و ما از درد های این جامعه چه میدانیم؟!
سر در برف کرده و بی خبر روزگار خود میگذرانیم...
و نمیبینم دخترک آدامس فروشی را ، که روی زمین میخوابد!
مادری ناله کنان مشت میکوبد بر زمین سرد بیمارستان ، که تورا به خدایتان قسم ، کودکم بیمار است...
و آبران چه بی خیال میگذرند از کنار سیل اشک های او....
پیرزن رنجور ، در آرزوی دیدن دوباره فرزندش ،
از شدت بی خوابی به خواب عمیق ابدی میرود.
درد ما چیست ؟!
چرا دوریم از هم ؟!