- ارسالیها
- 2,407
- پسندها
- 20,257
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 42
- سن
- 15
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
میتوانم بگویم کل جمعیت گرد یک در ایستادهاند و پچپچ راه انداختهاند.
از حرکت میایستم و مدتی ناظر آنها میشوم تا کسی را پیدا کنم و از آن سوال بپرسم؛ اما با قرار گرفتن دستی گرم بر شانههای سردم، هراسان به سمت صاحب دست برمیگردم و با چهرۀ مامان مواجه میشوم.
بخش کوچکی از موهای هایلایتش که از روسریِ سفیدش بیرون آمده بود گره خورده بود.
دستم را به سمت صورتِ گندمگونش میبرم و خیره به چشمهای قهوهایَش پوست لطیفش را نوازش میکنم.
از آخرین باری که خود را در آیینه دیدم، بیش از یک ماه میگذرد. حال که مامان را دیدم، احساس میکنم او را دیدم.
با دستان کشیدهاش، پچ دستم را کمی میفشارد و از من فاصله میگیرد.
حال، هردو در سکوت به یکدیگر خیرهایم. او توهمی بیش نیست و من محتاجِ همین...
از حرکت میایستم و مدتی ناظر آنها میشوم تا کسی را پیدا کنم و از آن سوال بپرسم؛ اما با قرار گرفتن دستی گرم بر شانههای سردم، هراسان به سمت صاحب دست برمیگردم و با چهرۀ مامان مواجه میشوم.
بخش کوچکی از موهای هایلایتش که از روسریِ سفیدش بیرون آمده بود گره خورده بود.
دستم را به سمت صورتِ گندمگونش میبرم و خیره به چشمهای قهوهایَش پوست لطیفش را نوازش میکنم.
از آخرین باری که خود را در آیینه دیدم، بیش از یک ماه میگذرد. حال که مامان را دیدم، احساس میکنم او را دیدم.
با دستان کشیدهاش، پچ دستم را کمی میفشارد و از من فاصله میگیرد.
حال، هردو در سکوت به یکدیگر خیرهایم. او توهمی بیش نیست و من محتاجِ همین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش