متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
گوشی را گوشه‌ای انداخته، دستی به چشم‌هایم کشیدم و تا امروز حتی فکرش را نمی‌کردم بدتر از این‌ها سرم بیاید و حال... .
چند قدمی برداشتم و صدای هق‌هقم بالا گرفت و من دست به دیوار گرفتم تا باز هم سقوط نکنم و قدم‌های لرزانم را به سمت اتاق خواب کشیدم.
اصلاً گور پدر گوشی و کار و هر چه که به این زندگی کوفتی مربوط می‌شد.
سردی تخت، مسان آن همه نابه‌سامانی حس خوبی داشت و من پلک‌هایم را چفت هم کردم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که با شنیدن صدای زنگ در که به طور ممتد فشرده می‌شد، با سردرد سرجایم نشستم و اشک‌هایم باز هم سرازیر شد.
حساس و بی‌حوصله شده بودم. انگار منتظر تلنگری برای گریه بودم. دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم قدم‌هایم محکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
با دیدن رؤیا و مرد پشت سرش، لب گزیدم و من انگار حسی غریب در آن چشمان آشنا می‌دیدم.
سریعاً از آیلی فاصله گرفتم. عرق کف دستم را روی شلوارم کشیدم و لبخندی خجول و دست‌پاچه زدم:
- ببخشید. متوجه نشدم اومدین. بفرمایید داخل.
خودم را از جلوی در کنار کشیدم و توجهی به صدایی که از بغض می‌لرزید، نکردم‌. داخل که شدند، دستی به چشمانم کشیدم و همان‌طور که قدم‌هایم را روی فرش‌های سورمه‌ای برمی‌داشتم، به سمت آشپزخانه رفتم و صدایم را بالا بردم:
- چی می‌خورین؟
مسخره بود این تئاتری که به راه انداخته بودم جلوی آن جماعتی که شاهد زار زدنم بودند و من راه دیگری نداشتم جز تظاهر به قدرت و صدای آیلی مرا از تعارفات مسخره‌ی ایرانی‌ نجات داد.
- از اون شربتای خوشمزه‌ت بیار جونم!
لبخندی به درک و شناختش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
چند دقیقه گذشت که صدای آیلی را شنیدم:
- پاشو بیا حنایی. من شربتا رو می‌برم.
سر بلند کردم و خیره‌ی چشمان درشت و قهوه‌ایش شدم.
- بده خودم. زشته!
صدای گرفته، چشمانی خون‌آلود، صورت زرد و رنگ پریده و بی‌حوصلگی که مشهود بود، آیلی را وادار به کمی دیکتاتوری کرد.
- لازم نکرده. پاشو بریم.
از جایم پا شدم و تازه معنای خجالت را فهمیدم و چطور باید با آن جماعتی که گریه کردنم را دیده بودند روبه‌رو می‌شدم؟
عصبانیت طرح دوستی ریخت با تمام حس‌های بد دیگرم و من با غرور شکسته‌ای که گریه‌هایم مسببش بود، چگونه باید کنار می‌آمدم؟
نفس کشیدم و نامطمئن، بی‌خیالی به همه چیز گفتم و سعی کردم قدم‌هایم محکم باشند. انحنای نفرت انگیز همیشگیِ لب‌هایم، این‌بار از همیشه کم‌رنگ‌تر بود. شاید هم اصلا به چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
چشمانم به ثانیه‌ای باز شده، مستقیماً و بی‌اختیار مردِ رو به رویم را نگریستم و روی صحبتش با آیلی بود.
رؤیا نیم‌نگاهی به من و سپس او انداخت و سریعاً گفت:
- آره. چرا منتظری پس؟
و رو به آیلی که با سؤال به ما نگاه می‌کرد، ادامه داد:
- مانیار دکترن آیلین‌جون!
سر پایین انداختم، دست‌هایم را مشت کردم و «ببخشیدی» گفتم. به سمت اتاقم رفتم و کمد لباس‌هایم را باز کردم. شلوار مد نظرم را کشیدم، نیامد. زور زدم، نیامد. روی زمین نشستم. سرم را میان دست‌هایم پنهان کردم و هق‌هق کنان، پذیرای گرمیِ اشک‌هایم شدم.
خسته از حس گرمی اشک‌های مزاحم، پس از لحظاتی، نفس عمیقی کشیدم و باز هم تلاش کردم. قدرت کافی برای آزاد کردن شلوار گیر کرده را نداشتم. بیش از پیش اشک ریختم و فقط برای شلوار؟
- خوبی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
کمی بعد، چهره‌ی حیران و گیج رؤیا را در چهارچوب در دیدم و چشم بستم به روی همه‌ی افکارم و من فقط خواب می‌خواستم.
تن سِر شده‌ام را از آیلی جدا کردم، به سمت تخت قدمی برداشتم که آیلی سریع زیر بازویم را گرفت و کمکم کرد. لبه‌ی تخت که نشستم، به سمت کمد لباس‌هایم رفت و شلواری برایم آورد. دستش روی شلوارم که نشست، با سستی و خجالت دست روی دست‌اش گذاشتم.
- خودم عوض می‌کنم.
میان آن همه تشویشِ نشسته بر صورتش، لبخندی زد و با تکان دادن سرش گفت:
- میرم یه کم میوه و شیرینی بیارم بخوری.
نگاهم بدرقه‌اش شد و باز هم رسید به رؤیای ایستاده در چهارچوب در و کاش می‌رفت. من گنجایش نداشتم. به سمتم قدم برداشت و من چشم به زمین دوختم و صدایش را شنیدم:
- من میرم عزیزم. چیزی لازم نداری؟
- نه، مرسی!
تن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
انگار صدای هراسان آیلی را بالای سرم می‌شنیدم:
- حنا؟ حنا؟
چشم باز کردم و گیج و حیران، چهره‌ی آشفته‌اش را به نگا کردن گذراندم و این بار آیلی بود که اشک از چشم‌هایش فرو ریخت. به تن خشک شده‌ام تکانی دادم و نشستم. کنارم لبه‌ی تخت نشسته، با بغض و گریه گفت:
- حنا چی شده؟ چرا این‌قدر پریشونی؟
گیج بودم، حتی ذهنم چیزی پردازش نمی‌کرد؛ اما فشار وارد بر سرم را حس می‌کردم. انگار که برای مدتی طولانی پذیرای وزنه‌های سنگینی از جنس فولاد بود. دستی به پیشانی دردناکم کشیدم و گفتم:
- چته آیلی؟ یهو آخه چرا گریه می‌کنی؟
اشک‌هایش شدت یافت و صدایش هم لرزید. دست‌های بوران زده‌ام را میان دستان گرم و کمی مرطوبش گرفت:
- داشتی... داشتی تو خواب گریه می‌کردی.
بی‌اختیار دستی به گونه‌ها و چشم‌هایم کشیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
سعی کردم لبخندِ روی لبم را گسترش دهم. هرچند تلخ، هرچند اجباری.
- خسته شدم از بس خوابیدم.
به سمتم برگشتم. دستش را روی گونه‌ام گذاشت و نوازشم کرد.
- می‌دونی که همیشه هستم. هوم؟
لبخندم انگار شکل واقعی‌تری به خود گرفت این‌بار و من بیش از پیش سرم را خم کرده تا گرمای دل‌نشین دست‌هایش را حس کنم. گونه‌ام را نوازش کرد و ناگهانی گفت:
- پسر خوبی بود!
گیج و حیران چشم باز کردم. سعی کردم توجهی به ضربان بالا رفته‌ی قلبم نکنم و آب دهانم چرا خشک شد؟
- ک... کی؟
پس از مکث کوچکی، گفت:
- مانیار دیگه.
قدمی عقب رفتم و آبِ نداشته‌ی دهانم را قورت دادم. تیکه به دیوار، کف زمین نشستم.
- آره، پسر خوبی بود. خوشگلم بود انصافاً.
کلمات، حروف، صداها، آواها، همه و همه انگار جلادی شده بودند برای کشتن من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
صدا صاف کردم و به زحمت گفتم:
- رؤیا اگه میشه به هفته مرخصی رد کن برام. حالم یه کم خوب شه میام.
تن صدایش هاله‌ای از نگرانی گرفت:
- بدتر شدی؟ می‌خوای بیام دنبالت بریم بیمارستان؟
آهم را مخفی کردم و بیچاره رؤیا، بیچاره من!
- نه رؤیا. آیلی همین‌جاست. قربونت لازم نیست نگران باشی، من خوبم.
- به چیزی نیاز داشتی تعارف نکنیا.
لب گزیدم. دوست داشتم زار زار بگریم برای حالی که داشتم؛ اما افسوس که جانی در تن نمانده بود.
- نه عزیزم تعارفی ندارم که. چیزی باشه میگم.
- باشه. پس من برم به کارام برسم.
- برو عزیزم. خدانگهدار.
صدای خداحافظی‌اش را شنیدم و قطع کردم. خودم را روی راحتی رها کردم، چشم بستم و مغزم انگار در عین این مملویت، خالی بود؛ پر از هیچ!
دستِ گرم آیلی را روی پیشانی‌ام حس کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
صدای قدم‌های تندش را به سمتم شنیدم و روبه‌رویم که ایستاد، نگاه به صورتش دوختم. کبودی چهره‌اش رو به بهبودی بود و فقط قسمت‌هایی از صورتش به زردی می‌زد. خودش را کنارم پرت کرد و دست دور گردنم انداخت:
- چطوری فدات شم؟
دلم لرزید برای مهری که در کلام و رفتار آذین موج میزد و علی بی‌لیاقت بود، بی‌شک!
گونه‌اش را بوسیدم، گاهی به روشنیِ چشم‌هایش کردم و گفتم:
- خوب باشی خوبم.
پرذوق خندید و بیش‌تر از قبل مرا در خود حل کرد.
- من که خوبم.
مشکوک نگاهش کردم؛ اما چیزی نگفتم. دید که زبانم برای سؤال پرسیدن میلی ندارد و این‌بار خودش گفت:
- با علی خوب شدم!
تنها نگاهش کردم. حتی نمی‌دانستم نامش را چه بگذارم. حماقت یا عشق؟ علی که دست بلند می‌کرد، داد و هوار می‌کرد، دل می‌شکست و نهایتاً با ندامت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,436
پسندها
40,338
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
اشک جمع شده در چشمانم را انگار فاکتور گرفت که چیزی به رویم نیاورد و شاید هم منتظر بود خود زبان باز کنم برای گفتن این درد.
با قرار گرفتن ظرف در بسته‌ی آبی رنگ، مقابل چشم‌هایم، چشم از آیلی گرفتم و به آذین سپردم. با دست‌های کمی لرزانم، ظرف را در دست گرفتم و روی پاهایم قرار دادم. دست بردم برای باز کردن در آبی رنگش و لحظاتی بعد، بوی دل‌نشین شیرینی‌های خانگی آذین بود که لبخند را به لب‌هایم هدیه کرد.
یکی از شیرینی‌های مربایی را میان انگشت اشاره و شست گرفتم، گازی زدم و مزه‌ی شیرینش را با جان و دل پذیرا شدم. صدای هیجان‌زده‌ی آذین به گوشم رسید:
- چطور شده؟
چشم باز کردم و خیره به چشم‌هایش با لبخندی که پررنگ بود، لب زدم:
- عالی!
و سر به سمت آذر چرخاندم و صدا بلند کردم:
- آیلی بیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا