متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی و واژه‌ای دیگر | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 2,331
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #31
ای وای بر من که باز فراموش کردم این واژه‌ی سنگین گران را! ”هجران“را...
دردی که سینه‌ام را می،شکافد... آتش را جاسازی می‌کند و قلبم را بخیه می‌زند!
من می‌مانم و تویی که رفتی و سینه‌ی سوخته‌ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #32
مگر داریم؟! از این واژه زیباتر و رساتر و اصلا کامل‌تر؟
”دوست“را می‌گویم؛ همان که «دال» اش بوی دلداری می‌دهد و «واو» اش بوی وابستگی...
«سین» اش معنای سادگی و «ت» اش نشانه‌ی تازگی...
به نظرم تمام واژه رنگ زندگی می‌دهد و بودن در تنهایی‌ات...
به قول سیمین بهبهانی:
-دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #33
انعکاس! گاهی آفتاب مجبورت می‌کند که به خودت نگاه کنی، به روح سیاه خودت، به ”سایه“ات که همیشه همراه توست که بدانی روح سیاهی هم داری!
روحی که رهایت نمی‌کند سوی هوای بی‌هوایی! همیشه با توست.
این ”سایه“ بس عجیب است!
گویا همزاد توست. کوچه‌ای نیست که دنبالت نکند و در خیابانی نیست که با تو، از خیابان رد نشود.
تمام شهر را با تو قدم می‌زند!
تمام شهرا را... با تو قدم می‌زند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #34
من ”مجنون“ ترین مجنون این شهرم...
این واژه‌ی نفرین شده با روحم عجین شده و من باز از پیاله‌ی جنون می‌نوشم!
تمام شهر مجنونم می‌دانند و من لعنت می‌کنم هر کوچه این واژه‌ی مدهوش را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #35
خوش به حال ”شمع“ که پروانه، پروانه‌وار به دورش می‌گردد و قربانش رود!
برایش از عشق می‌خواند... از شاعرانه‌ها و از حس حضور دلگرم کننده‌اش...
تا به ”شمع“ نگاه می‌کنم نه تنها پروانه و گرما، بلکه عشق هم متصور می‌شود از برایم...! به قول شاعری نشناخته در دل‌ها:
«شمع می‌سوزد و پروانه به دورش نگران، من که می‌سوزم و پروانه ندارم چه کنم...!؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #36
”هیچ“!
”هیچ“ که می‌گویی درکت می‌کنم.
می‌دانم زبانت واژه نمی‌یابد و ذهنت جستجو نمی‌کند و گلویت جمله نمی‌سازد...
ساکت و سرد که می‌شوی من سراپا ”هیچ“می‌شود برایت... تا بدانی که زبان و ذهن و گلو، قاصرترین راوی قصه‌ی عشق است و من ”هیچ“ و لالم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #37
گاه امیدت را می‌گیرد و گاه پس می‌دهد.
گاهی آنچنان لبخند بر لبت میهمان می‌کند که اشک حسرت می‌خورد و گاه چنان اشک ریزان می‌کند که چشم کور می‌شود و دل می‌شکند.
اصلا برای همین ترس داریم از این واژه‌ی سهمگین ”حقیقت“!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #38
واژه‌ای که ”فریاد“ نیست، ”غوغا“ نیست، ”صدا“نیست. اما ”سکوت“ است...
واژه‌ای پربار و پردردسر... واژه‌ای که بی‌صدا هم فریاد می‌زند، هم غوغا می‌کند و هم صدایی دارد رساتر از هر صوت و صدا!
می‌گویم ما که پر فریادیم بیا ”سکوت“ کنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #39
باید برای چشمانت ”اسپند“ دود کنم... مبادا چشمانت را چشم بزنند...
دست خدا یا خود من و یا اسپند می‌تواند تنگ مراقبت باشد و در آغوشت کشد ز هر بدی... می‌خواهم امشب برایت کمی ”اسپند“دود کنم! بیا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #40
می‌گویند ”بهشت“ زیباست... آبش زلال و هوایش بهار. لبت خندان و دلت گرم...
اما هر چه از ”بهشت“ می‌گویند، من نمی‌توانم تصور کنم...!
می‌دانی؟ آخر با شنیدن واژه‌ی ”بهشت“ تو برایم تداعی می‌شوی، پشت پلک‌هایم جا خوش می‌کنی...
آن‌ها چگونه می‌توانند چیز دیگری را تصور کنند...؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا