روی سایت دلنوشته‌ی حسرت واژه‌ها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع SETAREH LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,083
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
جان من همان موقع‌ای رفت که سیاهی مرا در خود بلعید.
اویی که دم از انسانیت میزد،
رفت و من ماندم تنها!
همه‌جا تاریک است.
من در نقطه‌ای به نام زندگی دست و پا می‌زنم،
صدایم می‌آید؟!
این‌جا مرکز زندگی است،
گورستانی عظیم!
می‌خواستم بگویم من در تاریکی‌ای بی‌رحم گیر افتاده‌ام و راه نجاتی ندارم.
به او بگویید بیاید و دستانم را بگیرد.
چرا هیچ نمی‌گویید؟
ارتباط من و شماها قطع می‌شود یا جانان من نمی‌آید؟
به‌خدا که در قعر سیاهی جان می‌دهم، او که جانش را برای من می‌داد،
پس کجا است؟!
این است نتیجه‌ی اعتمادی سخت؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
من به پایان رسیده‌ام!
در میان تک به تک روزهای زندگی،
جان داده‌ام و سختی کشیده‌ام.
اگر مرا نمی‌خواهد، پس چرا بار و بندیلش را از قلب بی‌جانم جمع نمی‌کند و برود. درد زیاد چشیده‌ام!
می‌خواهد در عمق قلبم،
لنگر بزند و ذره‌ذره آب شدنم را ببیند. من به گناه آمده‌ام!
می‌خواهد همان غروری را بشکند که سال‌های سال، جان هزاران نفر را خدشه‌دار کرده‌است. من به تنگ آمده‌ام... .
جانم را میان انگشتانش گرفته‌است؛ می‌فشرد و خون عشق فرو می‌ریزد. من به چه سختی‌ای گرفتار آمده‌ام!
جانان! بیا و برو من از قعرِ ظلمت آمده‌ام.
خدا را خوش نمی‌‌آید.
من از تنهایی و شب‌بیداری بیزار شده‌ام.
راهت را که بلدی،
جاده‌ٔ عشقی که باهم آمدیم، من آن را حفظ مانده‌ام.
بیا و تنها برو؛
اما چرا روح من دارد پر می‌کشدُ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
به یاد ندارم
که چه وقتی حکم مرگ من امضا شد.
من متهمی تهمت خورده هستم!
گناهی ندارم؛
اما از بن جان می‌سوزم.
وقت اعدام من نزدیک است.
من فقط می‌خواهم به یارم بگویید
او بی‌گناه بود.
تنها گناه او
فقط به دنیا آمدن بود؛
اما نه،
یارم همانی است که مرا دو دستی در این زندان وجود انداخت.
حال نه راهی دارم برای رها شدن
و راهی برای خلاص شدن!
من به جرم عاشقی،
به جرم اعتماد و خوب بودن،
چشمانم را می‌بندم بر روی هستی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
چشمانش را به آرامی بر روی هم فشرد و با صدایی آرام، در گوشم نجوا کرد:« زندگی رو سخت نکن، مگه زندگی چیه؟ سختی‌ها هم تموم می‌شن»
لبخندی زدم،
تلخ
یا شاید هم شیرین.
نمی‌دانم؛
اما زبانم به آرامی در دهان چرخید:« من معنی درستی از زندگی کردن رو نمی‌دونم که براش فلسفه چینی کنم... من فقط زندگی کردن بدون زنده بودن رو بلدم!»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
***
جامعه‌مان در هاله‌ای از سیاهی دنیوی مدفون شده. جان باختگان نه برای مال بلکه برای جان،

سر به تیزی تیغ مشکلات می‌دهند... .
امشب را با نونِ خالی از نان سر به بالین می‌گذارند، فردا را چه کنند؟!
ویروسی که گریبان همه را گرفته‌است،
به این آسانی‌ها دست بردار نیست و می‌خواهد همه را در سیاهی مطلق گم کند.
نفس‌گیر است زندگی؛
اما نه!
فرشتگان زمین
تازمانی که جان گذارند و جان‌فشان،
مردمان تا زمانی که متعهد هستند و با ایمان و دل‌هایشان گرم رسوخ نور الهی است،
از این سراب کوه درد،

هرچند سخت عبور خواهیم کرد!
این هاله‌ی سیاه را با نورِ انگیزه و همکاری

محو می‌کنیم و قدم برمی‌داریم در برهه‌ای جدید.
این وضع نابه‌سامان،
دوام زیادی ندارد.
به زودی زود همه در یک سطح قرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
خود ما زندگی‌مان را رقم می‌زنیم.
سرنوشت و قسمت،
همه‌اش در حد حرف و افکارِ پوچ است و بس.
با حرف‌هایی که از عمق جانمان می‌آید،
کارهایی که انجام می‌دهیم،
آینده‌مان را می‌سازیم.
تو دست بر روی دست بگذار و بی‌حرکت به عقربه‌های ساعت زل بزن،
می‌گذرند!
ثانیه‌ها، دقیقه‌ها، ساعت‌ها، ماه‌ها، سال‌ها؛
همه‌اش می‌گذرد!
می‌خواهی همین‌طور که نشسته‌ای معجزه شود؟!
نه جانِ من!
چشم از عقربه‌ها بگیر و بلند شو.
چشمانت را بر روی همه‌چیز ببند و کارت را پیش بگیر.
به سنگ خوردی، نشکن.
به خود بیا و محکم‌تر راهت را پیش بگیر.
در این دنیا و زمانه‌ای که من و تو زندگی می‌کنیم،
اگر بنشینی و منتظر مهربانی خداوند باشی
هیچ‌چیز درست نمی‌شود.
سرنوشت و قسمت با دست‌های تو رقم می‌خورند.
حالا می‌خواهی به اوج بروی یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
به تمنای حضورت،
یک قطره اشک!
در این برزخ وجود،
تمامی قطرات اشک را به یک‌دیگر گره می‌زنم و آن‌ها را تماشا می‌کنم.
جاده‌ای پرپیچ و خم را می‌بینم،
تو داری می‌آیی؛
اما دقیق در صد متری من
یک‌نفر از پشت تو را صدا می‌زند و تو برمی‌گردی.
تصوراتم مات می‌شوند و یک قطره‌ی دیگر اشک!
به داغ نبودت،
یک آه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
***
تو که هستی ای مجهول نام،
که این‌گونه تا مغز استخوانم رسوخ می‌کنی و ترک می‌دهی جانم را؟!
که هستی که در این زمستان سرد و خشک،
مرا تنهاتر از همیشه کرده‌ای؟
شب‌ها را با آن سفتی‌ای که گلویم را در بر گرفته‌است می‌گذرانم و خاطرات را همچون قطره‌ای اشک،
از چشمانم دور می‌ریزم؛
اما هنوز هم نمی‌دانم که هستی که وارونه کرده‌ای تمام زندگانی سختم را!
می‌سوزانی تمامی شادی‌های درونی‌ام را
و من نمی‌دانم کی و از کجا خورده‌ام.
به گمانم کار قلبِ زبان نفهمم است!
آخر او هر بیگانه‌ای را در قلمرو خود راه می‌دهد... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
در این شبِ تیره و تار،
دل گرفتار!
یار نیامد،
دیدگاه چشمِ بی‌فروغ،

افتاد از کار.
روز و شب
کار ما این‌ است و بس،
انتظار و انتظار!
ای جسم نیمه‌جان!
می‌فهممت و جان دردم را کسی نمی‌فهمد... .
خود را به آب و آتش می‌زنم،
کجاست راه‌‌گشای این دل بی‌قرار؟!
نمی‌یابمش، چشمانت را بسته‌ای.
می‌شود باز کنی آن سیاه‌چاله‌ی تلخ را؟
دوای تیمارم را در آن می‌بینم.
تو را قسم به این قلب افتاده از کار... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,203
پسندها
31,456
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
دل‌تنگم! دل‌تنگ تمامی آن روزهایی که کودکانه خود را در دست بی‌رحم باد می‌سپردم و قهقهه‌‌زنان،
بی‌اعتنا به چرخش مدار زندگی می‌دویدم و می‌خندیدم... .
اما حال این منم،
مهره‌ای سیاه در پساپس زندگی‌ام.
دگر نمانده شوق کودکی،
من همان برهه‌ای را می‌خواهم که در کسری از ثانیه گذشت.
به راستی من چه خسته و حیرانم... ‌.
دگر مرا به چشم یک کودک پاک نمی‌بینند،
همه مرا به چشم یک مجنون روانی می‌بینند... .
این‌طور است که آرزو می‌کنم هیچ‌وقت کودکی‌ام را نمی‌گذراندم!
من پشیمانم که به گناه آمده‌ام،
حتی دنیا هم نه!
عزیزِ من!
گذشته بار دگر تداعی نمی‌شود.
من خود را به تو و تو را به خدایت می‌سپارم.
دل‌تنگی فایده‌ای ندارد.
تمام شدند آن لحظه‌هایی که از دنیا غافل بودیم.
از بیچارگی هم جان دهیم،
باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا