روی سایت دلنوشته‌ی حسرت واژه‌ها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع SETAREH LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,092
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به‌نام خداوندی که در این نزدیکی‌ست!
نام د‌ل‌نوشته: حسرت واژه‌ها
نام نویسنده: ستاره لطفی
ویراستار: merry
تگ: منتخب
مقدمه:
تا دهان می‌گشایم،
خواه یا ناخواه سطری از غم‌های خاک خورده و بی‌رحم دلم می‌خوانم‌!
واژه به واژه‌ی سخن‌هایم،
بوی حسرت و تیمار گرفته‌اند... .
از دل بیچاره‌ای که ناز و نای آواز ندارد،
انتظار شادی و خوشحالی نیست... .
این دلِ سوخته و له شده،
قافیه‌ها را باخته و فقط سطری از نبودن‌های ستمگرانه‌اش را کنار هم ردیف می‌کند و نمی‌داند برق حسرتِ گفته‌هایش تا فرسنگ‌ها نمایان است...!

20201108_115949.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Sama_Shams

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
30/5/18
ارسالی‌ها
1,051
پسندها
13,824
امتیازها
34,373
مدال‌ها
17
سن
19
سطح
19
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...

549332_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.

"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Sama_Shams

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
***
قلم می‌نویسد و خون بر روی کاغذ می‌چکد،
خونِ جانِ واژه‌ها... .
واژه‌هایی که مرده‌اند،
و با هر نوشتن
انگار جانشان را بر روی تیغ می‌کشی،
آن‌چنان که خون فواره می‌زند... .
عجیب در خونشان،
جمله‌ی «حسرت» خودنمایی می‌کند؛
واژه‌هایی که با حسرت مرده‌اند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
من به تو نگفتم!
نگفتم که این‌چنین زندگی‌ام از ریشه و بن وارونه شد... !
اگر می‌گفتم تو نباشی
قلم‌ها می‌میرند و خونِ جمع شده در دلم بیشتر از رگ‌هایم می‌شود،
هرگز نمی‌رفتی و گریزانم نمی‌کردی!
می‌ماندی و با بودن الکی‌ات،
لب‌هایم را وادار به لبخند می‌کردی.
تقصیر من است که آرامش را از خود سلب کرده‌ام،
اگر در خاک احساس قدم برمی‌داشتم و با چنگ و دندان نگهت می‌داشتم،
هیچ‌وقت به جای واژه از لب‌های سردم حسرت نمی‌ریخت!
خود کرده را تدبیری نیست!
حال می‌نشینم در کنج عزلت،
با نگاهی مات... .
دهان وا می‌کنم و سطری از غم می‌خوانم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
ماتم گرفته‌ها را شوق زندگانی نیست.
باید کوله‌بار غم را به دوش کشید و با پاهای بی‌جان رفت... .
آن‌قدر رفت که پاهایت درد بگیرند،
کمرت خم شود و نفس‌هایت بریده شوند!
مقصد را به سمت قبرستانی کهن بگیرید،
بروید و به قبرهای خالی برسید.
پوزخندی به رسم دنیا بزنید و خود را زنده به گور کنید!
مگر شما فقط یک جسم متحرک ندارید؟!
پس برای چه از مرگ می‌ترسید؟!
مگر آن روح زخم خورده سال‌ها پیش پر نکشید و به رسم زمانه کالبد زخمی و خش‌دارتان را به جا نگذاشت؟!
پس بیم نداشته باشید. به آرامی بر روی خود خاک بریزید و نفس‌های سردتان را قطع کنید... ‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
می‌شود مرد و دم نزد؟!
خسته‌ام از دنیایی که زندگی عاشقان را وارونه می‌کند و سطری از تراژدی‌های دردناک برایشان می‌نویسد... .
مگر من جز عاشقی چه می‌خواستم
که این‌چنین ویران شدم و خون قلبم بر روی زمین ریخت؟!
الآن می‌دانم،
عاشقی جرم است!
همان جملهٔ معروف،
الان تلخ و کشنده... ‌!
پس مهر سکوت به لب‌هایم می‌زنم و می‌گذارم دنیا به ساز وحشتناک خود برقصد،
من دیگر وجود ندارم... .
همان روزی نیست شدم که نداشتمت،
چشم باز کردم و دیدم نیستی... .
آن روز، روز مرگم بود!
روحم کشته شد و جسمم زخمی... .
منِ متحرک را شوق نفس کشیدن نیست!
شهادت واقعی،
قتل‌عام کردن قلب عاشقان بی‌گناه است
که حال فقط خاطراتشان باقی مانده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
امشب... .
امشب از آن شب‌های کذایی و ستمگر است
که تو را در یادمان‌های گذشته غرق می‌کند!
همه‌چیز مات شده،
مشکی و مات!
عقربه‌های ساعت بر روی ساعت «نه» ایستاده‌اند،
دقیق زمانی که دیدم نیستی!
اشک در چشمانم حلقه بسته،
بدنم از حرکت ایستاده و باد سردی می‌وزد... .
با هر وزش تند و بی‌رحم
انگار در گوشم سیلی می‌زنند و گذشته را به یادم می‌اندازند!
از غم به خود می‌پیچم،
اما صدایت در گوشم می‌پیچد... .
تصاویر مبهمی هم جلوی چشمانم است،
ساعت «نه»،
چمدانت را در دست گرفته بودی و می‌خواستی بروی... .
این‌بار از درد به خود می‌پیچم،
به کدام قطار قول رفتن داده بودی که چمدانت این‌چنین هق‌هق می‌کرد... ‌؟!
رفتی و دنیایم از مشکیِ مات،
به تیره و تار تبدیل شد!
همان روز لال شدم،
دگر نجواهای عاشقانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
دستانم را بگیر و ول نکن،
دنیای وارونگی‌ست... .
از نداشتنت بیم دارم، می‌ترسم در تاریکی بی‌رحمانه‌ی شب گم شوم و دیگر چشمانت را نبینم!
راحت به دستت نیاوردم که با هر تند بادی بینمان فاصله بی‌افتد و فرسنگ‌ها از هم دور شویم... .
خواه یا ناخواه، میان قلب‌هایمان یک زنجیر اتصال است که کمی دلم را گرم می‌کند و تاریکی را برایم قابل تحمل‌تر می‌سازد؛
این زنجیر «عشق» نام دارد!
اما چه می‌دانی از این دنیا؟!
همه در ظاهر و باطن یکی نیستند،
شاید زندگی‌ آن روی خودش را نشان دهد و مانند «تیغ» بر روی احساساتمان کشیده شود و آن را از بین ببرد... .
جانِ من،
به هیچ‌چیز اعتماد نکن و دستانم را بگیر
منم که می‌خواهمت،
همان همراهِ همیشگی‌ات... .
فقط من... ‌!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
شانس با عاشق یار نیست!
او تو را نخواست، تو برایش تکراری شدی... .
با بی‌رحمی تمام به سمت کسی دیگر رفت و دل تویِ جوان، که برایش کم نذاشتی یک زمانی را شکست!
او عاشق‌کشی کرد و تاوان ندید. ناله‌هایت را ندید، بغض‌هایت را ندید، التماس‌هایت را ندید... .
رفت، آری رفت!
اما روزی با تمام آن بی‌رحمی‌هایش، دلش یک عشق واقعی می‌خواهد و دل‌تنگت می‌شود و آن موقع تو یا در حال گفت‌وگو با دوستانت هستی و یا در حال شام خوردن... .
آن موقع است که تلفنش را برمی‌دارد و با یک بغض کوچک، به یاد عشق پاکت برای تو می‌نویسد: «دلم برات تنگ شده دیوونه!» و با تردید آن را ارسال می‌کند... .
و اما تو!
با پوزخند آن را می‌خوانی و بی‌جواب می‌گذاری. پیش خود فکر می‌کنی وقتی سراسر زندگی‌‌ات غم و ماتم بود، وقتی با یادش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,429
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
دختری‌ هستم از تبار سختی،
همه چیز را به جان خریده‌ام... ؛
اما عشق مرا از پا انداخت!
تجربه‌اش نکرده بودم،
اوایل حس عاشقی را دوست داشتم؛
شیرین بود و شیرینی‌اش به دل نمی‌زد... .
بعضی مواقع هم گس می‌شد؛
اما باز هم لذت‌بخش بود... .
با بودنش به جان سرد و بی‌روحم جان می‌بخشید
گرما بخشم بود؛
اما نمی‌دانم چه شد!
یک روز که به امید گرمای عشق از خواب بلند شدم،
دیدم نیست!
ای دل غافل،
بار و بندیلش را جمع کرده بود و مرا ترک کرده بود... !
رد پایش را از روی زمین دیدم،
ساعاتی طولانی به او زل زدم و به اشک‌‌هایم اجازه‌ی باریدن دادم،
سوز بغض گلویم را می‌سوزاند،
قلبم را به درد می‌آورد، نفس تنگی‌ هم مهمان گلویم شده بود... .
تا به خود آمدم و به دنبالش رفتم،
عشق که الکی نیست!
هرچه‌قدر که پاهایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا