• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه عقده | Lady Easar کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
★✩ به نام خداوند جان و خرد ★✩
کد: ۳۹۰
ناظر:
N a d i y a NADIYA._.pd

نام اثر: عُقدِه
نویسنده: Lady Easar
ژانر: #عاشقانه #درام #اجتماعی
خلاصه: شیبا دختری هجده ساله، با وجود امکانات و رفاهی که دارد زندگیِ به ظاهر آرامی را سپری می‌کند؛ اما در یکی از روزها متوجه می‌شود بیماریِ خطرناکی گریبان گیرش شده که اگر به موقع درمانش نکند، تمام سلول به سلول‌های تنش را در بر می‌گیرد و هلاکش می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

ارشد بازنشسته + نویسنده برتر
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
24/10/19
ارسالی‌ها
1,777
پسندها
44,830
امتیازها
61,573
مدال‌ها
52
سطح
38
 
  • #2
IMG_20201004_120606_237.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
- «یارا، جهان چه کینه‌ای به دل دارد از ما
ای داد، شکسته‌تر از این مکن دل را جانا»
خیره به آینه همان‌طور که داشتم موهای موج‌دار مشکی رنگم را شانه می‌زدم، متنِ آهنگ مورد علاقه‌ام را که در ذهنم جولان می‌داد زیر لب زمزمه می‌کردم.
هفت سالم بود. به خاطر دارم در کلاس روزی معلم‌مان که زنی نسبتاً جوان، لاغر اندام و قد کوتاهی بود، ربع ساعت مانده به خوردن زنگ پایان کلاس، از هر کدام از دانش آموزانش پرسید، «وقتی بزرگ شدیم دوست داریم چه کاره شویم!»
هریک از بچه‌ها با ذوق و یا حالتی بی‌تفاوت از شغل‌هایی همچون مهندس، دکتر و آرایشگر نام بردند؛ و عده‌ای دیگر گفتند دوست دارند شغل پدر و یا مادر شاغل‌شان را ادامه دهند. نوبت به من که رسید به نشانه‌‌ی احترام به معلم، خیره در چشمان ریزش، توام با ذوق، هیجان‌زده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
من از آن معلم پیشانی بلند، که شش روز در هفته او را می‌دیدم انتظاری نداشتم؛ چراکه ذهنش بسته بود. گاهی اوقات ذهن بسته‌ی آدم‌های اطراف‌مان زندگی شخصیِ ما را هم تحت تأثیر قرار می‌دهد؛ چراکه ما را در انجام دادن آن کار سرد می‌کنند. من از پدرم، انتظار داشتم طور دیگری با من برخورد کند، معلم من می‌توانست در جمع دوستانم مرا تشویق کند، نه آنکه ذوقم را کور کند؛ اما، امان از ذهن بسته‌! ذهن بسته‌ای که بلای خانمان‌سوز خیلی از نوجوان‌ها و جوان‌ها بوده و ذوق خیلی‌ها را کور کرده است.
بزرگ‌تر که شدم، یک شب در تنهایی‌هایم فهمیدم معلم سال اول دبستانم الگوی مناسبی برای من نبوده، چراکه او می‌توانست مشوق و امیددِه من باشد.
آرزوهای بزرگی برای خود داشتم. درمورد آرزوهایم با کسی حرف نمی‌زدم، حتی خانواده‌ام! آن هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
چیزی که در دست گرفته بودم زمانی برای من ممنوعه بود؛ اما الآن به قول معروف از شیر مادر حلال‌تر شده بود. امشب اولین جلسه‌ام بود. باید می‌رفتم تا بفهمم، و به پای دردودل‌هایش بنشینم. هیجان از چهره‌ام نمایان بود. وقت رفتن بود. باید آماده می‌شدم. از آینه فاصله گرفتم و هول هولکی از بین سه مانتوی کمدم، آن مانتوی زرشکی مورد علاقه‌ام را برداشتم. درحالی که لباس بر تن می‌کردم، مادرم نام مرا مدام صدا می‌زد که این امر استرسم را چندین برابر می‌کرد. دوست نداشتم جلسه‌ی اول را تأخیر داشته باشم.
گیتار و کیف و شال به دست از اتاقم خارج شدم. حتی یادم رفت به چهره‌ام رنگی ببخشم.
آدرس بسیار سرراست بود. از این بابت خوشحال بودم، چراکه به موقع رسیدم. پدرم همراهم نیامد و در ماشین به انتظارم نشست. درحالی که راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
از لحظه‌ی وارد شدنم تا خروجم از کلاس را موبه‌مو تعریف کردم. احساس کردم فکم می‌خواهد از جا کنده شود؛ به همین خاطر به دهانم و البته گوش‌های خانواده‌ام استراحت دادم و غذایی میل کردم.
پس از جمع کردن میز شام، راهیِ فضای مأمنم، یعنی اتاقم شدم. گیتار را از گوشه‌ی دیوار برداشتم و در دستانم گرفتم. اکنون موقع تمرین کردن نبود. یازده شب بود و موقع استراحت و اندکی آرامش قبل از خواب. گیتار را همان گوشه تکیه دادم و بر تخت خوابم دراز کشیدم. نمی‌دانستم چرا خوشحال نیستم. هرشب، عقربه‌ی کوچک ساعت عدد ده به بعد را که نشان می‌داد چنین حالتی به جانم رخنه می‌کرد. یک طور عجیبی مرا غم می‌گرفت! دلیلش هم خاطراتی بودند که یکهو به سرم هجوم می‌آوردند. ای کاش‌ها به سراغم می‌آمدند، اگرها مغزم را احاطه می‌کردند و حرف‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
پتو را کنار زدم و بر تخت نشستم. شنیده بودم صبح‌ها پس از برخواستن از خواب زمان مناسبی‌ست برای آنکه به چیزهای خوب فکر کنیم، چراکه کائنات صدای ما را می‌شنوند. نمی‌دانم چرا خاطره‌ی بدی در ذهنم نقش بست. یک سال پیش، هنگامی که در خواب نازم بودم با صدای شیون و زاری مادرم از خواب برخاستم؛ و فهمیدم که مادربزرگم سکته کرده است! این اتفاق و خاطره‌ی بد باعث شده بود صبح‌ها وقتی بلند می‌شوم با یک اتفاق و یا خبر ناخوشایندی روبه‌رو شوم. من متأسفانه دختر مثبت اندیشی نبودم. فکرهای بد و منفی وقت و بی‌وقت به سراغم می‌آمدند. عادت به خوب و مثبت فکر کردن نداشتم. انگار این مثبت اندیشی برای من قدغن شده بود. در همین لحظه در ذهنم خطور کرد که وقتی از تخت بلند می‌شوم، پایم پیچ می‌خورد و در حین افتادن سرم با لبه‌ی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
لحظه‌ای دست از نواختن برداشتم و درون حفره‌ی گیتار را نگاه کردم. نوشته‌اش را خواندم، که مدل گیتار را نوشته بود. یاماها c70. از نگاه کردن به گیتارم و شاید بهتر باشد بگویم آرزویم سیر نمی‌شدم. چیزی که شاید برای خیلی‌ها معمولی باشد و واکنشی مثل من نداشته باشند.
از تخت برخاستم و گیتار را گوشه‌ی اتاق گذاشتم. برنامه‌ی کلاسی‌ام را که بر کمد دیواری چسبانده بودم، نگاهی انداختم تا مطمئن شوم روز سه‌شنبه کلاسی ندارم. اواخر بهمن بود و چیزی تا اسفند ماه و همین‌طور عید نمانده بود. ترم اول و ورودی بهمن ماه بودم. مدیریت صنعتی در دانشگاه آزاد اهواز می‌خواندم. رشته‌ای که نمی‌دانم چطور شد که انتخابش کردم. درصورتی که ابتدا اندک اطلاعاتی از این رشته نداشتم و حتی مورد علاقه‌ام هم نبود.
خستگی‌ام لحظه‌ای مرا رها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Madhklf

کاربر سایت
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
9/6/20
ارسالی‌ها
348
پسندها
4,681
امتیازها
21,773
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
محدود بودنم برای من یک چیز بسیار عادی شده بود. دیگر مثل قدیم‌ها که دخترکی پانزده، شانزده ساله بودم با مادرم بحث نمی‌کردم که اجازه دهد ساعاتی را با دوستانم در پارک و یا رستورانی باشم. عاقل شده بودم. فهمیدم بحث با کسی که زور دارد و آب و نانت را می‌دهد بی‌فایده است. من هم دختری نبودم که بخواهم از آزادی‌ام دفاع کنم. رفته رفته پس از ورودم به دانشگاه ارتباطم با دوستان قدیمی‌ام به کل قطع شد. تماس و پیام‌هایشان را بی پاسخ می‌گذاشتم. می‌دانم بی‌ادبی بود اما حوصله نداشتم در پاسخ به «چرا نیستی» جواب دهم که «دوست ندارم با شما صحبت کنم» را بدهم. دوستانی که در اوقات خوشی به کل مرا فراموش می‌کردند و دعوت خشک و خالی هم نمی‌کردند. از این‌ها گذشته حتی اگر دعوت هم میشدم خانواده‌ام راضی به رفتنم نمی‌شدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا