متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های مهتاج | ILLUSION کاربر انجمن یک‌رمان

  • نویسنده موضوع ILLUSION
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 2,732
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #11
باد بوی پیراهن خونینت که دریده‌ی دشنه‌ی گلوله و باروت است را
از آن‌سوی مرزهای عدم به پرچین‌ شکسته‌ی چوبی مزرع‌مان می‌کشاند.
هر روز دیده‌ی خون آلودم را به دری که نیست می‌دوزم،
بوی مرگ هرز روییده پای درخت‌مان را هر روز حرس می‌کنم و بعد می‌بینم بیشتر در رگ‌و‌ریشه‌ی این امید خفته در خاک روییده است.
آیا تمام شمعدانی‌های در انتظار سربازان به جنگ رفته،
مانند من می‌میرند؟!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #12
پستوهای برف گرفته‌ی شهر پر از داغ کودکان یتیم رنجوریست که کنج خراب مخروبه‌ای کز می‌کنند.
گرسنگی بر صلابت نیزارهای سوخته رسیده،
و‌ من،
کشاورزی دیوانه که در ماه دسامبر بذرهای گندیده آفتابگردان و بابونه می‌کارم،
از خون چکیده از گلوی چکمه‌ها سیراب‌شان کرده و منتظر شکوفه زدن بذرهای امید می‌مانم.
بی‌خبر از آن‌ سوی مرزها،
بی‌خبر از خاکریزهای جنگی،
با صدای گلوله‌هایی که بر تن و جان خونین سربازی جوان می‌نشیند،
برایشان آواز قو می‌خوانم:
- تو ای آخرین قطره‌های روشن خون بر برف‌های سوخته از بارانِ توپ،
به موسم خزانِ من نخواهی آمد؟!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #13

از لابه‌لای چشمان بسته‌ام
تو را می‌بینم،
با همان نیلوفر روییده بر دستانت،
همان لبخندهایی که افیون جنون به کام چشمانم می‌ریزد،
با همان چکمه‌هایی که به جای خون، رد گل بابونه بر آن می‌رقصید.
تو را در دوردست‌های آمیخته به عدم می‌بینم،
آن‌سوی خاکریزها، جای لبخند از لبانت اشک می‌چکید
و رد خون باریده بر دستانت
که از قلب تپنده‌ی مردی جوان می‌بارید.
خش رد چکمه‌هایت بر جان کودکی ترسیده از صراخ توپ‌ها.
چشمانم را در آوردم و در لجن‌زار پشت خانه دفن‌شان کردم
تا دیگر از رد لبخندهای جنون‌آمیزت خون بی‌گناهی به تابوت سوخته‌ام دهن‌کجی نکند.​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #14
به هزاران دشنه‌ی فرو رفته در سینه‌های سرخ قسم
که من دست از سر نبض جوشنده‌ی خاکریزها و اخبار جنگ برداشته‌ام
ولی این تابوت‌های خالی گوشه‌ی کلیسا که هربار معشوق از جنگ برگشته‌ای را تا مزارهای ایستاده در آغوش می‌گیرند، تیشه به ریشه‌ی استقامت شکننده‌ام می‌زنند.
از خودخوری رگ‌های کبودم را می‌خورم و خون‌شان را به گردن چکمه‌ها می‌اندازم.
شفق که ببارد، گل روییده‌ با باروتِ سوخته از چشمانم جوانه می‌زند.
آخر اینجا شقایق‌ها ایستاده می‌میرند... .​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #15
از افکار آشفته‌ی طاعون‌زده‌ام هرشب ذهنم شروع به خونریزی می‌کند. صدای ناله‌ی کودکی که سینه‌اش را گلوله‌ای شکافته بود، تا صبح در گوش‌هایم می‌رقصید.
می‌گفت عروسکش را دزدیده‌اند. پای تمام جوانه‌های خونین را با دستان زخمی کندم، نکند در زیر درخت‌مان باشد؟!
مادرم هرروز به حال جنونِ خونِ جاری از چشمانم دعا می‌کند، مگر مادرم صدای زمزمه‌ی باد دیوانه را نمی‌شنید؟!
روح کودکی سینه شکافته در باد زوزه می‌کشید؛ عروسکش را می‌خواست!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #16
چون بی‌چاره‌ای قحطی‌زده،
به جان پیراهنت که بوی گندم‌زارهای تابستان می‌دهد، می‌افتم.
میان اشک و خون و عفونت قهقهه می‌زنم و زار می‌زنم.
در آخرین نامه‌ی تپیده به خون و اشک که دیروز رسید، گفته بودی حالت خوب است،
حالت خوب است؟!
حال سربازی که با دستان خودم زیر درخت بلوط مرده چال کردم نیز خوب است.
شب‌ها کمی از مزارش خون می‌جوشد،
شبدرهایش نم اشک گرفته‌اند ولی
حالش خوب است.
پس قطره‌های روشن خون چکیده بر جوهر از گلوله‌های نشسته بر سینه‌ی کدام نخلی مادر مرده باریده بود؟!
اهمیتی ندارد؛ مهم این است حال تو خوب است،
خوبِ خوب!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #17
در حفره‌‌های خالی دوخته بر صورتم
کرم‌ها می‌لولند و خون افکارم را می‌خورند.
کاش با خاک سوخته‌ی مزاری شکسته پرش کنم تا
دیگر زمزمه‌شان گوش‌هایم را نجوند.
گلوله‌ای یخ‌زده از فرسنگ‌ها دورتر آمد و کفش‌هایم را درید.
حال پاهایم را با چه بپوشانم؟
نه این‌که از خار و خس خلیده بر مزرع بترسم،
نه.
آن‌قدر چوب‌خط گلوله‌ها را با انگشتانش شمرده‌ام،
کف آن خش افتاده و از خراش خونی آن تو می‌جوشی،
خون مانده بر دستانم می‌جوشند،
خون مانده بر دستانت می‌جوشند...
من از رد خونی که پاهایم بر خانه می‌بارند می‌ترسم،
نکند جوانه بزند و ریشه کند؟!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #18
دیروز کودکی آواره بر خوشه گندمی روییده از مزرع گریست،
گفت نکند سزای خون خاکریزها را گندم‌ها پس بدهند؟!
می‌ترسم از شفقی که بلند شوم و چشمانم را نیابم،
آخر می‌دانی گندم گران شده،
گران‌تر از هزاران جسد دفن نشده‌ی تکه پاره.
شاید به طمع تکه نانی درآوردم و به کولی‌های دوره‌گرد فروختمشان!
اما اگر باز چشمانم جز تو چیزی را ندید چه؟
کولی دوره‌گرد چگونه با دو چشمی که چون سگی زمین را در پی تو می‌بوید سر کند؟!
اصلا چشم‌هایم کو؟ کجا گذاشتمشان؟!​
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #19
آن‌قدر برای ساقه‌های شکسته‌ی نی‌زار گریسته‌ام
جنون دامان‌گیر دستانم شده.
گفتم جسدم را در گورستان مزار شکسته‌ها بر مترسک سوخته به صلیب بکشید
و روحم را تقدیس کنید،
خندیدند، دیوانه‌ام خواندند.
به خون باریده بر گلوگاه کودکی که دشنه‌ی مادرش آن را برید قسم
من دیوانه نیستم!
تنها می‌خواهم خونم را پای آن درخت سیب ریشه بریده بریزم.
بلکه روزی میوه‌اش که از خونِ تیره‌ام روییده،
کام مردی بازگشته از خاکریزها را شیرین کند.
نکند باز نگردی و سیب نصیب دندان‌های طماع ژنده‌پوش دیگری شود؟!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #20
مادرم می‌گفت بومادران گل معشوق‌های به جنگ رفته است.
شاخه‌ای را زیر مزارم کاشتم شاید تو را ببینم؛
جای تو
مردی دیدم که از دستانش خون کودکی بی‌گناه می‌بارید.
جای چشم دو‌چاه ژرف خالی بر صورتش دوخته بود و جای آواز کشاورزی سرخوش در تابستان که بذرهای شاهدانه می‌کارد،
صدای باروت و توپ از گلوی بریده‌‌ی کبودش می‌تراوید.
از مزار هراسان برخاستم،
بومادران چرا پژمرده بود؟!
ریشه‌هایش را از زمین مزرعه با دستان خالی کندم،
نکند دیگر بومادرانی بی‌گناه از خواب آشفته‌‌ی دیوانه‌ای پاپتی بخشکد.​
 
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا