•| بسم رب القلم |• آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...
نویسندهی عزیز، بینهایت خرسندیم که دلنوشتههای زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک میگذارید. خواهشمندیم پیش از پستگذاری و شروع دلنوشته، قوانین بخش «دلنوشتههای کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید. "قوانین بخش دلنوشتهی کاربران"
پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دلنوشته، میتوانید در تاپیک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
چشمانم را میبندم و در گذشته تلخم فرو میروم،
بگذار از اول شروع کنم.
همانجایی که آمدی و زندگیم را رنگین کردی!
این میان سه نقطه میگذارم و میروم به سراغ روزی دیگر!
روزی که رفتی و زندیگیم را سیاه و سفید کردی،
چرا ؟!
چون... چون من دیگر رنگی به جز سیاه و سفید نمیبینم.
برگشتن ؟!
نه...
برنگرد، لطف کن برنگرد!
دوستت ندارم تک ستاره قلبم!
حس میکنم باید بروم.
باید از هر جا که مرا میشناسند بروم،
دلیلم هم بیدلیلیست!
بروم تا نباشم؛
کنارتان
بروم تا نبینم؛
نبودنتان را.
یواشکی میگویم،
من خیلی وقتها رفتم و دلم نیامد
باز هم برگشتم.
چه شبیه توست آن مرد آن طرف خیابان!
قد و هیکلش را ببین!
انگار دقیقا تویی،
فکری به سرم میزند.
میآیم آن طرف خیابان و از کنارت رد میشوم!
حلقه جدیدت مبارک است دلبر.
مینشینم کنج اتاق؛
میگویی دلگیر است؟!
نه، این فقط حس توست.
چشمانم را میبندم؛
میگویی بس کن این مسخره بازیها را !
نه، این فقط حس توست.
راه میروی روی مغزم؛
پشت سرِ هم حرف میزنی!
اعصابم را به هم ریختی!
بلند میشوم و با تمام توانم داد میزنم:
بس کن! برو برو نمیخوام ببینمت!
نیستی!
پرستارها وارد اتاق میشوند...