگفتم نباید بیای این‌جا؟! نوشیدنی ارباب رو یه‌کم قبل از اینکه سر و کله‌ت پیدا بشه بُردن. نمی‌دونم این‌جا چی می‌خوای!
نفهمید کِی از آن آشپزخانه‌ی تنگ و نَمور بیرون زد و سمتِ اقامتگاه سرعت گرفت. با تمام افکارِ وحشتناکی که بر ذهنش قالب شده بود، به خود فشار آورد تا راه را درست برود. اتاقی که آرتور همیشه برای استراحت به آن‌جا پناه می‌برد. روی صندلی دسته دارش جلوس می‌کرد و نوشیدنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #162
نمی‌دانست چه چیزی خوب است؛ یورش بُردن به‌سمت اتاقی که احتمالاً آرتور در آن حضور داشت یا منتظر ماندن. در نهایت نیز راه اول را برگزید. آرتور هر چه هم که بود، وجدانش اجازه نمی‌داد این‌طور شاهد مرگش باشد. سرش را کمی از خم دیوار فاصله داد و در حالی که به در نیمه‌بازِ اتاق زل زده بود، متوجه شد آن شخص داخل رفته. او خیلی خوشبخت بود که قاتل هنوز بویی از حضور او نبرده بود.
به پیروی از حس قدرتش، ظرف چند لحظه از خم دیوار گذشت و پاورچین پاورچین به‌سمت اتاق قدم برداشت. می‌دانست ممکن است دیر برسد. می‌دانست ممکن است هر لحظه صدای فواره‌ی خون بلند شود و کارِ ارباب بد دل و خرفت تمام. به مجرد آن‌که فضای اتاق از لایِ شکاف در، در دیدرسش قرار گرفت نگاهی انداخت. شخص سیاه‌پوش را دید که با دشنه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #163
ادامه‌ی حرفش درون دهانش ماسید. سعی کرد خود را غرق آرامش نشان دهد اما چندان موفق نشد؛ زیرا آرتور پس از آن جلو آمد و خیلی صریح گفت:
- تو...تو خودت می‌دونی توی چه مخمصه‌ای گیر افتادی. اون‌وقت زبونت رو باز توی دهنت نگه نمی‌داری و داری گستاخ بودنت رو ادامه میدی؟!
سیریوس دیگر چیزی نگفت اما موجِ پُرخروشی که از دریای آرتور طغیان کرده بود، به این زودی‌ها آرام نمی‌گرفت:
- بهتره مواظب باشی سرت به تنت زیادی نکنه...اما به هر حال... .
تغییرِ لحن آرتور باعث شد کمی حاله‌ی امید، درونِ رگ‌های به هم چسبیده‌ی سیریوس رسوخ کند. با وسواسی عمیق سرتاسرِ سرسرای بزرگ را کاوید. خوابگذار را دید که از فاصله‌ای دور مشغول تماشای آن‌هاست. چیزی که بیش از همه چیز جای تعجب برایش به‌وجود آورده بود، آرامشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #164
بدون آن‌که اعتراضی کند، پس از چرب‌زبانی‌های فراوان آرتور دنبالش به‌راه افتاد. حاضرین هیچ یک از جایشان تکان نخوردند جز همان دو ملازمی که کنار در دو لنگه‌ی آهنین ایستاده بودند و منتظر بودند تا برای ورودشان در را بگشایند. لباس‌های زردرنگ داشتند که با رگه‌هایی از طلا تزئین شده بود. راست می‌گفتند. قبیله‌ی یاک فقیر نبود. به واقع فقط عوام بودند که زندگی رقت‌انگیزی را می‌گذراندند. برای آرتور این اقامتگاه، بیش از یک قصر فرمانروایی بالا آمده بود. چیزی که مردم دورادور متوجه‌اش شده بودند. دستی به لباس‌هایش کشید و سعی کرد آرام و با وقار به‌نظر برسد.
از درهای آهنین که داخل رفتند، راهرویی مملو از مجسمه‌ها مقابل چشمانشان پدیدار شد. شنیده بود در این مکان از اقامتگاه، مجسمه‌های مربوط به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #165
فصل نهم
«نگهبانانِ نیمه شب!»


مجسمه‌هایی که درون سرسرایی تنگ و تاریک، دوش به دوش یکدیگر ایستاده بودند و هر یک جداگانه درون محبس خود نقش زندانی را بازی می‌کردند. شاید هم هنوز صاحبان آن جسم‌ها زنده بودند و فقط درون مجسمه‌ها محصور شده بودند...هر کدامشان درون لاشه‌ی پولادین خود روایت‌ها می‌خواندند و کسی نمی‌شنید چه می‌گویند.
سیریوس نمی‌توانست به‌راحتی این ماجرا را بپذیرد. چطور ممکن بود چنین جنایت خبیثانه‌ای در قبیله‌ی یاک اتفاق بیفتد...جایی درست بیخ گوششان و کسی متوجه نشده باشد؟!
چهره‌ی عبوثانه‌ی آرتور باری دیگر به ذهن سرگردانش نهیب زد. یاد هشدارهای گریگوری افتاد. پس او می‌دانست سرنوشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #166
سرباز از زود شمشیر کشیدن ممانعت ورزید. گویی قصد داشت قبل از رسیدن به مقصود شومش با قربانی کمی بازی کند. بیش از هر چیزی در آن زمان قدرت مایوس‌کننده‌ی کلمات بود. ناامیدی همان‌طور بی‌صبر ساتع می‌شد و از ذهن متلاطمش می‌تراوید‌:
- روزی که اومدی این‌جا، ارباب آرتور بهت پشت کرده بود. گفته بود از این‌جا بری...خودت نخواستی بهت لطف بشه! خودت به استقبال مرگ اومدی.
سیریوس مکث کرد و سپس قبل از آن‌که هیچ گونه حرفی به زبان خشکش جان ببخشد، دسته‌ای از خاطرات، پیش رویش جانی دوباره گرفتند. او راست می‌گفت. حرف‌هایش درست بودند. چیزی برای حاشا وجود نداشت. او...او نباید می‌آمد. اما...هیچ چیز در کنار یکدیگر جور در نمی‌آمد. بردباری بس بود. از خود پرسید: «قبل از اینکه به این‌جا بیاید، همه چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #167
سیریوس با تعجب به سرباز نگاه کرد که با حالت بدی ایستاده. متوجه‌ی خودش شد. راهرو می‌لرزید و به‌دنبالش در اتاق‌ها وحشیانه شروع به باز و بسته شدن کردند. سرباز نیز همانندِ او هاج و واج به پیکره‌ی به هم ریخته‌ی اطرافش نظر می‌انداخت و شمشیرش را به منظور حفاظت بالای سر برده بود. سیریوس ترسیده بود، جا خورده بود یا منتظر فرصت مناسب بود تا فرار کند؟! حالا آن فرصت گیرش آمده بود.
سریع به‌سمت یکی از درها چنگ انداخت و با سماجت تمام بازش کرد. می‌دانست چشمانِ تیزبینِ سرباز اکنون متوجه‌ی اوست. سعی کرد نگاه سرباز را به گوشه‌ی دنجِ ذهنش بسپارد و با تمام توان برای رهایی بجنگد. فقط کافی بود به خارج اقامتگاه برسد. آن‌وقت برای همیشه از این قبیله که نه...تا به ابد از حصرِ قدرت شارلو خارج می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #168
برای لحظه‌ای فکر کرد عقلش از کار افتاده و قدرت سازماندهی اتفاقات اطرافش را ندارد. اما خوب که دقت کرد، دید اشتباه نمی‌کند. او به‌راستی آرتور بود! اما چطور ممکن بود؟! جوی غالب شده به حال و روزش، طوری متشنج‌گونه آزارش می‌داد که هنوز هم نمی‌توانست به آنچه که می‌دید، جامه‌ی عمل بپوشاند. باز نگاهش به آن افراد شعبده‌باز افتاد. به‌واقع نمی‌دانست درست تشخیص داده بود یا واقعاً تنها شبیه شعبده‌بازها بودند. خوک‌هایی که به تمامیشان افسار زده بودند، در کنارشان تن می‌جنبانیدند و صدا در می‌آوردند. بدنشان نیز کمی غباراندود بود و انگار کسی که مسئول تمیز کردن و شستنشان بود، از زیر کار شانه خالی کرده بود. با نگاه ترس‌آور خوکی که مستقبم زل زده بود به او، نگاهش را برگرداند و ناگهان متوجه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #169
اینکه سیریوس دقت می‌کرد تا بتواند برخلاف میلی آرتور کاری انجام ندهد، شگفت‌انگیزترین حالتی بود که تا به‌حال در خود می‌دید‌. او خیلی زود به مکان و شرایط اقامتگاه خو کرده بود. حال می‌دانست که گفته‌های کریگوری در رابطه با این قبیله صحت داشته. اگر می‌توانست کمی این‌جا دوام آورد، عاقبت به خواسته‌اش می‌رسید.
جریانی که درباره‌ی قتل آرتور رخ داده بود، همان‌طور مسکوت ماند. آن شخصی که دستگیر شده بود، درون زندان ناگهان خودکشی کرده بود و دلیل آمدنش نیز مشخص نبود. آن‌ها به زندان رفته بودند و حتی طبیبان اقامتگاه تمامی شواهد را مورد بررسی قرار داده بودند. او به‌راستی خودش را کشته بود؛ این چیزی قابل انکار نبود‌. سیریوس پس از ترفند و جنجال راهرو حدس زد که شاید نقشه‌ی قتل آرتور نیز همه‌اش از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #170
لبش را با زبانش تر کرد. منتظر جواب مانده بود که آرتور دستی به شانه‌اش زد:
- خب...خودت چی فکر می‌کنی؟!
سیریوس هنوز هم ترس داشت از ابراز آن چیزی که درون ذهنش لول می‌خورد. دلش نمی‌خواست چیزی بگوید و بعد آن چیز درست نباشد. اما جنازه‌هایی محبوس درون تن‌های سنگی هنوز هم که هنوز بود، کابوس شبانه‌اش بود و نمی‌گذاشت راحت بیاساید. چشمی به بالا چرخاند و سپس وقتی دید آرتور گویی منتظر جواب اوست، باری دیگر سر به زیر انداخت. با خودش کمی دو دو تا چهار تا کرد و سپس خیلی آرام گفت:
- راستش...قربان! فکر‌هایی کردم توی ذهنم.
فشارِ کمِ دست آرتور را حس کرد و وقفه‌ای کرد. دوباره ادامه داد:
- ولی.‌.. .
بدن پُرجراتش نمی‌توانست یک جا آرام بگیرد. باز بالا را نگاه کرد و تصمیم راسخی گرفت. آرتور هومی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا