مجموعه دلنوشته‌‌های چشمان بی‌سو | نگار.میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع خَمود
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,006
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
تو می‌دانی درد قلبم از نبودت است،
تو می‌دانی این کویر به خاطر نبودت است،
تو می‌دانی این آدم متولد شده جدید به خاطر نبودت است،
تو می‌دانی احساسات کشته شده من به خاطر نبودت است،
همه این‌ها را می‌دانی و برنمی‌گردی؟!
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
خیره به مورچه‌هایی که روی جدول آبی رنگ راه می‌روند می‌شوم؛
گویا اینان نیز در حال فرارند!
پشت سرِ هم راه می‌روند،
پشتِ یک دیگر را خالی نمی‌کنند!
لبخندم کش می‌آید؛
بلند می‌شوم و چند قدم راه می‌روم.
درِ خانه باز است!
فکری به سرم می‌زند،
از خانه بیرون می‌روم.
و به سوی مقصد نا معلوم حرکت می‌کنم!
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دراز می‌کشم روی زمین،
هوا سرد است!
نیستی ببینی.
کم کم حسِ سِر بودن سر تا سرِ وجودم را می‌گیرد.
چشمانم با من در جنگند!
خواب می‌خواهند.
و آیا درست است خوابیدن در یک جای سرد؟!
چشمانم بسته می‌شود!
من هم ...
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
قلبم با دیدن جای خالیت تیر می‌کشد...
تفسم تنگ می‌شود،
قول داده بودی!
ای پسرک تو به من قول داده بودی می‌مانی!
چشمانم تار می‌بیند،
کم کم بی‌سو می‌شود.
گلدان شیشه‌ای را روی زمین پرت می‌کنم،
صدایی وحشتناک!
و خوابی عمیق.
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
راستی
بگو ببینم الان حالت چطور است؟
مثلا میخندی از آن دلبرانه‌هایش؟
یا باز هم آن مروارید هایت میریزد؟
نریزی آن مرواریدها را !

 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چرا حواست دورادور به من است؟
من نمی‌خواهم دور باشی ..
نزدیکم باش!
از نزدیک مرا ببین ..
دلتنگت هستم!
من بسیار دلتنگت هستم!
می‌خوانی نوشته‌هایم را
می‌بینی حالم را
و چرا دورادور حواست به من است؟
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
من می‌خواهم زیر همان درختِ سرو جان بدهم،
آری!
همان درختِ سروی که شاهد تمام دلبری‌هایت بود.
به راستی چه شد که اینهمه از من دور شدی؟
می‌نشینم زیر درخت سرو
و به تو فکر می‌کنم
چرا به نزدیک شدی؟
چرا مرا وابسته خود کردی؟
چقدر دلتنگتم!
دلتنگ همان روزهایی که دوان دوان از دور می‌آمدم و مرا سخت در آغوش می‌گرفتی ..
کم‌کم روی زمین دراز می‌کشم ..
عجیب خوابم می‌آید!
هوا نیز سرد است ..
چشمانم مانند همیشه بی‌سو ..
می‌خوابم ..
و دیگر بیدار نخواهم شد.
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
به راستی که تو مرا نفهمیدی!
اگر مرا میفهمیدی ..
بعد از مدتی تنهایم نمی‌گذاشتی
بین این همه آدم!
آدم‌هایی که جز نفع خودشان چیزی را نمی‌بینند!
باز نفسم تنگ می‌شود
باز قلبم درد می‌کند
چه نفس تنگی شیرینی!
چه قلب درد شیرینی!
و مگر این‌ها نمی‌تواند دلیل مرگِ کسی شود؟
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
چشمانم را می‌بندم
چشمانم را به روی تو می‌بندم
قدم اول ..
دوستت دارم
قدم دوم ..
دلتنگت می‌شوم
قدم سوم ..
می‌افتم زمین و با حالی زار به رفتنت نگاه می‌کنم!
الحق که رفتنت هم قشنگ است.
 

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,981
پسندها
35,834
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
یادم می‌آید همیشه می‌گفت:
- موهاتو اتو نزن، من فِر بودنشو دوست دارم!
و من همیشه برعکس حرف‌هایش موهایم را اتو می‌کشیدم.
آخرین بار که همدیگر را دیدیم موهایم را اتو کشیده بودم...
قهر کردی دیگر نه؟
بیایم نازت را بکشم؟
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا