- ارسالیها
- 693
- پسندها
- 3,750
- امتیازها
- 17,473
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #201
رانمارو در دل به هانا آفرینی گفت. میکایلا به هانا نگاهی کرد. چشمان آبی هانا مثل دو آبنبات زیبا میدرخشید. قلبش کمی فشرده شد. دوست نداشت که هانا را از خود برنجاند و دور کند. او میخواست که به هانا نزدیکتر شود نه اینکه دورتر شود. نگاهش را زمین انداخت و پس از لحظهای بالا آورد. نگاه رانمارو همچنان مثل دو سیاهچاله عمیق و تاریک بود. میکایلا آهی کشید:
- من درک میکنم که میخواید رازهاتون رو نگه دارید اما... حس بدی رو بهم منتقل میکنه. میدونی که چی میگم؟!
رانمارو نوک انگشتانش را به هم چسباند و تشکیل یک هرم را داد:
- متوجه هستم ببعی. اما طبیعیه که هر کسی رازهای خودش رو داشته باشه. بذار بهت این حقیقت رو بگم. خونوادهی من با ریشههای این کشور به صورت عمیق گره خورده و رؤسای خانواده در هر دوره با...
- من درک میکنم که میخواید رازهاتون رو نگه دارید اما... حس بدی رو بهم منتقل میکنه. میدونی که چی میگم؟!
رانمارو نوک انگشتانش را به هم چسباند و تشکیل یک هرم را داد:
- متوجه هستم ببعی. اما طبیعیه که هر کسی رازهای خودش رو داشته باشه. بذار بهت این حقیقت رو بگم. خونوادهی من با ریشههای این کشور به صورت عمیق گره خورده و رؤسای خانواده در هر دوره با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.