- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #51
زلفا نفس عمیقی کشید، شب بر بستر آسمان سایه انداخته و کمکم سالن نمایشگاه از جمعیت خالی شده بود.
نگاه شبگون زلفا برق میزد انگار که باران ستاره در چشمهایش به راه افتاده بود. این همه استقبال برایش باور کردنی نبود. گاردش نسبت به اینستاگرام در حال شکستن بود. نیم بیشتر بازدیدکنندگانش دنبالکنندگان نجوا بودند.
- احوال دایی؟
زلفا از پشت پنجره عقب آمد و دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید.
- خوبم دایی!
حامی ابرو بالا انداخت.
- میبینم که مخ دکترمونم زدی، کارتو کردی تو پاچهش.
لبهای اناری زلفا به لبخندی گشوده شد و صورتش گل انداخت.
- باورم نمیشد یکی طالب نقاشیم بشه!
- بس که خری!
لحن حامی، زلفا را به خنده انداخت. نگاهش دور سالن خالی چرخید و نجوا کرد:
- بریم دایی؟
-...
نگاه شبگون زلفا برق میزد انگار که باران ستاره در چشمهایش به راه افتاده بود. این همه استقبال برایش باور کردنی نبود. گاردش نسبت به اینستاگرام در حال شکستن بود. نیم بیشتر بازدیدکنندگانش دنبالکنندگان نجوا بودند.
- احوال دایی؟
زلفا از پشت پنجره عقب آمد و دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید.
- خوبم دایی!
حامی ابرو بالا انداخت.
- میبینم که مخ دکترمونم زدی، کارتو کردی تو پاچهش.
لبهای اناری زلفا به لبخندی گشوده شد و صورتش گل انداخت.
- باورم نمیشد یکی طالب نقاشیم بشه!
- بس که خری!
لحن حامی، زلفا را به خنده انداخت. نگاهش دور سالن خالی چرخید و نجوا کرد:
- بریم دایی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش