• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان خون کور: پانیشرز | کورویامی کاربر انجمن یک رمان

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

    رای 6 46.2%
  • خوب

    رای 4 30.8%
  • متوسط

    رای 1 7.7%
  • ننویس جانم. ننویس! :)

    رای 0 0.0%
  • شخصیت مورد علاقه‌تون؟

    رای 1 7.7%
  • آکامه

    رای 3 23.1%
  • کیتو

    رای 1 7.7%
  • رانمارو

    رای 1 7.7%
  • هانا

    رای 0 0.0%
  • میکایلا

    رای 0 0.0%
  • ایچیرو

    رای 0 0.0%
  • جیرو

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    13

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #301
ناگهان، صدای آشنای اربابش، M، به‌طور واضح و شفاف در ذهنش طنین‌انداز شد. این صدا از جایی ناشناخته در اعماق مغزش می‌آمد، صدایی که به‌طور مداوم و بدون هیچ‌گونه جایگزینی در ذهنش طنین انداخت:
- هیچ‌چیزی جز دستورات من نباید برات مهم باشه ریکی. هویت تو منم! تنها چیزی که بهش نیاز داری من هستم. هیچ چیزی جز من اهمیت نداره!
بدن ریکی دیگر تاب نیاورد. زانوانش خم شدند و با صدای خفیفی روی زمین افتاد. نفس‌هایش بریده بریده، تند و ناپایدار بودند، اما نه انسانی. بیشتر شبیه هیس‌هیس یک مار زخم‌خورده. دست‌هایش روی شقیقه‌اش فشار می‌آوردند، انگار می‌خواست مغزش را از درون خاموش کند.
پوستش رنگ می‌باخت، خون زیر آن چون سایه‌ای خفه جریان داشت. رگ‌های سیاهش در زیر پوست برق ضعیفی زدند. انگار چیزی درون او بیدار می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #302
ریکی بدون هیچ اثری از درد یا تردید سابق، مقابل صفحه‌ی لمسی ایستاد. انگار نه‌ انگار که لحظاتی پیش در آستانه‌ی فروپاشی ذهنی بود. تنها چیزی که در نگاهش می‌درخشید، فرمان بود. فرمانِ مطلقِ اربابش M. بدون مقدمه شروع به توضیح کرد:
– پروژه هنوز به مرحله‌ی فعال‌سازی کامل نرسیده، سرورم.
M بدون اینکه سرش را بلند کند، با لحنی سرد پرسید:
– چرا؟
ریکی دقیق، بی‌احساس و علمی پاسخ داد:
– ما هنوز موفق نشدیم سه ژن کلیدی رو برای تکمیل فاز بیداری پایدار کدگشایی کنیم.
اولی، ژن هم‌جوشی سلولی خون‌آشامی، در مرحله‌ی همسان‌سازی با سلول‌های انسانی دچار بازخورد منفی شده.
دومی، ژن پایداری نورون‌های شب‌زی، دچار جهش‌های خودبه‌خودی شده که باعث ناپایداری در مرکز حافظه‌ی فعال نمونه می‌شن. و سومی... ژن کاهش‌گریز ایمنی بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #303
صدای در که به آرامی بسته شد، دلهره‌ای تازه را در دل ریکی ایجاد کرد. او حتماً نزدیکانی داشت که اربابش آنها را به مرگ تهدید می‌کرد. چیزی مثل کورسوی نور از درون قلبش بیرون ریخت. صدایی محو از درون تاریکی قلبش به بیرون خزید:
- عمو؟... چه بلایی سرت اومده؟
ریکی برای لحظه‌ای توانست تصویر دختری را ببیند که در میان چمنزار مه‌آلود با نگرانی به او خیره مانده بود. دختری که نیمی از صورتش را موهای سیاه و بلند پوشانده بود و با نگرانی به او التماس می‌کرد. آن دختر که بود؟ چرا برای او مهم بود که بلایی سرش آمده است؟ شاید اربابش می‌خواست سر آن دختر را از تنش جدا کند.
بدن ریکی به لرزه افتاد. حتماً آن دختر برای او مهم بود که بدنش این چنین واکنش نشان می‌داد. دقایقی به همین حالت بی‌حرکت ایستاد، فکر می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #304
***
ژاپن، توکیو، محله شینجوکو

نور مهتابیِ یخ‌زده‌ی چراغ سقفی، خط نازکی از روشنایی سرد را روی کف‌پوش چوبی روشن کشیده بود. هوای داخل آپارتمان، علی‌رغم گرمای ملایمِ چیلر، رگه‌هایی از سرمای خیس و بارانی اواخر پاییز را با خودش داشت. سرمایی که از لابه‌لای شیشه‌های پنجره‌های قدی، همراه با مه شهر، به درون می‌خزید. پرده‌های نازک طوسی‌کم‌رنگ بی‌حرکت مانده بودند، انگار خودشان هم ساکت‌تر از همیشه بودند. بوی اسپری ضدعرق و نم عرق تمرین در هوای ملایم و تمیز فضای نشیمن پخش شده بود.
آپارتمان، با طراحی مدرن و مینیمالش، ترکیبی از سکوت و تقارن بود. خطوط صاف، رنگ‌های نسبتاً خنثی، نورهای موضعی. گلدان‌های ساده‌ی سفید با گیاهان سبز و جزیره‌ای که بازتاب نورهای روی سقف منعکس می‌کرد. هیچ چیز زیادی نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #305
همین که حرفش تمام شد، با خشم حمله برد. پایش را بالا آورد تا لگدی به شانه‌ی میکا بزند. اما میکایلا، به‌جای عقب رفتن، یک قدم جلو آمد. پای هانا را گرفت و لبخندی خبیث زد اما فقط کمتر از یک ثانیه طول کشید. در یک حرکت غافلگیرکننده، هانابی بدنش را تاب داد، با پاهایش گردن میکایلا را حلقه کرد و او را به زمین کوبید. روی سینه‌اش نشست، نفس‌نفس می‌زد. چشمان آبی تیره‌اش پر از خشم و رنجی پنهان بود:
- هیچکس از قیافه‌ی اون نحس خوشش نمیاد! فقط نقش قربونی درآورده، که داداشمو گول بزنه.
میکایلا از پوزیشن فعلی چندان ناراضی نبود. دستش را به آرامی روی ران هانا گذاشت. نگاهش خیره و مه‌آلود بود:
- البته از رانمارو بعید نیست. فکر کنم چون خودش هم یه تجربه مشابه داره... می‌دونی که چی می‌گم! منظورم زخم صورت رانماروئه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #306
میکایلا با حرکتی سریع به سمت هانا حمله کرد. با یک چرخش ناگهانی، دستانش را به طرف یقه‌ی هانا کشید تا او را به زمین بکوبد، اما هانا بلافاصله دست خود را بالا آورد و ضربه‌ای محکم به شکم میکایلا وارد کرد، باعث شد او یک قدم عقب برود.
میکایلا با فشار دستش از زمین بلند شد و قبل از اینکه هانا فرصت کند واکنشی نشان دهد، به سرعت از پشت به او حمله کرد. با یک حرکت سریع، پایش را به طرف پای هانا برد و سعی کرد با از بین بردن تعادل، او را به زمین بکوبد. هانا به موقع به هوا پرید.
در یک لحظه، هانا از جا پرید. در حالی که در هوا بود، ضربه‌ای با تیغه‌ی بیرونی پای خود به صورت میکایلا زد. میکایلا با چابکی از ضربه او جاخالی داد. در همان لحظه از سرعت ویژه‌اش استفاده کرد و جهید. دستش را به سمت کمر هانا برد و فن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #307
میکایلا چند لحظه در سکوت ایستاد و به هانا که داشت وسایلش را از روی میز جمع می‌کرد، نگاه کرد. وقتی او کیفش را برداشت و به سمت در رفت، میکایلا بی‌کلام جلوتر از او حرکت کرد و در را برایش باز کرد. صدای قفل در با تیک ملایمی شکست و سکوت میانشان را پر کرد.
هانا با نگاهی دلتنگ به او از در گذشت و پا درون راهروی روشن گذاشت. میکایلا پشت سرش آمد و در را آرام بست. لحظه‌ای در سکوت ایستادند. هانا به بند کیفش نگاهی انداخت و زیر لب گفت:
- خب، من میرم دیگه.
میکایلا آرام سر تکان داد، پوزخند کوچکی زد.
- به بابات سلام من رو برسون!
هانا با خنده‌ای آزاد و رها سرش را به علامت تأیید تکان داد:
- اگه سلامت رو برسونم بابام همین امشب بهت یه شب بخیر ابدی می‌گه.
میکایلا با خنده‌ای آرام گردنش را مالید:
- هنوز درک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kuroyami

Kuroyami

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
11/3/23
ارسالی‌ها
953
پسندها
5,054
امتیازها
22,873
مدال‌ها
12
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #308
او شک نداشت که افراد ایچیرو تمام غول‌های او را کشته‌اند. دستی به صورتش کشید. او تک‌تک پایان آنها را ندید اما همان‌هایی که دید در مرحله تبدیل شدن به خاکستر بودند. میکایلا با انگشتانی که به‌تدریج از سختی سرد شده بود، صفحات گریمور را با احتیاط ورق زد. نور سرد هالوژن آشپزخانه بر روی کاغذهای پوستی و قدیمی افتاده بود و سایه‌ی انگشتانش مثل شاخک‌های یک جانور خبیث روی نوشته‌ها می‌لغزید. زیر لب مدام با خودش تکرار می‌کرد:
- باید یه راهی باشه... یه طلسم، یه ردیاب، یه چیزی... .
ورق‌های پوستی را یکی‌یکی رد کرد تا چشمش به عنوان دیگری خورد، با جوهری که اندکی سبز و درخشان به نظر می‌رسید، انگار با ماده‌ای جلبک‌گون نوشته شده بود:
- در تشخیص بقای مخلوق نفرین‌شده: چه خالقی در پیچنان آگاهی از بقای مخلوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kuroyami

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا