متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #51
زلفا نفس عمیقی کشید، شب بر بستر آسمان سایه انداخته و کم‌کم سالن نمایشگاه از جمعیت خالی شده بود.
نگاه شب‌گون زلفا برق می‌زد انگار که باران ستاره در چشم‌هایش به راه افتاده بود. این همه استقبال برایش باور کردنی نبود. گاردش نسبت به اینستاگرام در حال شکستن بود. نیم بیشتر بازدیدکنندگانش دنبال‌کنندگان نجوا بودند.
- احوال دایی؟
زلفا از پشت پنجره عقب آمد و دستانش را از جیب شلوارش بیرون کشید.
- خوبم دایی!
حامی ابرو بالا انداخت.
- می‌بینم که مخ دکترمونم زدی، کارتو کردی تو پاچه‌ش.
لب‌های اناری زلفا به لبخندی گشوده شد و صورتش گل انداخت.
- باورم نمیشد یکی طالب نقاشی‌م بشه!
- بس که خری!
لحن حامی، زلفا را به خنده انداخت. نگاهش دور سالن خالی چرخید و نجوا کرد:
- بریم دایی؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #52
ساعت دوازده شب بود که به خانه رسید. خسته بود، دلخور بود، اما هیچ یک از اینها خوشی‌اش را زایل نکرد. اولین قدم مثبت را درست برداشته بود. فردا صبح باید استارت پیجش را بزند و کم‌کم مستقل بشود. ذهنش پرنده شده و از این شاخه به آن شاخه می‌پرید. در سالن را باز کرد و در حالی که زیر لب شعر می‌خواند، وارد شد؛ اما سیلی مادرش برقش را پراند و سر جایش خشک شد.
- تو تا این موقع شب چه غلطی می‌کردی؟
لرزید، از خشم، از بهت، از غم!
نگاهش بی‌رنگ و کدر شده و درد از آن شره می‌کرد. دست بی‌جانش از دستگیره‌ی طلایی کنده شد و قبل از آنکه لب بگشاید، صدای حامی بلند شد:
- چرا دم در وایستادی زلفا؟
نگاهش که به تن لرزان زلفا و رخ کبود خواهرش افتاد، تا ته قصه را فهمید. لب فشرد و دستش را نوازشگر روی کمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #53
تاب نیاورد. چشم بست و بی‌توجه به تمام ادب و نزاکت امیر حافظ تنها به «بله» ‌ای کوتاه اکتفا کرد. دست و پایش را کشید و از هیجان جیغ خفه‌ای کشید. انگار نه انگار که ساعتی پیش سیلی خورده بود.
***
حامی منتظر ایستاد تا صدای بستن در اتاق زلفا به گوش برسد. سپس در را بست و نگاه متأسفش را به شهرزاد دوخت.
- می‌خوای تو هم مثل شکیبا تو حسرت بسوزی؟! می‌خوای زلفا رو هم مثل هانیه پَر بدی بره؟! رفتار شکبیا واسه‌ت درس عبرت نشد که همون رفتار رو پیش گرفتی؟! بچته شهرزاد بچه‌ت! این دختر رو مثل هانیه کنی دیگه هیچی بین ما نمی‌مونه!
اشک‌ها صورت بی‌رنگ شهرزاد را خیس کردند. بغض چانه‌اش را لرزاند. نگرانی بیخ گلویش چسبیده و اعصابش را ضعیف کرده بود که دخترش نیامده، سیلی نثارش کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #54
حامی نفس کلافه‌اش را بیرون داد. رابطه زلفا و شهرزاد، یک رابطه بیمارگونه بود. بیماری که راه علاج نداشت و باید با همین کنار می‌آمدند.
دستش را دور بازوی خواهرش حلقه کرد و سرش را بیشتر به سینه فشرد.
- گریه کن شهرزاد، گریه کن، ولی از فردا بشو حامی دخترت...بشو تکیه‌گاهش.
شهرزاد می‌شنید، اما یک گوشش در بود و دیگری دروازه مانند همه دوران عمرش که نصحیت می‌شنید و کار خودش را می‌کرد. روز بعد صبح زود پیش از آنکه شهرزاد بیدار شود، زلفا خانه را ترک کرده بود. نمی‌خواست با مادرش روبرو بشود و بحث کند...پس رفتن را به ماندن ترجیح داده و رفته بود. نگهبان سالن هنوز خواب بود که کلید انداخت و وارد شد. صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفش‌های سفیدش حس خوبی را به جانش تزریق کرد...گل لبخند روی لب‌هایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #55
دستانش را درون جیب‌هایش فرو کرده و به اطراف می‌چرخید نمایشگاه به شلوغی روز اول نبود، ولی مقابل هر تابلو لااقل یک نفر ایستاده بود. با لبخند با همه حرف می‌زد و دلش از تعریف‌ها غنج می‌رفت.
روبروی در ایستاده بود و نگاهش خیره‌ی فواره‌ی روشن بود که فضا را تلطیف بخشیده بود. هر چند که بهار بود و هوا لطیف و دوست داشتنی.
- زلفا جانم.
نگاهش را به سمت صدا چرخاند و ماتش برد. مادرش با همه خاله‌ها و بچه‌هایشان آمده بودند. چشم‌های شب‌گونش از حدقه بیرون زدند و دهانش باز ماند. نیشگونی از رانش گرفت تا مطمئن باشد، خواب نمی‌بیند. مادرش آنجا بود!
مبهوت لب زد:
- مامان!
شهرزاد دست گل بزرگش را روی میز ورودی گذاشت و دخترش را در آغوش کشید.
- بهت افتخار می‌کنم.
هر چند که دروغ گفت...هر چند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #56
به حیاط اشاره کرد. امیرحافظ قدمی عقب گذاشت و اشاره کرد تا ابتدا زلفا برود. نیمچه لبخندی پای لب‌هایش پدیدار گشت کیفش را در دست گرفت به سمت حیاط روانه شد. وسط حیاط زیر درخت بلندقامت سرو، میز و صندلی سفید رنگ فرانسوی قرار داشت. آفتاب بهار کم‌جان و بی‌قوت بود.
امیر حافظ چشم‌هایش را به خاطر تابش آفتاب جمع کرده بود و پای پلک‌هایش چین افتاده بود. چین‌هایی که عجیب به صورت گندمی‌اش می‌آمدند. زلفا مقابلش نشست و لب زد:
- اگر اذیت می‌شید...برگردیم سالن.
امیرحافظ سرش را به طرفین تکان داد و لب زد:
- نه، بفرمایید.
زلفا از کیفش دفترچه‌ی کوچکش را به همراه مداد طراحی‌اش بیرون آورد و روی میز گذاشت.
- چه طرحی و در چه ابعادی؟!
امیرحافظ نگاهش را به حوض و فواره‌‌اش دوخت. نسیم از روی آب بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #57
زلفا لبخند زد. نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و برای نخستین بار نه از روی فکر، بلکه از روی احساسش حرف زد.
- ممنونم بابت اطمینانتون به من.
امیرحافظ چنگی به موهایش زد و جنگل نگاهش را به نوک کفش‌های قهوه‌ای‌اش دوخت. نفس حبس شده‌اش را بیرون داد و لب زد:
- ارزش اطمینان کردن دارین...با اجازه.
او رفت و زلفا ماند. دلش بهم پیچید و جواب امیرحافظ برای بار صدم در ذهنش پخش شد. حالِ ناسازگارش، عجیب سازگار شد و کامش چون عسل شیرین.
نگاهش را به مسیری که امیر حافظ از آن گذر کرده بود، دوخت.
- کجایی تو؟
دیدگان شب‌گونش را به نجوا دوخت.
- همین‌جا، چطور؟!
نجوا چشم‌های قهوه‌ایش را گرد کرد، دستی به بازوی زلفا زد و با شیطنت با لحنی اغواکننده گفت:
- آخه یه یه ساعتی هست که نگات مسیر رفتن جناب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #58
روز آخر نمایشگاه بود و امشب تابلوها فرستاده می‌شدند. زلفا از اعماق دل حس خوبی داشت. اعتماد به نفسش به طرز باورنکردنی زیاد شده بود. فکرهایش رنگ و بوی کارهای جدید گرفته بود. سکان کشتی زندگی‌اش را در دست گرفته و مسیر مد نظرش از دور برق می‌زد. دستش را از جیب شلوار لیمویی‌اش بیرون کشید و به سمت میزی قدم گذاشت که دم در ورودی قرار داشت و دسته‌گل‌ها از روز اول انجا مانده بودند. آنقدر درگیر بود که نگاهی به گل‌های مختلف نینداخته باشد. کارت پستال‌های رنگارنگ و جملات پرپیچ و تاب را بی‌اهمیت از نظر گذراند بیشتر دنبال یک کارت خاص بود و قبل از آنکه به خواسته‌اش برسد، نگاهش روی یک کارت خشک شد. نفس در سینه‌اش گره خورد و صدایش را گم کرد. خشم ذره‌ذره در وجودش جرقه زد و «او» اینجا چه می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #59
- دلم برات تنگ شده زلفا.
زلفا پوزخند زد. دستانش را روی سینه‌اش قفل کرد و غرید:
- یه بویی رو می‌شنوی؟
کمی مکث کرد و نگاه بهت‌زده‌ی سهیلا او را مجبور به ادامه دادن کرد.
- آره حق داری حس نکنی...چون این بوی تو و حرفاته...یه بوی گند تعفن‌‌آمیز! بوی آزار دهنده‌ای که حالمو از خودم و سادگیم بهم می‌زنه...دوستیت بوی گند دروغ میده سهیلا...اومدی اینجا چی واسه من بلغور می‌کنی؟ دِ اگه باباجونت نبود تو عمراً حتی تف تو صورتم می‌نداختی که حالا ادعای دوستیت گوش فلک کَر میکنه؟
سهیلا این همه تندی زلفا را تاب نیاورد و با پلک زدنی اشک‌های همیشه همراه، صورتش را خیس کردند. دلش پیچ خورد و از داغی حرف‌های زلفا سوخت. پر بغض نالید:
- زلفا ببخش منو!
زلفا هم لرزید آهن که نبود یک پاره گوشت و پوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #60
- حواستون نبود... .
زلفا به سرعت وسط کلامش پرید:
- متوجه شدم...ممنونم.
امیر دستش را رها کرد و چنگی میان موهایش زد. لب فشرد و حس گزنده خجالت تمام وجودش را دربرگرفته بود. رفتارش بی‌فکر و شتاب زده بود.
- اومده بودم تابلو رو ببرم...ترسیدم مشکلی براش پیش بیاد.
زلفا هم روی پا ایستاد. به خاطر خم شدن زانویش درد گرفته و کف پایش گزگز می‌کرد.
- کاش تماس می‌گرفتین...تابلوها رو تا اتمام نمایشگاه نمیشه برد.
امیر حافظ مکث کرد نگاهش را به لیوان شکسته دوخت و لب زد:
- که اینطور... .
دستش را از جیب شلوار پارچه‌ای‌اش بیرون کشید و به صفحه گرد ساعتش دوخت.
- ساعت سه شده...ناهار خوردین؟
زلفا شانه بالا انداخت.
- نه.
امیرحافظ مستأصل لب فشرد. دو دل بود و ندای عقلش شمشیر را از رو بسته بود، ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا