روی سایت دلنوشته‌ی حسرت واژه‌ها | ستاره لطفی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع SETAREH LOTFI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 51
  • بازدیدها 2,003
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
***
عمق احساسات را ببین... .
زخمی است!
نمی‌دانی از چه خورده و چه‌ها کشیده،
از رفیق بی‌وفا یا یار جفاکار؟
خون چکه می‌کند و می‌افتد بر روی زمین؛
زمینی که نمی‌دانی یار از او گذر کرد و رفت یا رفیق!
اصلاً همه‌چیز مبهم است،
عشق،
علاقه،
حس دوستی و هزاران مورد دیگر.
این غم است که حاکم دل بی‌قرارت است!
به یک گوشه از دلت گیر می‌کند و می‌برد آن را.
درست می‌شود ها؛
اما جایش محو نمی‌شود.
برای این است که فریاد می‌زنم همیشه تنها باشید،
خودتان که آسیبی به جسم زخمی خود نمی‌زنید.
این انسان‌ها هستند که می‌کشند تو را... .
تنها باش و از دلت مواظبت کن، این از من به تو نصیحت!
اگر هم نمی‌خواهی تنها باشی برو کنار همان‌ها که دل شکستن یکی از معروف‌ترین کارهایشان است... .
گوسفند بی‌شیله و پیله لایق ظلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
می‌گفتند خسته نشده‌ای آ‌ن‌قدر در زندگی‌ات به بدبختی خوردی؟!
پوزخندی زدم.
به گمانم نمی‌دانستند مرگ بر روی نفس‌هایمان نفس می‌کشد و شب می‌رود و شب می‌آید!
در تاریکی می‌ایستی و چشمت به این تیرگی عادت می‌کند؛
اما وقتی روز می‌شود و خورشید می‌زند
درد در نی‌نی چشم‌هایت می‌نشیند و اذیت می‌شوی!
و ما انسان‌ها!
اگر روزی خوب در روزگارانمان داشتیم، قطعاً از درد خسته می‌شدیم.
می‌ترسیدیم سر برسد و مانند زلزله‌ای مخرب ریشه و بن زندگیمان را بر هم بپاشد و زیر آوارش جان دهیم!
جان من!
یادت باشد ما عادت کرده‌ایم به غم زندگانی و خودخوری.
مارا دیگر نیست ترس غم و ظلم.
ما عادت کرده‌ایم به این برزخ.
هیچ‌وقت از یک انسان دردمند نپرسید چرا خسته نمی‌شوی از زندگی!
چرا که آن‌ها جسم و روحشان این‌جا نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
در کوچه پس کوچه‌های این شهر غریب،
یک نفر نشسته با بی‌قراری.
دلش تنگ است،
چشمانش تر،
دستش بسته به طناب؛
اما دلش پر کشیده به قبل‌ها؛
روزهای خوش،
ساعت‌های تکرار نشدنی،
آزادی و شاید هم خوشی!
نبودند آن‌هایی که آتش کشیدند بر پیکر جانمان.
روزگاران خوشی داشتیم.
دلمان آزرده نمی‌شد.
عقده نداشتیم؛
اما می‌بینی؟
چه کردیم با خود؟
چرا در دنیا ماندیم که این‌گونه وارونه شدیم؟!
راستی، آخرین خنده و برق چشمانت برای چه وقتی بود؟
آن روزهایی که انسانیت موج می‌زد؟
دل شکسته نمی‌شد؟
اگر آره،
دیگر لبخند به لب‌های سردت نمی‌آوری.
گذشت مردانگی،
گذشت وفاداری،
این‌جا باید یک گرگ تنها و بی‌حس باشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
دوست دارم زمان بگذرد و به آینده برود، یا حتی به گذشته! من فقط می‌خواهم در این برهه زمانی نباشم. در این لحظه که من می‌نویسم و تو می‌خوانی، یک چیز سرجایش نیست!
مثلاً قلب من در سینه‌‌ام نیست و به اسارت چشمان تو در آمده‌است. اشک‌هایم را هم که می‌دانی، می‌ریزند و رودی باریک بر روی گونه‌هایم می‌سازند.
تلخ است که در این احساسات زهرآلود و سیاه‌رنگ، دست و پا می‌زنم و کسی دستانم را نمی‌گیرد! هرثانیه که بیشتر در این تیرگی وجود غرق می‌شوم، زندگی قهقهه‌زنان به من می‌گوید: «تو تنها هستی، تو کسی را نداری...دقیق در زمانی که حاضر بودی خود را فدایش کنی، او نبود تا دستانت را بگیرد!». حرف‌هایش منطقی هستند، اما در عین حال کشنده و دردآور. من می‌دانم او خوش است، می‌خندد؛ اما من نه!
زندگی‌‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
می‌گفتند «عشق»، پایانی تراژدیک تصور می‌کردم. دلی پر از خون و چشمانی خزر شده. تصور می‌کردم زمین و زمان توقف کرده‌‌است و از آسمان، بدبختی می‌بارد. من هیچ‌وقت نتوانستم معنای اصلیِ «عاطفه» را حس کنم. می‌ترسیدم از این کلمه‌ی ساده. می‌گفتم: «آخرش جدایی است و همان دخترِ دل‌داده به دل‌دار!» نمی‌دانستم که سخت در اشتباهم. این حس یک‌طرفه که عشق نیست، مقدس نیست!
ما نمی‌توانیم از هر توجهی عشق بسازیم و از هر انسانی یک قدیسه. عشق اگر همان حسِ لطیف و پیچیده باشد، به سادگی دلت لبخند می‌زند و گوشه‌‌ی دلت جای خوش می‌کند؛ تا ابد و یک روز!
اما اگر دیدی که دلت در حال ترک برداشتن است و روز به روز کمر خم می‌کنی، بدان راه را اشتباه آمده‌ای؛
اما نیاید روزی که دل بدهی به دلبرکت و او هم دل بدهد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
***
همان‌جایی که به بودنشان عادت می‌کنی و دین و ایمانت را از یاد می‌بری، خسته می‌شوند و می‌روند. این چیز جالبی نیست!
این اتفاق تراژیک، یکی از معروف‌ترین اتفاق‌‌های جهان‌ است که سالیانه برای ما اتفاق می‌افتد. می‌آیند، می‌مانند، می‌روند؛ اما ای‌داد که نمی‌فهمند با این کارشان، چطور دل را خرد و خاکشیر می‌کنند. ای‌کاش اگر قرارست سرنوشت‌ آدم‌ها باهم گره نخورد، سر راه هم‌دیگر‌ هم قرار نگیرند.
چرا فقط یک تجربه بد می‌تواند آدم را هوشیار کند؟! یعنی اگر خدا کسی را سر راهمان قرار بدهد و وقتی شد کل دنیایمان، از ما نگیردش و تجربه عشق رو به ما درس بده، بَدهِ؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
***
من چشمانم را بسته‌ام و با همان تیرگی مات، دل به دریا زده‌ام و خود را به تو سپرده‌ام.
می‌دانم از قلب من خوب مراقبت می‌کنی.
می‌دانم عشق را درک می‌کنی و به این احساس ایمان داری.
بیا تا دنیایمان را جدا کنیم از تمام بدی‌ها، حساد‌ت‌ها، جدایی‌ها. همین‌که تو مرا می‌خواهی و من نیز تو را،
کافی است تا سرنوشتمان رقم بخورد.
این روزها اوضاع نابه‌سامان است!
جانان!
به حرف‌های اضافه گوش نکن و به نوای لطیف دلت گوش کن.
دستانم را محکم بگیر تا همه بفهمند ما عاشقیم و عشق،
غیرقابل فروپاشیدن است!
انسان‌های زیادی را می‌بینم که سعی دارند ما را از هم برهانند؛
اما هیچ‌کاری از دستشان برنمی‌آید جز نشان دادن روی دیگرشان!
بین کالبد من و تو،
زنجیری وصل است و این اتصال «عشق» نام دارد.
همین حکایت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
***
تا کی به گلویمان چنگ بزنیم و آتش درونمان را در نطفه خاموش کنیم؟
این خاموشی‌ای که سالیان سال، ما را گرفتار کرده‌است را تا کی تحمل کنیم و صدایمان در نیاید!
سختی هم حدی دارد، ما داریم زیر آوار اشتباهی که در سالیان پیش انجام داده‌ایم، جان می‌دهیم و حق اعتراض نداریم.از درون آب صبوری می‌ریزیم بر کوره‌ی آتش وجودمان.
بغض می‌کنم از وضع نابسامان افکار متشنجی که فرزندانمان در ذهن می‌پرورانند و آرزوهایی که جوانانمان در ذهن به آن‌ها پوزخند می‌زنند.
بغض می‌کنم برای آموزش تبعیض بین خواهر و برادری که از یک پدر ومادراند.
برای کودکانی که به سبب ثروت والدینشان آموخته‌اند از بالا به دیگران نگاه کنند... ‌.
آه! ما به کجا کشیده شده‌ایم؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
وقتی صبح‌ها چشمانم را باز می‌کنم، می‌دانم زندگی جریان دارد!
می‌دانم من هنوز هم هستم؛
قوی‌تر از دیروز.
می‌دانم هدف‌هایم هنوز هم سرجایشان است.
باز هم دنبالشان می‌روم،
حتی اگر شده تمام سختی‌ها را به جان می‌خرم؛
اما خواسته‌هایم را در چنگالم می‌گیرم و لبخند می‌زنم به تمام ناتوانی‌ها و نداشته‌ها!
من می‌توانم!
زندگی جریان دارد،
مانند خون گرمی که در رگ‌هایمان است و بهانه‌ای است برای زنده ماندن کالبدمان.
زندگی‌ هم مانند خون سرخ است که به ما نیرو می‌دهد برای جنگیدن و به دست آوردن اهداف!
تویی که الان این را می‌خوانی و صبح و شبت در یک‌نواختی خلاصه شده‌است، همین الان به خود بیا و لیستی از هدف‌هایت را بنویس.
تو برای خوشبختی خلق شده‌ای!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

SETAREH LOTFI

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
13/7/19
ارسالی‌ها
5,204
پسندها
31,440
امتیازها
80,673
مدال‌ها
51
سطح
34
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
***
می‌خواستم بگویم من خود دنیایی دارم پر از خوشی،
اما اندکی فکر کردم... ‌.
من به گناه آمده‌ام یا به دنیا آمده‌ام؟!
به کدامین گناه این‌گونه تاوان می‌دهم و جانم ذره‌ذره در می‌رود؟
فرسوده شده‌است،
قلبی که زیر فشار آوار زندگی
جان می‌دهد و تپیدنش کندتر می‌شود.
من همان کالبد تنهایی هستم که گوشهٔ اتاق نشسته‌است و جان می‌دهد.
زندگی من به تلخی قهوه‌ است!
می‌خورم. ادامه می‌دهم. تلخ است؛ اما خوی درونم مرا وادار به ادامه دادن می‌کند!
نمی‌خواهم شکست را بپذیرم.
هرچند دیگر نا ندارم؛
اما می‌خواهم این قهوه‌ٔ تلخ را شیرین کنم،
و چه چیزی بهتر از شیرین زبانی‌های تو و شیرینی وجودت دلبرجان من؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا