- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 947
- پسندها
- 5,035
- امتیازها
- 22,873
- مدالها
- 12
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #301
ناگهان، صدای آشنای اربابش، M، بهطور واضح و شفاف در ذهنش طنینانداز شد. این صدا از جایی ناشناخته در اعماق مغزش میآمد، صدایی که بهطور مداوم و بدون هیچگونه جایگزینی در ذهنش طنین انداخت:
- هیچچیزی جز دستورات من نباید برات مهم باشه ریکی. هویت تو منم! تنها چیزی که بهش نیاز داری من هستم. هیچ چیزی جز من اهمیت نداره!
بدن ریکی دیگر تاب نیاورد. زانوانش خم شدند و با صدای خفیفی روی زمین افتاد. نفسهایش بریده بریده، تند و ناپایدار بودند، اما نه انسانی. بیشتر شبیه هیسهیس یک مار زخمخورده. دستهایش روی شقیقهاش فشار میآوردند، انگار میخواست مغزش را از درون خاموش کند.
پوستش رنگ میباخت، خون زیر آن چون سایهای خفه جریان داشت. رگهای سیاهش در زیر پوست برق ضعیفی زدند. انگار چیزی درون او بیدار میشد...
- هیچچیزی جز دستورات من نباید برات مهم باشه ریکی. هویت تو منم! تنها چیزی که بهش نیاز داری من هستم. هیچ چیزی جز من اهمیت نداره!
بدن ریکی دیگر تاب نیاورد. زانوانش خم شدند و با صدای خفیفی روی زمین افتاد. نفسهایش بریده بریده، تند و ناپایدار بودند، اما نه انسانی. بیشتر شبیه هیسهیس یک مار زخمخورده. دستهایش روی شقیقهاش فشار میآوردند، انگار میخواست مغزش را از درون خاموش کند.
پوستش رنگ میباخت، خون زیر آن چون سایهای خفه جریان داشت. رگهای سیاهش در زیر پوست برق ضعیفی زدند. انگار چیزی درون او بیدار میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش