نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان چَشمان سرد زمستان | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ساپورا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 3,159
  • کاربران تگ شده هیچ

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
چشمان سرد زمستان
نام نویسنده:
ساپورا
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد: ۴۷۲۵
ناظر: Armita.sh Armita.sh


قالب جلدها.jpg
دامنهٔ نامحدود خیالش هرگز پژواک قدم‌های زنی که در گذشته‌هایی دور به خاک سپرده شده بود، را مجسم نمی‌کرد. او که تمام تلاشش را کرده بود تا زندگی‌ بر محور دلخواهش در جریان باشد، او که با دستان لطیفش گرد و غبار اندوه را از چهره‌ی کودکانی بی‌گناه زدوده بود؛ با افتادن پرده‌ی سیاه گذشته در بِرمودای حقایقی تلخ سقوط می‌کند.
ساقی، دختری که زندگی‌های بی‌شماری را نجات داده بود، به نقطه‌ای می‌رسد که همچو نیلوفری اسیر مرداب می‌شود. مرداب گذشته‌ای نامحسوس.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ساپورا

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,821
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
بنام خالق بی‌همتا

(تقدیم به او...به او که مرا بیشتر از خودم دوست داشت!
مادرم...
اوست که روح مرا به نوشتن کشاند.)​

مقدمه:
طوفان سر گرفته بود و سفیدیِ برف، سیاهی شب را در خود فرو برده بود. آسمان در عصیان بود و باد هوهوکشان در زمین فرمانروایی می‌کرد.
گویی خدا در آسمان‌ها نبود که این‌گونه ظلمت و تاریکی، زمان را به سخره کشیده بود و خون از قلب یک انسان به روی برف چکه می‌کرد.
و رَد پای زنی بر جاده‌های برفی هم‌چو عشق بدنامش، نشانی از او بر جای می‌گذاشت. و هم‌چنان با رفتنش، دانه‌های درشت برف زمزمه‌کنان رد پاهایش را می‌پوشاند.
آرام قدم بر می‌داشت و به آینده‌ای دور که او را در خود بلعیده بود، می‌اندیشید. گفته بود روزی خواهد رفت؛ اما خودش هم به این باور نرسیده بود که اکنون در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
بهار ۱۴۰۰_تهران
سر از پای نمی‌شناخت. چشمان خمارآلودش خبر از شب بیداری هر روزه‌اش می‌داد. ۲۰۶ نقره‌ای رنگش را در گوشه‌ای، زیر سایه‌ی درختِ بزرگی پارک کرد و وارد کارخانه‌ی بزرگ و سرشناسی که پدرش مدیرتش را بر عهده داشت، شد.
صدای کفش‌هایی که پاشنه‌های نه چندان بلندی داشتند، در هیاهوی کارگرانِ در حال کار گم شده بود و صدای چرخه‌ی دستگاه‌ها مانع شنیدن مکالمات افراد میشد. او مثل همیشه با اقتدار و متانت قدم بر می‌داشت. در قاب صورت خوش زاویه‌ایش، همیشه لبخندی مهربان خود را بَر چشم‌ها میزد؛ حتی هنگام راه رفتن هم این لبخند زیبا را بَر لب داشت.
نگاه‌هایی که در بَدو ورودش روانه‌ی صورت بی‌آلایش و موهای لَخت و مشکیش شده بود را نادیده گرفت و از آقای فرهمند که دستیار پدرش بود، و او را طبق عادت عمو صدا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
با وجود اضطراب شدیدی که داشت تصمیم گرفت هر چه زودتر حرفش را بزند. طره‌ای از موهایش را همراه با شال سبز رنگش پشت گوش انداخت و نفس عمیقی کشید.
- راستش بابا...یه مشکلی پیش اومده که نمی‌دونم باید چه‌جوری حلش بکنم. می‌دونم شمام خیلی سرت شلوغه...اما دارم به هر دری میزنم بسته‌ست.
کراوات چهارخانه‌ی آبیش را کمی شل کرد و هر دو آرنجش را روی میز گذاشت. چشمان قهوه‌ای رنگش را که خط‌های باریکی احاطه‌اش کرده بودند را به دخترش دوخت و در بی‌تفاوت‌ترین حالت ممکن پرسید:
- چه مشکلی عزیزم؟
لب‌‌های گوشتی و پهنش را با زبان تَر کرد و به پدر نگاه کرد. خوب می‌دانست که قرار است کلمه‌ی «نه» را بشنود؛ اما همان آخرین امید زنده‌ی ته مانده‌ی قلبش را به چنگ گرفت و به حرف آمد:
- مشکله مالی!
هارون در حالی که عینک مربعی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
عینکش را طبق عادت روی استخوان بینی قلمی‌اش گذاشت و صدایش با دلخوری درآمیخت:
- من نمی‌دونم یه دختر ۲۳ ساله‌ای که الان باید پای درس و دانشگاهش باشه، چه کاری بود که بره خیریه بزنه؟ این خیریه و بچه‌ها از کجا در اومد که سه ساله زندگیتو براشون گذاشتی؟ اونقدر تو کارت غرق شدی که خودتو کلاً فراموش کردی. نه به درد معده‌ات توجه می‌کنی، نه لیسانسی که قول گرفتنش و بهم داده بودی رو پیگیری می‌کنی. حالام که اومدی داری میگی پول لازم دارم.
هارون باز رشته‌ی سرزنش و شماتت‌هایش را از سَر گرفته بود و آهی افسوس‌بار بر وجود دخترک می‌نشاند. دندان به جگر گرفت و خواست برای آخرین بار هم که شده دست به دامن پدر شود. لازم شود خودش را لوس می‌کرد تا از نقطه‌ضعف‌های پدر استفاده کند؛ گرچه پدر در چنین مواقعی از لوس‌بازی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
بالاخره لب‌های کوچک هارون به خنده وا شدند و چالی که در یک طرف از گونه‌اش بود خود را نشان داد. می‌دانست که مظلومیت‌های دخترش باز کارِ خودش را می‌کند. اما اینبار نمی‌خواست از خودش مایه بگذارد.
- آخرین باری که این حرف و زدی رو یادت هست؟ دقیقاً پنج ماه پیش بود. حالا خدا می‌دونه که پنج ماه دیگه هم همین آش و کاسه باشه یا نه. همون‌طور که گفتی این دفعه با دفعه‌های قبلی فرق می‌کنه؛ این تو بمیری دیگه از اون تو بمیریا نیست ساقی خانم. من با دست‌های خالی می‌فرستمت که بری...اما؟
نگاه متفاوت پدر اینبار به چشمان مضطرب و مشتاقش، آرامشی ترزیق کرد. بالاخره موفق شده بود که باز دل پدر را به دست بیاورد.
- اما چی؟!
به صندلیش تکیه داد و انگشت اشاره و سبابه‌اش را به پیشانیش چسباند. و با جدیت پاسخ داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
به شرکت بزرگی که متعلق به یکی از ثروتمندترین بازرگانان تهران بود، رسید و ماشین را گوشه‌ای پارک کرد. به ساختمانی که در مقابلش قَد علم کرده بود، نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- امیدوارم با هم کنار بیایم آقای سبحان فروزان.
و خواست برود که شخصی از پشت صدایش زد.
- ببخشید خانم!
برگشت و با دیدن پسری که داشت با عجله از ماشینِ سمندش پیاده میشد تا به او برسد، از حرکت ایستاد. منتظر ماند تا پسر خود را به او برساند.
- ببخشید خانم کوشا؟
- بله بفرمایین.
گوشه‌ی لبش را با انگشت شصت خاراند و نگاه آشنایی به ساقی انداخت.
- خانم ساقی کوشا؟
نگاه شکاکش رنگ تعجب به خود گرفت و آرام نجوا کرد.
- بله خودم هستم...امری داشتین؟
گلویش را صاف کرد و با صدای زیرش گفت:
- شاید اینجا مکان مناسبی نباشه اما ازتون خواهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
فرصت را غنیمت شمرد و روی مبل دو نفره‌ای که براقیش حتی از برق چشمان ساقی هم بیشتر بود نشست تا با دقت به تمام قسمت‌های شرکت خوب نگاه کند. شرکت خیلی عظیمی بود. نگاه تحسین‌برانگیز ساقی بر روی کارمندانی که در اتاق‌هایی شیشه‌ای کار می‌کردند، در حال چرخش بود.
به رئیس همچین شرکتی غبطه می‌خورد که این چنین با هوش و ذکاوت، همه‌چیز را در راستای نظم و ترتیب برپا کرده بود. تنها چیزی که در شرکت توجه حاضرین را به خود جلب می‌کرد، نظم استراتژیکی بود که تنها مسبب او فقط یک مدیریت منحصر به‌فرد می‌توانست باشد.
نیم ساعت گذشت و او کم‌کم به اوج کلافگی رسیده بود. به ساعتش نگاهی انداخت. با کلافگی پوفی کشید و شروع به قدم زدن کرد.
انگار آقای رئیس قصد آمدن نداشت. نفس عمیق و تلخی را از دریچه‌ی سینه بیرون داد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
آقای فروزان بی‌آنکه برگردد و حتی به منشی نگاهی بیاندازد، صدای بم مردانه‌اش همچو سازی خوش‌نوا در گوش‌های حاضرین جریان خورد.
- موکول کنید به یه وقت دیگه...بگید آقای رحمتی قهوه‌ی منو بیارن.
ساقی با طمأنینه نفسش را در سینه حبس کرد. پلکش لرزید و تا خواست دهان باز کند که چیزی بگوید آقای فروزان به اتاقش رفت. یعنی چه که گفت به وقت دیگری موکول کنید؟! یک ساعت را بیخودی اینجا منتظر نشسته بود؟
منشی که خود شرمنده به نظر می‌رسید؛ با لحنی پوزش‌خواهانه در جواب به نگاه‌ِ ناراحت ساقی گفت:
- ایشون فردا وقتشون آزادِ، می‌تونید فردا صبح تشریف بیارید.
بدون آنکه حرف‌های دختر را بشنود، به سمت اتاق مدیر رفت. اگر می‌خواست منتظر اجازه‌ی منشی بماند کارش زار بود. پس کاری که باید می‌کرد را کرد.
تقه‌ی آرامی بر در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا