متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مرگ پروانه | آرمیتا شهسواری کاربر انجمن یک رمان

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
می‌توانم بگویم کل جمعیت گرد یک در ایستاده‌اند و پچ‌پچ راه انداخته‌اند.
از حرکت می‌ایستم و مدتی ناظر آن‌ها می‌شوم تا کسی را پیدا کنم و از آن سوال بپرسم؛ اما با قرار گرفتن دستی گرم بر شانه‌های سردم، هراسان به سمت صاحب دست برمی‌گردم و با چهرۀ مامان مواجه می‌شوم.
بخش کوچکی از موهای هایلایتش که از روسریِ سفیدش بیرون آمده بود گره خورده بود.
دستم را به سمت صورتِ گندم‌گونش می‌برم و خیره به چشم‌های قهوه‌ایَش پوست لطیفش را نوازش می‌کنم.
از آخرین باری که خود را در آیینه دیدم، بیش از یک‌ ماه می‌گذرد. حال که مامان را دیدم، احساس می‌کنم او را دیدم.
با دستان کشیده‌اش، پچ دستم را کمی‌ می‌فشارد و از من فاصله می‌گیرد.
حال، هردو در سکوت به یک‌دیگر خیره‌ایم. او توهمی بیش نیست و من محتاجِ همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
بی‌آنکه نگاهی به شیشۀ کنارم بیندازم آرنجم را به آن تکیه می‌دهم و ضمن تر کردنِ لب‌های خشکم، به ماشین مقابلم خیره می‌شوم.
دختری کوچولویی با موهای طلایی و‌ خرگوشی‌اش از 207 سفید رنگی، پیاده می‌شود.
چهره‌اش شبیه عروسک‌های باربی بود.
همان‌قدر دوست‌داشتنی و فانتزی.
چشم‌هایی آبی، لب و بینی‌‌ای کوچک و بی‌نقص. پیراهن عروسکی‌ کوتاه و با گل‌های سفید و صورتی.
نگاهی به چشم‌های تیله‌ایِ خرگوش صورتی رنگش که از گوش گرفته‌ است می‌اندازم و گوشه‌ی لب‌های باریکم به نیشخند باز می‌شوند.
هیچ‌گاه نتوانستم آدم‌هایی که نسبت به عروسک‌هایشان بی‌مهرند را درک کنم.
دخترک انگار که از انتظار خسته شده است برای رسیدن به مقصدش به سمت خیابان می‌دود.
می‌خواهم پیاده و مانع‌ رفتنش سمت خیابان بشوم، اما همزمان با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
گلویم می‌سوزد و احساس می‌کنم شِی‌ای درونش مانع تنفسم می‌شود.
خس‌خس‌ نفس‌هایم توجه ساشا را جلب می‌کند. با دیدنِ چهرۀ رنگ‌پریده‌ام نگاهش نگران می‌شود و اخمِ ریزی روی پیشانیِ بلندش نقش می‌بندد.
دست راستش را به سمت صندلیِ عقب می‌برد و که ارزش دستِ چپش باعث حرکت‌های ریزِ ماشین می‌شود.
یادم است گلرخ، دایۀ عزیزتر از جانش، می‌گفت بعد از مرگ‌ِ پدرش داروهایش را رها کرد و بعد از آن اعلائم *پارکینسونش تشدید شد.
به خودم می‌آیم که می‌بینم با همان دستِ لرزانش بطریِ آبی مقابلم گرفته.
علی‌رغم تشنگیِ شدیدم رویم را برمی‌گردانم و به درخت‌هایی که به‌سرعت از کنارشان می‌گذریم خیره می‌شوم.
حسِ بدی دارم. حسی آمیخته از خشم، نفرت، شرمندگی و غم.
از خودم بیزارم. از دستانی که هم‌خون خود را کشته بیزارم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
-‌ برام مهم نیست! من فقط می‌خوام برم!
از چراغ قرمز که آزاد می‌شویم، وارد ترافیک سنگین خیابان شریعتی می‌شویم که ترمز می‌گیرد و دنده دستی را می‌کشد.
آفتابِ دقیقاً در چشمانم است، برای همین روی می‌گردانم و به مغازه‌ها و درخت‌های کوچک و بزرگ نگاه می‌کنم.
بعد از مدتی صدای بم و خش‌دارش بلند می‌شود:
-‌ سارا من حالم بده! لطفاً یه امروزو درکم کن!
هوفی بی‌صدا می‌کشم و دست به سینه به مقابلم خیره می‌شوم.
سردرد بدی دارم، انگار که کسی دارد روی پیشانی‌ام طبل می‌زند.
می‌خواهم را پاهایم را جابه‌جا کنه اما نمی‌توانم. گویی پاهایم در باتلاقی گیر کرده است و حرکت دادنش کار من نیست.
دستی به چانۀ گردم می‌کشم و با سرفه‌های صدایم را صاف می‌کنم.
-‌ چرا اومدم بیرون؟
قطرات اشکش پشتِ سرِ هم می‌ریزند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
امروز داشتم پارت قبلی رو می‌خوندمش که دیدم یکی لایک کرد، تا اومدم خوشحالی کنم دیسلایک کرد:/
این پارتم برای اون بزرگواری که بعد از خوندن رمان دیسلایک می‌کنه باز می‌ذارم:)


خیلی وقت است ساکتم و به ماشین‌های بی‌حرکت خیره‌ام.
همین مانده بود که اولین سیلی‌ام را از ساشا بخورم!
سر به سمتم برمی‌گرداند. رقص اشک چشم‌های آبی‌اش را در نورِ مستقیمِ خورشید می‌درخشاند.
فکش می‌لرزد و چینی میان پیشانی‌اش می‌خورد، نفس بریده‌اش را بیرون می‌دهد و به مقابلش خیره می‌شود.
بینی کشیده و بی‌انحنایش جمع می‌شود و لب‌ پایینش را می‌گزد.
لب‌هایم را می‌جوم که کلافه زمزمه می‌کند:
ـ انقدر لباتو نجو، این هزاربار!
این هزارمین‌باری‌ست که بار هزارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
به طبقۀ اول که می‌رسم، از پله‌ها منحرف می‌شوم و به سمتِ تک دری می‌روم که هنوز روکش پلاستیکی‌‌اش روی نمایِ چوبی ساده و جدیدش تو ذوق می‌زند.
دست مشت‌شده‌ام را پنج بار یا بیشتر به درِ ضد سرقت می‌کوبم که بالاخره گلرخ هراسان در را باز می‌کند و درحالی که نفسش بند نمی‌آید می‌پرسد:
-‌ چه خبره سارا جان؟ هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟
چهرۀ ترسیده و چشم‌های عسلیِ گرد شده‌اش اجازه نمی‌دهد با بی‌مهری‌ پَسَش بزنم، بنابراین از زیر دستِ توپر و کوچکش وارد خانه می‌شوم و شالم را سرِ راه، روی جاکفشی کنار در می‌اندازم.
دو پله‌ای که به راهرو می‌خورد را بالا می‌روم. همیشه از این پلۀ مزخرف می‌افتم!
راهروی کوتاه را طی می‌کنم و وارد دومین و آخرین اتاقِ خانه که کنجِ راهرو است می‌شوم.
لحظه‌ای به درب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
ابروهایش را متحیر بالا می‌اندازد و با آبی‌های تیره‌اش به من خیره می‌شود.
-‌ من؟! من عین چهل سالِ عمرمو تلاش کردم تو از زندگیت راضی باشی! چی برات کم گذاشتم؟
سپس با انگشتانش شروع به شمارشِ لطف‌هایش می‌کند.
لطف‌هایی که هیچ‌وقت نمی‌توانند حفرۀ تو خالیِ قلبم را پر کنند.
-‌ هر سال آخرین مدلِ گوشی، بهترین مدرسه، بهترین لباس‌ها، بهترین معلمان خصوصی، دیگه چی می‌خواستی؟
این‌بار تلاشی برای مخفی کردن اشک‌هایم نمی‌کنم. با چهره‌ای خیس از اشک و دماغی قرمز، فغان می‌زنم:
-‌ مامانمو! تو مامانمو ازم گرفتی!
بلند می‌شوم و مقابل نگاهِ گرد و مردمک‌های لرزانش به سمتش می‌روم.
مقابلش می‌ایستم و با نفرت انگشتِ اشاره‌ام را تهدیدوارانه به سینه‌اش می‌کوبم:
-‌ تو، مامانمو، ازم، گرفتی!
پوست سفیدش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
با صدای آرام گلرخ، سرم را بالا می‌آورم که لیوان به دست به سمتم می‌آید؛ لیوان را مقابلم روی میز قرار می‌دهد و کمی گرۀ روسری یشمی‌اش را شل می‌کند.
قوطیِ قرص‌های رنگارنگ را از جیب مانتوی مشکیِ ساده و بلندش بیرون می‌آورد که نگاهم بین قرص‌های روی میز و گلرخ می‌چرخد.
از تر کردن گوشۀ لب‌های کوچکش مشخص است که می‌خواهد چیزی بگوید که من را ناراحت می‌کند، و همانطور شد!
- امیدوارم زودتر به اشتباهات پی ببری... .
با گام‌هایی کوتاه و آرام به سمت در می‌رود و قصد ترک اتاق را می‌کند که بلند می‌شوم، پاهایم خواب رفته بودند و مدت مدیدی از خوردن مسکن‌هایم گذشته بود، با این حال به سمتش رفتم و تلاش کردم مانند ساشا یک تای ابرویم را بالا بیندازم:
- کجا می‌خوای بری؟
لبخندی مهربان به رویم می‌زند، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
لبخندی زهرآگین روی چهره‌اش می‌نشاند، اما این‌بار صدای ساشا از پشتِ در بلند می‌شود:
- گلرخ خانم؛ پایین منتظرتونن!
گلرخ برای آخرین بار بغلم می‌کند که دکمه‌ای قهوه‌ایِ مانتوی بلندش روی بدنم کشیده می‌شود. سپس در سکوت اتاقم را ترک می‌کند و درب سفید و قدیمیِ اتاق را آرام می‌بندد.
در این هفده سال یکی از دغدغه‌هایم این بود که بدانم خانوادۀ گلرخ چه کسانی هستند. اگر او خانواده دارد، پس چرا در این مدت پیشِ آن‌ها نمی‌رفت؟
با گام‌هایی لنگ به سمت پنجرۀ مربع و قدیمیِ اتاق قدم برمی‌دارم و پردۀ صورتی‌اش‌ را کنار می‌زنم.
مردی نه‌چندان جواب و چهارشانه، با موهایی تراشیده و ریشه‌هایی بلند و سفید گلرخ را آغوش می‌کشد و از آن‌طرف، ساشا با چمدانی برزنتی و بزرگ به آن‌دو ملحق می‌شود.
آخرین نمایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Armita.sh

پرسنل مدیریت
مدیر تالار تیزر رمان
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,407
پسندها
20,257
امتیازها
46,373
مدال‌ها
42
سن
15
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
سلااام، می‌بینم که دارید آخرین پارت سال 1401 رو می‌خونید:)
عید همگی مبارک باشههه، امیدوارم سال جدید، همراه با کلی خوشی و سعادت برای یَک‌یَکتان باشه :466:

ــــــــــــ
میز را رها می‌کنم و با کشیدنِ پاهایم روی پارکت‌‌های خاک‌خورده، خود را به تختی می‌رسانم که کمی بزرگ‌تر از تخت‌های یک نفره‌‌ست.
روی تخت صد و بیستِ سفید می‌نشیم و به پشتیِ سختش تکیه می‌دهم. پاهای گرفته‌ام را به آغوش می‌کشم و ملحفۀ صورتیِ یخی‌ام را روی خود می‌اندازم.
هیچ‌گاه نفهمیدم چرا اتاقِ فردی مثل من باید همه‌چیزش سفید و صورتی باشد.
اتاق بزرگی بود، گونه‌ای که فرشِ گنبدِ شش متریِ مامانم، نمی‌توانست کفَش را بپوشاند، اما میز تحریر و میزِ آرایشم همچون قطاری در گوشۀ اتاق، مقابلِ تخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا