- تاریخ ثبتنام
- 11/3/23
- ارسالیها
- 805
- پسندها
- 4,419
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 12
- نویسنده موضوع
- #61
دو روز بعد، دهکدهی البرنت
هنوز یک ساعتی به غروب خورشید مانده بود که چهار سوار درشت هیکل با اسبهای جنگی بزرگشان از دروازههای دهکدهی البرنت وارد شدند. پادشاه از اینکه نگهبانان شهر اجازهی ورود به آنان را داده بودند، مشکوک شده بود. مأموران او با نشانهای مخصوصی قادر به ورود بیچون و چرا به هر نقطهای از امپراطوری او بودند.
حال اگر مردم دهکدهی البرنت بر علیه حکومت او شورش کرده بودند، چرا به مأمورانش اجازهی ورودی آسان میدادند؟ مشکوک بود! حتی واکنش نگهبانان دهکده هم بسیار طبیعی بود. چیزی در این میان جور در نمیآمد. افسار اسبش را شل کرد تا همگام بقیه باشد. از زیر کلاه شنل چشمانش را تنگ کرد:
- هریس؟ تو مطمئنی که اخبار شورش از همین دهکده اومده؟
هریس هم دست و پایش را گم کرده بود:
-...
هنوز یک ساعتی به غروب خورشید مانده بود که چهار سوار درشت هیکل با اسبهای جنگی بزرگشان از دروازههای دهکدهی البرنت وارد شدند. پادشاه از اینکه نگهبانان شهر اجازهی ورود به آنان را داده بودند، مشکوک شده بود. مأموران او با نشانهای مخصوصی قادر به ورود بیچون و چرا به هر نقطهای از امپراطوری او بودند.
حال اگر مردم دهکدهی البرنت بر علیه حکومت او شورش کرده بودند، چرا به مأمورانش اجازهی ورودی آسان میدادند؟ مشکوک بود! حتی واکنش نگهبانان دهکده هم بسیار طبیعی بود. چیزی در این میان جور در نمیآمد. افسار اسبش را شل کرد تا همگام بقیه باشد. از زیر کلاه شنل چشمانش را تنگ کرد:
- هریس؟ تو مطمئنی که اخبار شورش از همین دهکده اومده؟
هریس هم دست و پایش را گم کرده بود:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.