من که دلتنگ میشوم در اتاقم سیل میآید!
مثلاً سیلی از وسایلم به سمت دیگر اتاق روانه میشوند...
سیلی از افکارم در تلاطماند...
سیلی از احساساتم مرا در بر گرفتهاند و در حال غرق کردن مناند.
بیا و نگذار بشوم موج سواری ماهر... بیا!
تک به تکِ سلولهایم تو را میخواهند.
گویا آنها هم فهمیدهاند کیستی...
گویا آنها هم تپشِ قلبم را در مقابلِ تو دیدهاند...
گویا آنها هم بالاخره تو را شناختند... .
من که مینویسم... تو چرا نمیخوانی؟!
بخوان این مزخرفیات و چرندیات را.
حرف که نمیزنیم... باشد!
حرف نزنیم... اما حداقل همین چرندیات را بخوان!
بگذار دل خوش کنم که حرفهایم را میشنوی... .
نفسهایمان حبس در سینه شده
دلمان... دلمان میتپد
اما نه به گرمی قبل!
نه به تندی قبل... .
دقیقهای یکبار خون پمپاژ میکند
آن هم فقط برای اینکه زنده بمانیم.
دیگر ملالی نیست.
آرامیم...
نشستهایم در کنجی و با خود خلوت کردهایم.
سخنی نداریم، صدایی نمانده، در اصل
دیگر نفسی نمانده.
پس به خود تکانی میدهیم؛
نفسِ آخر را میکشیم
و سپس چشمهایمان را به روی این جهان میبندیم.
برای همیشه... برای همیشه!