- ارسالیها
- 9,436
- پسندها
- 40,337
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
آب را که به دستم داد، قلپی از آن خوردم و نگاهم را به هر دویشان دوختم:
- چیزیم نیست، یه کم سرم درد میکنه. معدمم که میدونین دیگه، همیشه داغونه.
آیلی تنها نگاهی حوالهام کرد و آذین مشغول صحبت با من شد، گرچه نیمی از حرفهایش را انگار به دیوار میزد، چون گوشی برای شنیدن نداشتم.
***
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. دیوارهای سفیدرنگ چشمم را میآزرد؛ اما میدانستم تا چندی بعد عادت میکنم به این رنگ روشن. نگاهم پی چهار نفری رفت که مقابلم بودند. سه پسر و یک دختر. سنشان تقریبا از ۲۱ تا ۲۴ میخورد. سعی کردم انرژی لازمم را کسب کرده و افکار پوسیده و همیشگیام را پشت در بگذارم.
- سلام.
یک به یک سلام دادند. مقابلشان وسایل و ابزار مورد نیازشان را از قبل قرار دادم و صحبتم را آغاز...
- چیزیم نیست، یه کم سرم درد میکنه. معدمم که میدونین دیگه، همیشه داغونه.
آیلی تنها نگاهی حوالهام کرد و آذین مشغول صحبت با من شد، گرچه نیمی از حرفهایش را انگار به دیوار میزد، چون گوشی برای شنیدن نداشتم.
***
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. دیوارهای سفیدرنگ چشمم را میآزرد؛ اما میدانستم تا چندی بعد عادت میکنم به این رنگ روشن. نگاهم پی چهار نفری رفت که مقابلم بودند. سه پسر و یک دختر. سنشان تقریبا از ۲۱ تا ۲۴ میخورد. سعی کردم انرژی لازمم را کسب کرده و افکار پوسیده و همیشگیام را پشت در بگذارم.
- سلام.
یک به یک سلام دادند. مقابلشان وسایل و ابزار مورد نیازشان را از قبل قرار دادم و صحبتم را آغاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش