- ارسالیها
- 2,399
- پسندها
- 20,101
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
ساااال نو مبارکـــ
ــــــــــــ
آیینه میشکند و شیشههای شکسته، برای لحظهای در هوا معلق میشوند.
بیاختیار چشمهایم را محکم میبندم و بعد از صدای افتادن شیشهها روی زمین، چشمهایم را باز میکنم.
دختر بچهای مقابلم روی زانوانش نشسته بود. نفس عمیقی میکشم و آب دهانم را بهسختی قورت میدهم.
نگاهم را بینِ چشمهای مشکیاش و شیشهای که در دستش است میچرخانم و مردد شیشه را بهآرامی، بیآنکه خراشی روی دست او یا من بیفتد، از دستش میگیرم.
شیشه را روی رگِ دستم میگذارد که همان لحظه دردی در تمامِ بدنم میپیچد.
ملحفۀ صورتیام را با دست چپم که بیامان میلرزد مچاله میکنم.
کمی بهسمتش هم میشوم و بیتوجه به صدای «قژ» مانندِ تخت، با مردمکهایی...
ــــــــــــ
آیینه میشکند و شیشههای شکسته، برای لحظهای در هوا معلق میشوند.
بیاختیار چشمهایم را محکم میبندم و بعد از صدای افتادن شیشهها روی زمین، چشمهایم را باز میکنم.
دختر بچهای مقابلم روی زانوانش نشسته بود. نفس عمیقی میکشم و آب دهانم را بهسختی قورت میدهم.
نگاهم را بینِ چشمهای مشکیاش و شیشهای که در دستش است میچرخانم و مردد شیشه را بهآرامی، بیآنکه خراشی روی دست او یا من بیفتد، از دستش میگیرم.
شیشه را روی رگِ دستم میگذارد که همان لحظه دردی در تمامِ بدنم میپیچد.
ملحفۀ صورتیام را با دست چپم که بیامان میلرزد مچاله میکنم.
کمی بهسمتش هم میشوم و بیتوجه به صدای «قژ» مانندِ تخت، با مردمکهایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش