متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
ساااال نو مبارکـــ :466:
ــــــــــــ
آیینه می‌شکند و شیشه‌های شکسته‌، برای لحظه‌ای در هوا معلق می‌شوند.
بی‌اختیار چشم‌هایم را محکم می‌بندم و بعد از صدای افتادن شیشه‌ها روی زمین، چشم‌هایم را باز می‌کنم.
دختر بچه‌ای مقابلم روی زانوانش نشسته بود. نفس‌ عمیقی می‌کشم و آب دهانم را به‌سختی قورت می‌دهم.
نگاهم را بینِ چشم‌های مشکی‌اش و شیشه‌ای که در دستش است می‌چرخانم و مردد شیشه‌ را به‌آرامی، بی‌آنکه خراشی روی دست او یا من بیفتد، از دستش می‌گیرم.
شیشه را روی رگِ دستم می‌گذارد که همان لحظه دردی در تمامِ بدنم می‌پیچد.
ملحفۀ صورتی‌ام را با دست چپم که بی‌امان می‌لرزد مچاله می‌کنم.
کمی به‌سمتش هم می‌شوم و بی‌توجه به صدای «قژ» مانندِ تخت، با مردمک‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
رنک بی‌ان‌وای رو به مدیر ژاذابم تبریک گفتید؟-_-
روحـــناهی I'M_RONAHI
اصلا به نویسندۀ خوش‌قلممون تبریک گفتید؟ من نگفتم :sisi3:
میم پناه میم پناه کاغذی شدن رمان‌های قشنگتونو ببینیم:)

ـــــــــ
به سمت چشم‌هایی می‌چرخم که در تاریکیِ راهرو دو دو می‌زنند.
سفیدی چشم‌هایش به سرخی می‌زدند؛ صدای بمش این‌بار مخدوش است.
سینه ستبر می‌کنم و می‌گویم:
-‌ نه؛ برای کارَم بیدار شدم.
از تک آبرویی که بالا می‌اندازد، معلوم است که قانع نشده.
با دو قدم، خودش را مقابلم قرار می‌دهد که پیراهن مشکی‌ و خاکی‌اش توجه‌‌ام را جلب می‌کند.
-‌‌ ببخشید بد خواب شدی... .
از کنارم می‌گذرد که به خودم می‌آیم. دستانِ همیشه سردش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
حال که می‌فهمم از رفتارِ تندش برگشته و همان ساشایِ تو سری خورِ قبل شده است، نوبتِ من است.
ابروهای پهن و مشکی‌ام را در هم گره می‌زنم که ده‌ها چین و چروک بر پیشانیِ کوتاهم می‌نشیند.
با غضب از از او روی می‌گیرم و به مینی بوسِ سفید رنگِ کنار دستمان خیره می‌شوم.
-‌ لطفاً اونجا که می‌ریم به رفتارِ مناسب از خودت نشون بده.
لب‌های باریکم به نیشخندی تیز باز می‌شوند و جوابی نمی‌دهم که خودش ادامه می‌دهد.
-‌ خودت که می‌دونی... آدما همیشه بدونِ درنظر گرفتنِ شرایطِ طرف تصمیم می‌گیرن... .
گمان می‌کنم این حرف را یک‌بار دیگر هم زده بود.
نگاهی زیر چشمی به چشم‌‌هایش می‌اندازم که همه چیز را به‌یاد می‌آورم.
آن روز اولین باری بود که چنین سرم فریاد کشیده بود. زمانی که در بیمارستان دکتر نسبتم را با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
قرار بود منتظر بمونم جلد رمان آماده بشه بعد پارت بذارم؛ ولی ظاهراً من مشتاق‌تر از شمائم :/

خشمگین چشم‌هایم را باز می‌کنم که و لباسش را برانداز می‌کنم.
مانند همیشه یک پیراهن ساده با شلوارِ پارچه‌ای. نیشخندی به پیراهنی که همرنگ دیوار‌ِ آبی رنگ درآمده بود می‌زنم.
پرده‌ و دیوارهای آبی حکم می‌دهد که طراح این اتاق و بیمارستان ارادت خاصی به این دو رنگ دارد. شاید هم قصد کلافه کردن من و امثال مرا داشته است.
بی‌آنکه نگاهی به چهرۀ عاجزش بیندازم مجبور می‌شوم به نطق‌‌هایش گوش بدهم.
-‌ سارا تو چرا همه‌چیزو فراموش می‌کنی؟ تو همیشه تنها کسی بودی که با گریۀ من گریۀ می‌کردی. یادت نیست وقت... .
با بی‌رحمی حرفش را قطع می‌کنم و قاطع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
لبِ کبودم را تر می‌کنم تا جوابش را بدهم که ساشا با لحنی قاطع و پیش‌دستی می‌کند:
-‌ میشه لطفاً جسمش رو معاینه کنید؟
شاید یکی از ایرادهای ساشا این است که خودش را نخود هر آشی می‌کند؛ اما با این حرفش بار سنگینی را از شانه‌هایم برداشته است.
دکتر به سمت ساشا برمی‌گردد و ماسک آبی‌اش را بالاتر می‌دهد:
-‌ نمیشه آقا! من باید همه اطلاعات‌ها رو بنویسم. شاید لازم باشه برای یه کاری اقدام کنید... .
با این سانسور یعنی من متوجه نمی‌شوم منظورش این است که من مشکلِ روانی دارم؟
ساشا در جوابِ سختِ دکتر سکوت می‌کند. او همیشه با سکوتش خود را از آتشی که ممکن است دامانش را بگیرد دور می‌کند؛ چون می‌ترسد!
با برخورد دستکشِ پلاستیکیِ دکتر به دستانم نگاهم را از ساشا می‌گیرم و از بالا به فرقِ سرش که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
***
«زمانِ حال»
با قرار گرفتنِ دستی سرد بر روی شانه‌ام تکانِ ریزی می‌خورم و از فکر درمی‌آیم.
با یادآوری اینکه صاحبِ این دستانِ سرد ساشا است خود را کنار می‌کشم که دستش روی هوا می‌ماند.
برمی‌گردم و به ساختمان قدیمی با آجرهایی سفید خیره می‌شوم.
ساختمانی که با تابلویی قدیمی و خاک‌خورده رویش نوشته بود «ساختمان اداری ققنوس».
پس آن شرکت شرکت که می‌گفتند همین است؟
مرا باش تمامِ عمر فکر می‌کردم شرکتِ ساشا یک برجِ ده طبقه و مجلل است؛ نگو آن شرکت‌شرکت که می‌گفتند یک ساختمانِ بیست‌-سی سالۀ سه طبقه است.
-‌ تو زودتر برو، یادت نره سلام کنی.
ابروهای پرپشتم را بالا می‌اندازم و با چشم‌هایی گرد به سمتش برمی‌گردم.
روی فرمانش خم می‌‌شود و با تلخندی مثلِ زهر ادامه می‌دهد:
-‌ یادم رفت تو فقط واسۀ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
با صدایی زشت، صدایی که بیشتر شبیه خروس است تا یک مرد چهل ساله، با لحنی کنایه‌آمیز می‌پرسد:
-‌ شنیدم با بابات به مشکل خوردید، درسته؟
صدای پوزخندش می‌آید که چشم‌هایم را از فرط خشم روی هم می‌گذارم.
من باید خونسرد باشم.
من نباید بگذارم کسی از احساساتم بفهمد.
سرم را خشمگین بالا می‌آورم و با چشم‌هایی تیز شده براندازش می‌کنم.
-‌ کی گفته؟
انگشت اشارۀ راستش را مقابلِ لب و بینیِ کوتاهش می‌گذارد و ژست تفکر را به خود می‌گیرد.
یک‌بار می‌گوید «اوم» و چند ثانیه بعد، دستی به ریش پروفسریِ مشکی‌اش می‌کشد و می‌گوید «عــام».
بعد از یک دقیقۀ طاقت‌فرسا، در یک کلمه خودش را خلاص می‌کند.
-‌ نمی‌دونم!
سپس قهقهه‌زنان دستش را روی شکمِ تختش می‌گذارد. کتی که زیرش یک تی‌شرت سرمه‌ای تن کرده را درمی‌آورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
جا می‌خورم. این دیگر چه سوالی است؟!
سعی می‌کنم همان روز اول روی سگم را نشان ندهم و با لبخندی تصنعی جواب می‌دهم:
- می‌خوام مستقل زندگی کنم.
آرنجش را به میز قهوه‌ای تکیه می‌دهد و چانه‌‌اش را به دستش. با اشتیاق می‌پرسد:
- یعنی از خانواده جدا بشی؟! سختت نیست؟ مشکل خانوادگی داری که می‌خوای جدا بشی؟ میگم اگه احساس کردی به دلداری یا یه شنونده نیاز داری من هستما!
کلافه چشم‌هایم را می‌بندم. ظاهراً ساشا آدم‌های اعصاب خردکنی همانند خودش در این شرکت کوچک جمع کرده است.
به‌ سختی لبخندم را حفظ می‌کنم و از بین دندان‌های کلید شده‌ام می‌گویم:
- نه... ما، یه، خانواد‌ه‌ی... خوشبختیم... خیلی خیلی خوشبخت! فقط دلم می‌خواد یکم از این حالت مامانی بودن دربیام.
لبخندش پررنگ‌تر می‌شود و خط لبخندش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
حال بعد از کشتن هم‌خونم و خراب کردن تنها شانسِ زندگی‌ام، بدون پول و گوشی کجا می‌توانم بروم؟!
فاصله‌ی چندانی بین خانه و شرکت نیست. حداقل با ماشین که اینطور به‌ نظر می‌آمد.
به مقصد خانه قدمی برمی‌دارم که صدای ساشا از پشت سرم می‌آید:
- کجا میری؟
مگر او تا دو دقیقه پیش بالا نبود؟ نکند من توهم زدم؟ یعنی من برای یک توهم تنها فرصت کاری‌ام را آتش زدم؟
کلافه نفسم را بیرون می‌دهم و چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. برمی‌گردم سمتش و با بی‌میلی می‌گویم:
- می‌خواستم برم خونه؛ ولی اگه یه پنجاهی دم دست داری میرم پیش تینا.
اخمی کمرنگ می‌کند که چینی میان پیشانی بلندش می‌خورد. دستش را داخل جیب شلوار پارچه‌ای مشکی رنگش می‌کند. لحنش تلخ‌تر می‌شود:
- سریای پیشم می‌رفتی پیش تینا که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
***
(فلش‌بک)
با دیدی تار به قامتِ بلند و لاغرِ فرهان خیره می‌شوم که با ابروهای نازک و گره‌خورده‌اش مشغول حرف زدن با دکتری میان‌سال است.
نفس عمیق اما بریده‌ای سر می‌دهم و خود را برای چشم تو چشم شدن با او آماده می‌کنم.
اصلاً چگونه به چشم‌های قهوه‌ای نافذش خیره بشوم؟
با خودم که رودربایستی ندارم! من تنها مقابل ساشا می‌توانم جسور باشم باشم... .
کوله‌ام را با دست‌هایی لرزان چنگ می‌زنم و بلند می‌شوم که با احساس سستیِ پاهایم، دستم را به دیوارِ کرم رنگ تکیه می‌دهم.
فرهان کلافه به سمتم می‌آید. اخم که می‌کند، بینی عقابی‌اش جمع می‌شود.
نگاهی به نسخه‌های داخل دستش می‌اندازم و قبل از اینکه به او فرصتی بدهم با صدایی مرتعش می‌پرسم:
- تو می‌تونی منو با همه بدیام تحمل کنی؟!
چنگی لای موهای صاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا