- ارسالیها
- 5,240
- پسندها
- 31,592
- امتیازها
- 80,673
- مدالها
- 51
- سن
- 19
- نویسنده موضوع
- #41
***
جان من همان موقعای رفت که سیاهی مرا در خود بلعید.
اویی که دم از انسانیت میزد،
رفت و من ماندم تنها!
همهجا تاریک است.
من در نقطهای به نام زندگی دست و پا میزنم،
صدایم میآید؟!
اینجا مرکز زندگی است،
گورستانی عظیم!
میخواستم بگویم من در تاریکیای بیرحم گیر افتادهام و راه نجاتی ندارم.
به او بگویید بیاید و دستانم را بگیرد.
چرا هیچ نمیگویید؟
ارتباط من و شماها قطع میشود یا جانان من نمیآید؟
بهخدا که در قعر سیاهی جان میدهم، او که جانش را برای من میداد،
پس کجا است؟!
این است نتیجهی اعتمادی سخت؟!
جان من همان موقعای رفت که سیاهی مرا در خود بلعید.
اویی که دم از انسانیت میزد،
رفت و من ماندم تنها!
همهجا تاریک است.
من در نقطهای به نام زندگی دست و پا میزنم،
صدایم میآید؟!
اینجا مرکز زندگی است،
گورستانی عظیم!
میخواستم بگویم من در تاریکیای بیرحم گیر افتادهام و راه نجاتی ندارم.
به او بگویید بیاید و دستانم را بگیرد.
چرا هیچ نمیگویید؟
ارتباط من و شماها قطع میشود یا جانان من نمیآید؟
بهخدا که در قعر سیاهی جان میدهم، او که جانش را برای من میداد،
پس کجا است؟!
این است نتیجهی اعتمادی سخت؟!
آخرین ویرایش توسط مدیر