متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی و واژه‌ای دیگر | ش.م.ی.م فرهادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ش.م.ی.م فرهادی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 41
  • بازدیدها 2,331
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
می‌دانی؟ نه می‌شود به واژه‌ی "عشق" دل بست، نه می‌توان ویران کرد واژه‌ی ”هجران“ را...
نمی‌توان به "مهر"، "محبت"، "یار" عادت کرد چون گاه ویرانت می‌کنند و گاه عاشقت...
به واژه‌ی "داد" نگاه کن... چه بی‌تفاوت نگاهت می‌‌‌کند!
"داد" را از هر طرف بخوانی "داد" است...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
”آرام“ و ”ش“ نمی‌تواند سر هم باشد چون...
هیچ‌گاه این‌ها را با هم نداشتم...!
”آرام“ بوده‌ام میان آغوش تنهایی‌، میان کنج دیوار سردخانه‌ی دل، میان جنگل‌های بی‌دریغ شمال...
اما... اما هیچ‌گاه با ”ش“ ”شما“ نبودید...
نه در تنهایی، نه در سردخانه‌ی دل و نه در جنگل... همیشه یا ”آرام“ بودم و شما نبودید، یا ”ش“ ”ما“ بودید و آرام و قرار نه...
ای آرام و قرار من، با شمایم... بیا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
شنیده‌ای؟
می‌گویند در ”پاییز“ که برگ‌ها می‌ریزند درخت‌ها غمگین‌اند...
شب آه می‌کشد و آتش می‌سوزد...
من که باور ندارم!
آخر هر جای این شهر خزان زده قدم می‌زنم باز منم که ”غمگین“ ام و ”آه” می‌کشم و ”می‌سوزم“! نه درختان و شب و آتش!
و باز منم که خزانم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
ای مرگ بر این واژه‌ی سرگشته ”غم“!
امانم را بریده است با این همه وابستگی تلخش به من...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
کاش گاهی شاعر می‌شدم...!
می‌توانستم این واژه‌های سرکش را ردیف هم کنم و قافیه‌ها را بر پایه‌ی چشمانت پررنگ‌تر کنم...
اگر شاعر می‌شدم این همه دلم نمی‌نوشت برایت که بشود ”دلنوشته“ !
روحم با قلم اسم تو می‌نوشت که شعر شود و روح من واژه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
در سراسیمگی آشفته بازار خیال... باز مجسم می‌شود تصویر یک نگاه تو...
آنگاه که شاعر می‌شوم تا همان را شعرش کنم...
ناگهان و ناگاه این ”خیال“ سرکش لبخندت را تصویر می‌کند...
این ”خیال“ امان نمی‌دهد آخر...
تمام نقاشیم به هم ریخت... نیمی از نگاهت و نیمی از لبخندت که نشد!
اصلا با این ”خیال“ ”بیخیال!“...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
وقتی که در خود غرقت می‌کند، وقتی بی‌حسی، وقتی سردی و می‌سوزی!
به سراغت می‌آید.
می‌دانی؟ ”مادر“ را می‌گویم... حسش کردی؟
روح تو هم با این واژه آرام گرفت؟
فکر کنم باز کودک شدم!
اصلا مگر سن می‌شناسد این واژه‌ی پربار و بر؟
مأوای جانت می‌شود و لالایی خوابت... سنگ صبورت می‌شود و شاه شهامت!
دیدی چه بی ریاست؟
اما من... من از نگاه کردن به چشمانش بدجور خجلم!
او ”مادر“ بوده و هست و من”نامرد“ به بودن او...
در برابرش چه بی‌رحمم و ناتوان!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
آه ”باران“!
چیزی نمانده بود این واژه‌ی خاطره انگیز را گم کنم...
دیدم از صبح دفتر نگران است، آسمان بغض دارد و قلم می‌بارد...
نگو که همه منتظر این ”باران“ بودند...
خاطره سازترین و صادق‌ترین واژه‌ی من...
چتر برای چیست وقتی سلول‌های تنت عطر باران را صدا می‌کنند و دست‌هایت شوق پرواز بدون بال را...
وقتی که من عاشق می‌شوم، تو می‌آیی و هر دو چترهایمان را می‌اندازیم...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
”اشک“ ”اشک“ و دوباره ”اشک“...
واژه‌ای که نوازش می‌کند برگ‌های دفترم را...
شاعری که به جای من شعر می‌گوید و صدایی که بی‌هواییم را شیپور می‌نوازد در تمام شهر...
و من و کاغذ و اشک... من و...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی

ش.م.ی.م فرهادی

نویسنده ادبیات
سطح
29
 
ارسالی‌ها
1,691
پسندها
18,252
امتیازها
44,573
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
تا به حال گرم شدی؟ پیش شومینه‌ی گرم؟ با نوای سحر ”ابر می‌بارد و من“ از استاد صدا... شجریان همیشه بانوا؟
آنقدر گیج شدی تیغه‌های واژه‌ی ”هیزم“ به جانت بزند...؟
من که سرمست‌ترینم پیش این شومینه و این
”ابر می‌بارد و من... “
و یک فنجان چایی و کمی هم اشک ابر، چاشنی حالم شود...
و منو ”هیزم“ و غم... هر سه تیشه بر هم می‌زنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ش.م.ی.م فرهادی
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا