- ارسالیها
- 9,436
- پسندها
- 40,338
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
گوشی را گوشهای انداخته، دستی به چشمهایم کشیدم و تا امروز حتی فکرش را نمیکردم بدتر از اینها سرم بیاید و حال... .
چند قدمی برداشتم و صدای هقهقم بالا گرفت و من دست به دیوار گرفتم تا باز هم سقوط نکنم و قدمهای لرزانم را به سمت اتاق خواب کشیدم. اصلاً گور پدر گوشی و کار و هر چه که به این زندگی کوفتی مربوط میشد.
سردی تخت، مسان آن همه نابهسامانی حس خوبی داشت و من پلکهایم را چفت هم کردم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای زنگ در که به طور ممتد فشرده میشد، با سردرد سرجایم نشستم و اشکهایم باز هم سرازیر شد.
حساس و بیحوصله شده بودم. انگار منتظر تلنگری برای گریه بودم. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم قدمهایم محکم...
چند قدمی برداشتم و صدای هقهقم بالا گرفت و من دست به دیوار گرفتم تا باز هم سقوط نکنم و قدمهای لرزانم را به سمت اتاق خواب کشیدم. اصلاً گور پدر گوشی و کار و هر چه که به این زندگی کوفتی مربوط میشد.
سردی تخت، مسان آن همه نابهسامانی حس خوبی داشت و من پلکهایم را چفت هم کردم. نمیدانم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای زنگ در که به طور ممتد فشرده میشد، با سردرد سرجایم نشستم و اشکهایم باز هم سرازیر شد.
حساس و بیحوصله شده بودم. انگار منتظر تلنگری برای گریه بودم. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم قدمهایم محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش