- ارسالیها
- 694
- پسندها
- 3,752
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #191
میکا کارتی را وسط انداخت و لبان سرخش را تر نمود. با یادآوری روز خاکسپاری هانا اوقات هر سه نفرشان تلخ شد. میکایلا سرش را به عقب تکیه داد:
- اون روز من یه مرد کت و شلواری رو پشت سرتون دیدم. گمون کنم که پدرتون بود.
گوشهی لبش به تلخخندی زهرآگین کشیده شد:
- من دنبال ماشین شما راه افتادم و تا فرودگاه رسیدم.
رانمارو کارت خودش را گذاشت:
- قاچاقی پریدی تو هواپیما.
میکایلا سرش را به علامت بله تکان داد:
- تو قسمت بار هواپیما قایم شدم. وقتی که رسیدم ژاپن دیگه خبری ازتون نبود و من تو یه شهر سی میلیون نفری گم شده بودم.
هانا با ترحم نگاه میکایلا کرد:
- حتماً خیلی سخت بوده.
میکایلا سرش را پایین و بالا برد:
- تو اون روزای اول مثل کارتن خوابها زندگی میکردم تا اینکه با باند یاکوزای ایچینوسه ملاقات...
- اون روز من یه مرد کت و شلواری رو پشت سرتون دیدم. گمون کنم که پدرتون بود.
گوشهی لبش به تلخخندی زهرآگین کشیده شد:
- من دنبال ماشین شما راه افتادم و تا فرودگاه رسیدم.
رانمارو کارت خودش را گذاشت:
- قاچاقی پریدی تو هواپیما.
میکایلا سرش را به علامت بله تکان داد:
- تو قسمت بار هواپیما قایم شدم. وقتی که رسیدم ژاپن دیگه خبری ازتون نبود و من تو یه شهر سی میلیون نفری گم شده بودم.
هانا با ترحم نگاه میکایلا کرد:
- حتماً خیلی سخت بوده.
میکایلا سرش را پایین و بالا برد:
- تو اون روزای اول مثل کارتن خوابها زندگی میکردم تا اینکه با باند یاکوزای ایچینوسه ملاقات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.