متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی حسرت واژه‌ها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S.LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,611
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
ساعت از دوازده رد می‌شود،
قسمت چپ بدنم تیر می‌کشد و انگار چاقویی سهمگین را در قلبم فرو می‌کنی.
گذشته را به یاد می‌آورم.
قلبم درد نمی‌کرد!
می‌دانی جانِ من؟!
انسان‌ها مانند ساعت شنی هستند، هرثانیه که بگذرد از بودنشان کم می‌شود.
تا این‌که می‌بینی همه را از دست داده‌ای، ساعت را که زیر و رو می‌کنی،
باز هم صحنه‌ی رفتن‌شان را برایت تداعی می‌کند و زخم قلبت بیشتر تیر می‌کشد.
این‌ها را بگذار بروند،
جز تلخ‌کامی هیچ ندارند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #22
***
از یک جایی به بعد،
نمی‌توانی،
نمی‌شود!
به خواسته‌هایت نمی‌رسی، هرچقدر که به جلو می‌روی دست سرنوشت بازوهای تو را می‌گیرد و تو را عقب می‌کشد!
هیچ‌کس نمی‌تواند خواسته‌هایت را اجابت کند،
در ظاهر تنها و بی‌کس می‌مانی!
تنهایی که نمی‌تواند زندگی‌اش را پیش ببرد؛
اما آن‌گاه باید چشمانت را ببندی و چنگ به عرش خداوند بزنی،
حال تنها نیستی!
خدا را داری، عشق را داری، آرامش را هم!
حرف می‌زنی و دل سبک می‌کنی.
از نداشته‌هایت برای خدا می‌گویی و او همچون فرشته‌ای مهربان گفته‌هایت را در صف برآورده شدن می‌نویسد!
هروقت احساس حقارت و تنهایی کردی،
بدان خدایی داری بخشنده و مهربان
که همه‌جا پشتت است و مانند کسانی که اسمشان را گذاشتی «رفیق»، ترکت نمی‌کند.
بذل و بخشش سرش می‌شود؛
تو تنها نیستی!
تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
علتی باشیم برای خوشبختی همدیگر!
با حرف‌هایمان دل نشکنیم،
و با رفتن‌هایمان غرور له نکنیم... .
در این زندگی پر پیچ و خم،
که هر گوشه‌اش بوی بدبختی و منجلاب دردسرها می‌دهد،
دست یک‌دیگر را بگیریم و اتصالی باشیم برای رسیدن به خوشبختی.
آن روزهای خوش و آزادی در همین نزدیکی‌ است.
از دستش ندهیم و باهم‌دیگر ادامه بدهیم.
یک روز می‌رسد که با تمام قوا،
سختی‌ها را از خود برهانیم و آزاد شویم.
نفسی تازه کنیم و روی واقعی زندگی را ببینیم.
برای رسیدن به این‌ها شرطی نیست!
فقط و فقط پشت هم باشیم در سختی‌ها،
همدیگر را زمین نزنیم،
خوشبختی را تقسیم کنیم... .
آن‌وقت است که دیگر ستم و ظلم برایمان معنی‌ای ندارد.
آن‌وقت است که به زندگی لعنت نمی‌فرستیم؛ بلکه از وجودش از بن جان عشق را حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #24
***
دوست دارم ویولنی در دست بگیرم و هرچه حال دلم طلب کند بنوازم... .
با هر نتی که بزنم،
نبودنت را فریاد بزند و از بین فریادهای خفته‌اش بتوانم غم را احساس کنم!
‌بنوازم و با هر نواختن،
روحم پر بکشد و از زمین جدا شود.
به دیار خاطره‌های قدیممان برود،
آن روزهایی که از ته دل قهقهه می‌زدیم و زمین و زمان را می‌لرزاندیم!
به گمانم روحم با دیدن آن خاطره‌ها،
زخمی می‌شود و این زخم، دردی می‌شود بر جانش... .
حال به خود می‌آیم،
من ساعت‌ها دارم می‌نوازم و حال دلم،
غمگین‌ترین ملودی جهان را طلب کرده‌است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #25
***
باید چشم به روی همه بست و تنها،
در جاده‌ی سرنوشت قدم برداشت.
این اطرافیان را که می‌بینی،
دقیقاً شانه به شانه‌ی تو می‌ایستند و هر بار که در جاده‌ی خوشبختی قدم برمی‌داری،
شانه‌ای به تو می‌زنند و بر زمین سردت می‌زنند... .
این‌‌ها را بگذار و برو،
قصد خم کردن کمرت را دارند!
اگر روزگارت را با تنهایی خودت بسازی و هم‌کلام کسی نشوی،
کم‌تر غم را احساس می‌کنی و زخم می‌خوری... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
پاییز که بیاید،
دلم دستانت را می‌خواهد... .
آن‌ها را بگیرم و گوشه به گوشه‌‌ی شهر را بگردیم‌،
برگ‌ها را در زیر پایمان له کنیم و با گوش و روح
صدای خش‌خش آن را حس کنیم!
پاییز فصل عاشقی است؛
فصل دلبری کردن تو میان برگ‌های زرد و خشک.
پاییز که می‌آید،
هم‌سویت می‌شوم و سر به خیابان می‌گذاریم.
این فصل آن‌قدر مهربان است که با مهر می‌آید،
با باران می‌ماند،
با آذر می‌رود!
جنگل‌های قرمز و زرد و نارنجی،
بارش باران‌های پی‌ در پی‌، غرش ابرهای سیاه
شب‌های بلند و قارقار کلاغ‌ها؛
همه‌ی این‌ها یک قافیه‌ از یک غزل عاشقانه پاییز است
که باید کنار آتش با یک استکان چایی هم‌جوار رخ زیبایت نوش جان کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
خزان است، فصل برگ‌ریزان... .
می‌ریزند این برگ‌های خشک، مانند اشک‌‌های غلتان!
خزان است،
باز هم تنهایی!
شب‌های بلند و دل‌گیری.
مادری پشت پنجره نشسته و دست به زانو زده،
از غمِ بی‌رحمانه‌‌ی زندگی... .
پدری کمر خم کرده،
از داغ نداری... .
فرزندی در یک گوشه‌ی تاریک، با نوای‌ بی‌نوایی می‌گرید،
از اندوه زندگانی... .
این است رسم زمانه‌، درد، غم، ستمگری!
آرزوها مرده‌اند، جان داده‌اند، ای داد از زندگی!
دیگر خزان است و فصل بی‌کسی،
نمی‌شود بی‌غم سر کرد و بی‌خیال از سختی‌هایِ هستی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
اگه سرد و بی‌روحم
از سنگ نیستم!
زیاد به سنگ خوردم... .
هربار که به سوی خواسته‌هایم می‌رفتم،
مانعی می‌دیدم و زمین می‌خوردم.
تصمیم گرفتم تلاش نکنم،
تقلا نکنم!
بمانم و سنگ شوم، بمانم و زندگی را تماشا کنم؛
اما به مرور یخ شدم.
سنگ شدم؛
بی‌حس و بی‌تفاوت!
من بی‌روحم. افسرده نیستم!
مثل مرده‌ای متحرک،
می‌روم،
می‌آیم؛
اما قلبم مثل قبل تند نمی‌تپد و دیگه لب‌هام به لبخند کش نمی‌آید!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #29
***
دنیا چرخ فلکی‌ست که می‌چرخد و می‌چرخد!
قدیم‌ها دل‌ها ساده بودند.
خبری از ادعاهای مضحک‌وارانه نبود،
همه دور جمع خانوادگی می‌نشستند و لذت می‌بردند از جمعِ خندان خانواده!
امکانات زیادی نبود؛
یک خانه‌ٔ کاه‌گلی، یک روستای مسکوت و تهی از بدی.
آدم‌ها سالم بودند و پاک؛ مانند فرشته‌ها!
اما الآن دیگر از آن شب‌های بلند و بی‌کنایه خبری نیست،
خانه‌ها دیگر آن عطر و دلنشینی قبل را ندارد!
هر کسی در یک گوشه می‌نشیند و غوطه‌ور در دنیای مجازی... .
دل‌ها هم دیگر پاک و سالم نیست...!
با مرور زمان آدم‌ها در منجلاب بدی‌ها غرق شدند و حال دیگر خبری نیست از آن خنده‌های از ته دل.
دیگر کانون گرم خانواده سرد شده و یخ!
اصلاً مهر پدری چیست!
آغوش گرم مادر چه؟!
نچشیدم این حس‌ها را؛
نچشیدم و عقده‌ای شد بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #30
***
عاشقانه‌هایم را به او مدیونم
همانی که زندگی‌ام را به سمت روشنایی کشاند... .
راستش در خلسه‌ی شب گیر افتاده بودم.
هیچ‌ چیز نمی‌دیدم؛
مثلا زیبایی‌های زندگی را.
آمد و دستانم را گرفت.
اندکی جهان زیبایی را نشانم داد
و ای داد یک چیز در این میان سر جایش نبود؛
قلبم را می‌گویم؛
در دهانم می‌کوبید!
چشم باز کردم و دیدم دل نیست؛
در چنگال او بود!
راضی‌ام به این شیرینی؛
شیرینی‌ای که به دل نمی‌زند
و می‌کند خوب حالت را.
آه! آن‌قدر از مردانگی‌اش نوشتم،
نمی‌دانم قافیه و وزن نوشته‌هایم کجا رفته‌اند!
به گمانم خجالت می‌کشند که خود را نشان بدهند؛
چون هر سطری از تو آن‌قدر زیباست که نیاز به قافیه ندارد...‌ ‌.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا