- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 800
- پسندها
- 4,612
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #31
پادشاه آرام پلک زد. هنوز میتوانست جمجمهی ناهائیل را زیر پای آن مردک ملعون ببیند. این چه نفرینی بود که جای عزیزانش را میستاند و از جان او چشم پوشی میکرد؟! آهی لرزان سر داد و نفس عمیقی کشید. از این دنیا خسته بود. بیشتر اوقات به نیمه جاودانگیاش لعنت میفرستاد. آنقدر بزدل بود که جرئت خودکشی نداشت.
بارها به دنبال حریفان قدر گشت اما هیچکدام لیاقت کشتن او را نداشتند. در فضای معدن سابق جلو رفت. بوی عجیبی ریجس را از منجلاب خاطرات بیرون کشید. پرههای بینی استخوانیاش چند بار لرزید. حواس پنجگانهی او بخاطر سن بالایش یک سر و گردن از بقیه همنوعانش قویتر بود. طولی نکشید که منبع بو را یافت. بینیاش با انزجار چین خورد:
- گرگینه!
نفرتش از آن جانوران نفرین شده قدیمی و عمیق بود. به حدی که نمیتوانست...
بارها به دنبال حریفان قدر گشت اما هیچکدام لیاقت کشتن او را نداشتند. در فضای معدن سابق جلو رفت. بوی عجیبی ریجس را از منجلاب خاطرات بیرون کشید. پرههای بینی استخوانیاش چند بار لرزید. حواس پنجگانهی او بخاطر سن بالایش یک سر و گردن از بقیه همنوعانش قویتر بود. طولی نکشید که منبع بو را یافت. بینیاش با انزجار چین خورد:
- گرگینه!
نفرتش از آن جانوران نفرین شده قدیمی و عمیق بود. به حدی که نمیتوانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.