مجموعه دلنوشته‌‌های در کما | لیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع PardisHP
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 35
  • بازدیدها 1,008
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
رفيق، دکترها هرچه می‌خواهند بگویند! من باز هم اميدوارم که یک روز، زمانی که بوی باران در شهر پيچيده، خورشيد می‌آید و رنگين کمانی در آسمان پدیدار می‌شود. تو بلند می‌شوی! من در آغوشت می‌گيرم حرفی نمی‌زنی، حرفی نمی‌زنم. تنها اشک می‌ریزم.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
دستم را می‌کشند. نمی‌گذارند دکتر را نقش زمين کنم!
رفيق من را بيرون می‌کنند.
بلند شو بگو که من دوستت هستم،
بلند شو و نشان بده هنوز زمان رفتن تو نرسيده.
بيدار شو... نگذار دستگاه‌های بی‌جان را جدا کنند
و قلب این رفيق غم‌زده‌ات را آتش بزنند!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
می‌توانم با اشک‌هایی که در این مدت ریخته‌ام،
دریایی بسازم و خود را در آن غرق کنم!
خود را بکشم و هيچ‌گاه قبری با نامش را از نزدیک نبينم. با هربار تصور این اتفاق تلخ از خود و تمام انسان‌های جهان متنفر و غمگين‌تر می‌شوم. کاش کابوسی بيش نبود، این روزها.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
حال درِ اتاق که تنها اميد من برای آزادی است، بسته شده. امروز قرار گذاشتند تمامش کنند، و من آن‌جا نيستم، به زندان افتادم!
بدون هيچ دليل موجهی. رفيق! خودت خوب می‌دانی دلم پر می‌زند برای دیدنت، اما نگذاشتند... حالا تنها اميدم به توست! که بلند شوی، کنارشان بزنی و این کليد قدیمی را در در این زندان بچرخانی.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
این بغض هم تا نفسم را بند نياورد، ول کن نيست!
چند قرص خواب در اتاق دارم، همه را می‌خورم!
می‌خواهم بخوابم رفيق... تا شاید زمانی که بيدار شدم، خبری از این بغض و کابوسِ نبود تو نباشد.
چشمانم را می‌بندم، می‌خوابم تا به هيچ‌چيز فکر نکنم.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
در آغوشم می‌گيری، با چشمان قشنگت خيره می‌شوی به صورتم، حرفی نمی‌زنی اما می‌خندی! من هم می‌خندم و باهم روی چمن‌های سبز رنگ راه می‌رویم. لباس سفيد رنگت در باد آرام تکان می‌خورد. نفسی عميق می‌کشی و دستانت را باز می‌کنی، بالا می‌روی! و من پایين!
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
نامم را صدا می‌کنی و من چشمانم را باز می‌کنم.
خواب دیدم، انگار مدت زیادی خواب بودم.
ساعت را نگاه می‌کنم، نمی‌دانم حالا تو در کجایی؟
در تخت بيمارستان یا منتظر برای رسيدن به خاک!
باید بفهمم...باید بشکنم! و باید بروم تا برسم.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
هزاران بار بر زمين می‌خورم تا خيابان‌ها را طی کنم
و به بيمارستان، همان کابوس زندگی‌ام! برسم.
می‌دوم و باز پشت آن پنجره نحس می‌ایستم.
دیگر طاقت ندارم! در را باز میکنم، پرستارها می‌خواهند بيرونم کنند اما همه‌شان را کنار می‌زنم و نمی‌گذارم.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
تو نبودی... خيلی شبيه‌ات بود، شاید هم من انقدر حالم بد بود که خوب نمی‌دیدم، می‌توانم حدس بزنم سنش از تو نيز کمتر است! مانند یک کاغذ که یک کبریت بر رویش بی‌افتد، من هم ناگهان آتش می‌گيرم، آتش افکار! افکاری که تمام اميدم را می‌سوزانند و تا اعماق قلبم فرو می‌روند.
 
امضا : PardisHP

PardisHP

کاربر سایت
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
18/10/21
ارسالی‌ها
520
پسندها
1,841
امتیازها
12,573
مدال‌ها
11
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
دلم می‌خواهد یک، چند ماه بعد برروی زندگی‌ام بچسبانم. زمانی که دیگر خبری از گریه، از نبود تو، از لباس‌های مشکی رنگ و بسياری از اتفاقات دیگر نباشد. زندگی عادی شده باشد مانند تمام آن سال‌های گذشته یک فرد بی‌تفاوت باشم. اما رفيق! این را بدان هرکار هم بکنم هيچ‌گاه فراموش نخواهی شد.
 
امضا : PardisHP
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا