متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی حسرت واژه‌ها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع S.LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,612
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
باران می‌بارد و وحشیانه بر روی زمین فرود می‌آید.
قطراتش آن‌قدر تند با زمین خاکی برخورد می‌کنند که دل زمین پاره می‌شود... .
آسمان شبیه من است،
دلش که بگیرد گریه می‌کند و زار می‌زند.
من نیز اشک‌هایم را آن‌چنان با سرعت می‌ریزم که دل هر بیننده‌ای می‌سوزد و خون می‌شود!
ای مروارید‌های غلتان!
شما را چه شده‌است که این‌چنین با عجز می‌بارید و دل زمین را می‌درید؟!
اما از طرفی هم به شما حق می‌دهم،
چشمان من وقتی دل تنگم دستور بدهد پر می‌شود و باید اشک‌هایش را خالی کند تا کم‌سو نشود؛
آسمان نیز مانند چشمم است.
می‌بارد تا یک‌وقت درد نکشد و با غرش‌های بی‌رحمانه‌اش دل هیچ‌کس را نشکند...
حکایت این است، باید بارید و خود را خالی کرد تا دل عزیزی نشکند... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
زندگی و روی خوشش مانند تو است،
که جریان او را در کنارم می‌بینم،
اما برای من نیست... .
تشبیه جالبی است.
در مفهوم آن یعنی تو نیستی و من به خواسته‌هایم نمی‌رسم!
گاهی هم از نداشتنش به او ناسزا می‌گویم و می‌گریم... .
این دل دیگر خون شده، پر شده!
آخر مگر بی زندگانیم می‌شود ادامه داد؟!
ناعادلانه است.
ته ظلمت و بی‌کسی است.
من فقط از نداشته‌هایم کنار هم ردیف می‌کنم و وزن و قافیه‌ها را باخته‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
راستش را بخواهید غمگینم. دیروز دیدمش، حالش خوب بود... .
می‌خندید،
شادی می‌کرد‌،
چشمانش برق عجیبی داشتند!
برقی که سال‌های سال آن را ندیده بودم، اما امروز کنارِ او بود
دیدم که چه عاشقانه به او زل می‌زند .
دلم خون شد، پر شد.
پر از درد عاشقی... .
دلبر جان، این کاری که تو کردی
به من لطمه وارد کرد!
لطمه‌ی عاشقی
جبران پذیر نیست؛
حتی با آمدنت!
پس خوش باش.
منم که می‌سوزم و روحم به آسمان پر می‌کشد.
قلبم تکه‌تکه می‌شود و دلم می‌رنجد.
من مرده‌ام،
سال‌ها است که مرده‌ام.
همان روزی که دیدم تمام من شده‌ای و من بازنده!
دیگر نیا.
نمی‌خواهم بار دیگر دنیایم تار شود.
چرا که من تاریکی را هم فراموش کرده‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
ز عشقت نفسم رفته،
ز راه عاشقان چرا رفتی؟!
نیستی و نیست شدم و نیستم!
مرا در این هیاهوی دل‌فریب و بی‌رحم جا گذاشته‌ای،
نمی‌آیی همراه همیشگی‌ات را ببری؟!
آن‌که همیشه بود منم.
دل خوش نکن به ماندن‌های دوساعته... .
در این دنیا همه چیز الکی شده، حتی آن عشق‌های آتشین!
رفتند آن‌هایی که دم از مجنون می‌زدند،
و هزاران لیلی تنها در این شهر جا ماند... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
شب می‌آید و شب می‌رود!
بدبختی می‌رود و بدبختی می‌آید... .
تمام زندگی من در این نیم‌خط خلاصه شده‌است؛
نه تنوعی دارد و نه چیزی!
فقط در تاریکی گم شده و دست و پا می‌زند... .
تقصیر خودم است،
آن‌گاه که با چشمان بسته به سویش می‌رفتم،
باید می‌فهمیدم تا ابد در سیاهی زندانی می‌شوم و عاقبتش این است!
چشم‌هایتان را باز کنید،
روشن‌فکر باشید.
 
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
ارابه‌ی بلایای زندگی،
دقیقا شانه به شانه‌ام حرکت می‌کند و هرباری که من در خاک خوشبختی قدم برمی‌دارم،
شانه‌ای به من می‌زند و من به زمین می‌افتم... .
ای بلای چرخ‌گردان، یک روز می‌رسد که از این ارابه‌ی شوم سبقت بگیرم و تا جان در جانِ کز کرده‌ام دارم،
خود را به جلو بکشانم!
بعضی مواقع آن‌قدر تند مرا بر زمین سرد می‌کوبد،
که رفیق‌های دو رو هم نمی‌توانند این‌کار را بکنند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
چرا نامِ منفورت
رعشه به دویست و شش استخوانم
می‌زند و مجرای گلویم را تنگ می‌کند؟!
باور کن از تو و سایه‌ات بیزارم،
همین‌که می‌بینمت
انگار روحم را صیقل می‌دهند... .
تو همانی که همچون برگ پاییزی،
مرا در زیر پاهایت له کردی و
من نیز همچون برگی از شاخه خشکیده درخت،
از چشم‌هایت افتادم!
انتظار نداری که بعد خم شدن کمرم و سقوط از پرتگاه چشمانت،
هنوز هم مانند گذشته برایت جان دهم!
 
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
چشم به روی دنیا بستم تا لحظه‌ای آرامش داشته باشم،
چشم بسته عاشقت شدم!
می‌دانید،
خود کرده را تدبیری نیست!
وقتی که غرق آرامش بودم،
چشمانم را باز نکردم تا بدانم آرامشم کیست
و حال این‌گونه گریزان شده‌ام!
آرامش من، مرداب سیاهی بود که هیچ‌وقت نمی‌شد خود را در آن غرق کنی؛
حتی با چشم بسته!
او تو را در خود می‌بلعید و تو در سیاهی مطلق فرو می‌رفتی.
نفس‌های آخرم است.
پشت هر آرامشی
یک طوفان بزرگ پابرجاست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
ز راه عاشقان راهت را جدا کردی،
ز اسم عاشقان،
نامت را خط زدی!
بگو با چه توان و با چه جرأتی این کار را کردی؟!
نمی‌ترسیدی بعد این‌که ز این راه رفتی،
لیلایت از پا بیفتد
قلبش بمیرد؟!
دلیل رفتنت مشهود است؛
آغازی دوباره،
برای پایانی نزدیک!

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI

S.LOTFI

نویسنده افتخاری
سطح
37
 
ارسالی‌ها
5,240
پسندها
31,592
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
قلبکم دیدی؟!
ناجوانمردانه شکستی و خرد خاکشیر شدی!
دم نزدی و باز تپیدی؛
اما این‌بار کندتر... .
همه دورت زدند و از مهربانی‌ات استقاده کردند،
شیره‌ات را مکیدند.
باز هم در خفا به سر بردی!
اما آرام‌آرام،
جانت بی‌رمق شد و تمام،
دیگر پمپاژ خون نکردی!
کشتند، با نامردی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S.LOTFI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا