متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

کامل شده مجموعه دلنوشته‌‌های آمال کودکی | مهشید شکیبائی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MAHSHID SHAKIBAEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 1,898
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
با خنده‌هایی که بیشتر به نعره شبیه بود، می‌دویدیم و غرولند‌های مادر مهمانِ گوش‌هایمان میشدند… اصلا انگار، لحظه‌ای که به شیطنت مزین نبود، زندگی نمی‌کردیم.
اما حالا، این‌ها برایمان فقط خاطره‌هایی شده‌اند که گه‌ گاهی یادشان می‌کنیم و می‌توانند حداقل لبخندی کم‌رنگ را به لب‌هایمان هدیه دهند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
و حالا، این بزرگ شدن است، که دل‌خوشی‌های ما را قتل‌ عام می‌کند و گرده‌ی رویا را از اندیشه‌هایمان پاک می‌کند.
شاید، ما نباید می‌گذاشتیم خیال‌پردازی‌های پرشگفتِ ما را فراموشی به بند بکشد و آنها را شکنجه دهد.
کاش همیشه همانطور کوچک و ساده می‌ماندیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
همان‌طور که سن‌مان بالاتر می‌رفت، بیشتر سربازان بزرگ شدن سلول‌های مغزمان را تصرف می‌کردند.
تا جایی که دیگر... ما کاملاً بزرگ شدیم و مشکلات نیز، پا به پایمان بزرگ شدند‌.
وقتی که دیگر، یادمان رفت پریان همیشه مانند محافظی همراهمان هستند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
فارغ از تمام مشکلات جهان بودیم!
شب‌ها، خوابی فارغ‌بال داشتیم و هیچ دغدغه‌ای نبود که میزبان سرآسیمگیِ اندیشه‌هایمان باشد.
زندگی را همچو گِل‌بازی‌هایمان، هرطور که می‌خواستیم شکل می‌دادیم و اوج خلاقیت را در آن به کار می‌بردیم.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
در مهمانی خیالیِ خود، چایی را می‌نوشیدیم، که طعمش از زندگی و نشاط بود.
طعمی که هرگز نچشیدیم، اما آن را تا پیش از بزرگ شدن، با ذره‌ذره‌ی وجودمان احساس کردیم!
ولیکن اینک، هرروز مزه‌ی گس درد را درون خویش، قبول می‌کنیم و آن را به خوبی پرورش می‌دهیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
دست‌های دوستان‌مان را در دست‌های سرشار از مهرِ خود می‌گرفتیم و شعر شعف و شادمانی بر زبان می‌نشاندیم.‌
در مکانی که ما حضور داشتیم، تنها آوای خنده‌ بود که طنین‌ می‌انداخت و نوازشگر گوش‌هایمان می‌شد.
نه مانند امروز، که نه آن‌ آواز‌های شادمانی از ژرف‌های قلب‌مان بالا می‌زنَد، نه پژواک خنده‌هایمان دلِ آسمان را می‌بَرَد!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
نقاشی‌هایمان...!
نقاشی‌هایی که در آنها مهربانی را زنده می‌کردیم.
همیشه در آن تصویر‌های کج و معوج، در آسمان‌های آبی‌‌اش محبت پرواز می‌کرد و چراغِ خانه‌ی رنگین‌ کمانی‌مان با نور شفقت روشن بود؛ چیزی که شاید اکنون، وجود نداشته باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
زندگی را با لذت در آغوش می‌گرفتیم و لبخند به رویش می‌پاشیدیم.
در لحظه‌لحظه‌مان جامِ خوشی را بر سر می‌کشیدیم و م**س.ت‌وار بر جهان می‌خندیدیم!
اما دیگر بزرگ شده‌ایم و آن حالِ سرمستانه نایاب شده است.
بزرگ شده‌ایم و دیگر به روی گیتی نمی‌خندیم تا به رویمان بخندد، دیگر بزرگ شده‌ایم...!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
هنگام درد نیز، خط قرمز لب‌هایمان خنده‌وار کش می‌آمد!
وقت گریه، در راهِ سیل اشک‌هایمان رودخانه‌ی لبخندمان خودنمایی می‌کرد و بی‌سبب می‌خندیدیم.
انگار تا قبل از اینکه اینطور پکر بشویم، تنها یاد داشتیم بخندیم!
وقتی زمین می‌خوردیم، از دردی که وجودمان را به بند کشیده بود، اشک‌هایمان جاری می‌شد، اما نمی‌دانستیم چرا مصادف با گریه‌هایمان، لبان‌مان به خنده آغشته می‌شود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MAHSHID SHAKIBAEI

مدیر بازنشسته
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,412
پسندها
27,179
امتیازها
47,073
مدال‌ها
26
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
ما این فردی که بغض در گلویش اسیر شده و برای رهایی به قفسش چنگ می‌‌زند نبودیم.
هرگز، بخاطر رها شدن از این بغض به پتویمان پناه نمی‌بردیم و خونِ آن زندانی که زیر پناه‌گاه‌مان به قتل رساندیمش از چشمانمان جاری نمی‌شد!
با بزرگ شدنمان، قاتلِ خیلی بغض‌ها نیز شدیم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا