• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سقوط یک مرد | فلورا کاربر انجمن یک رمان

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
با دیدن مش قربان لبخند خسته‌ای می‌زنم که در جوابم لبخند پر مهری می‌زند.
- خسته نباشی باباجان.
- سلامت باشید مش قربان. چرا هنوز بیدارید؟
دست بر روی پیشانی‌اش می‌کشد و با چهره‌ای نگران و مضطرب می‌گوید:
- نگران یاسینم. زنگ زدم بهش جواب نداد. نمی‌دونم کجاست. حاج خانم هم میگه تا یاسین نیاد مگه میتونم سر روی بالشت بذارم.
در دل برای یاسین خط و نشان می‌کشم و آرام می‌گویم:
- شماره دوستی ازش ندارید؟
- دارم ولی اونم جواب نداد.
- میشه شماره رو به من بدید؟
- بیا باباجان.
و سپس اسم و شهرت و شماره را برایم خواند.
پس از ذخیره کردن با آن تماس می‌گیرم و کمی از مش قربان فاصله می‌گیرم.
- الو.
- سلام.
- ببخشید، چند لحظه صبر کنید.
با صداهایی که در گوشی می‌پیچد متوجه می‌شوم که پسر جای خوبی نیست فقط امیدوارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
بوی دود سیگار و ادکلن‌های مختلف که آمیخته شده بود، اولین چیزی بود که در مشام می‌پیچید. نگاه از صحنه مقابلم گرفتم تا ردی از پسرک پیدا کنم. گوشه سالن پر بود از جام‌ها و بطری‌های نیمه خالی از نوشیدنی‌های الکلی و دختر و پسرهایی که در حصار تن یکدیگر بر روی کاناپه‌های چرم مشکی چیده شده فرو رفته بودند. اینجا پر بود از دست‌هایی که بی‌هوش و حواس بر روی تن‌ها می‌چرخید. صدایی از پشت سرم باعث شد به عقب برگردم. معلوم بود اوضاع خوبی ندارد. آب از مو و صورتش چکه می‌کرد.
- شما به من زنگ زدید؟
سر تکان دادم.
- یاسین کجا ست؟
- طبقه بالا.
و سپس خودش بدون حرف دیگری جلوتر از من راه افتاد.
در اتاق را که باز کرد و عقب کشید و گفت:
- حالش خوب نیست.
مچ دستش را گرفتم و محکم و جدی گفتم:
- بهتره تا نیم ساعت دیگه از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
- چی شده؟
- هیچی به خدا فقط دلم تنگ شده.
- این طور.
و سپس به سر تا پایش اشاره کردم.
- داری چی‌کار می‌کنی یاسین؟
دستش را قفل گردنش کرد و با سکوت نگاهم کرد. دست روی شانه‌اش گذاشتم.
- جواب بده.
- خستم به خدا. تو بگو من چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم وقتی که بهم گفتند بی پدر و مادر؟ تو باشی چی میگی؟
سکوتم را که می‌بیند با حرص می‌گوید:
- دیدی. تو هم هیچی نداری بگی. مثل من لال میشی. تا کی باید با مشت بکوبم تو دهن این و اون که گوه اضافه نخورند.
با مکث ادامه می‌دهد:
- اصلا من چرا این‌ها رو به تو میگم. یاسین باید همیشه خفه بشه. چرا؟ چون عرضه نداره. چرا؟ چون احمقه. چون بدبخت فلاکت زده است. به ولله خستم. دیگه نمی‌کشم. صبر منم یه حدی داره. هجده ساله که دارم تحمل می‌کنم. دیگه بسه.
با صدای جدی و محکم گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
از آشپزخانه که بیرون زدم نگاهم به آسو افتاد که هنوز هم کنار در ایستاده بود.
- قصد دارید همون جا سر پا بمونید؟!
به دیوار تکیه داد و کنار دیوار نشست.
سردردم حس می‌کردم هر ثانیه بیشتر می‌شود.
- قصد ندارید چیزی بگید؟ این وقت شب اینجا چی‌کار می‌کنید؟
اشک از چشم‌هایش می‌ریخت و با سکوت خیره‌ام شده بود.
کلافه به سمتش رفتم و جلوی پاهایش روی دو زانو نشستم.
- اتفاقی افتاده؟
پاهایش را بغل گرفت و سرش را روی زانو گذاشت و با صدایی خش‌دار و گرفته گفت:
- میشه امشب اینجا بمونم؟
تعجبم را پنهان کردم و این بار جدی تکرار کردم.
- اتفاقی افتاده؟
ناگهان صدای گریه‌اش بلند شد و شانه‌هایش به لرزه افتاد.
- مامانم رفت. مرد. تموم شد.
دست‌هایش را بالا آورد و در مقابل چشم‌هایم گرفت و با درد گفت:
- خودم با دست‌هام خاکش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
آسو که سرش را در دست گرفته بود با صدای بسته شدن در سرش را که بالا آورد با دیدن آراز از جا پرید و کنار کاناپه صاف ایستاد. آراز هم به محض ورود با دیدن آسو خشک شده به او نگاه می‌کرد. در را بستم و همزمان با نشستنم بر روی میز کنار پنجره به آراز گفتم:
- شیرینی به چه مناسبت آوردی؟
با سوالی که پرسیدم هر دو به خود آمدند و نگاه از هم گرفتند ولی آراز تا خواست دهان باز کند یاسین از اتاق بیرون آمد و صدایش را پس سرش انداخت.
- میخوام چشم باز کنم سورن. گفتم که یه وقت صحنه مستهجن نبینم.
وقتی چشم باز کرد و آراز را شیرینی به دست دید با خنده گفت:
- بابا ایول یکی دیگه میخواد داماد بشه رفیقش شیرینی میده.
- آراز با صدای بلند گفت:
- چی؟!
لبخندی زدم و خسته گفتم:
- یاسین تو هنوز مستی از سرت نپریده؟
این بار آسو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
- خواب بودم، چشم که باز کردم اونقدر نزدیک بود که نفس‌هاش تو صورتم پخش می‌شد.
هقی زد و با لکنت ادامه داد:
- سورن دارم می‌میرم. دست و پاهام هنوز میلرزه.
افکار مختلف بر سرم هجوم آوردند. شبنم تنها شخص باقی مانده از گذشته‌ام بود.
- خوبی؟
نمیدانم چه شد اما صدای هق‌هق گریه‌اش بند آمد.
- خوبم... .
نفس‌هایم هنوز هم یک در میان میرفت و می‌آمد اما اجازه ندادم ادامه بدهد.
- امشب منتظرم باش.
- سورن... .
با خشم و تند گفتم:
- هیس. هیچی نگو. رمز رو که یادت نرفته چی بود؟
وقتی جوابی نداد اخطار گونه گفتم:
- شبنم؟
آرام و با صدایی لرزان زمزمه کرد:
- بله؟
چشم بستم و بر خودم و بر آن روزی که او را وارد این بازی کثیف کردم لعنت فرستادم. لعنت فرستادم. کلافه دست در میان موهایم بردم.
- فهمیدی چی گفتم؟ اصلا رمز یادت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
همین حرفش بهانه‌ای شد تا قطره‌های اشک از چشم‌هایش جاری شوند. نگاهم را به زمین دوختم خون کف پای راستش روی سرامیک پخش شده بود. به سمت حمام رفتم و همزمان گفتم:
- چرا زودتر نگفتی؟
دمپایی را مقابلش گذاشتم.
- بیا ببینم.
با دست به تخت اشاره کردم.
- بشین پات رو هم بزار روی تخت تا برم وسایل پانسمان رو بیارم. اگه نیاز باشه باید بریم بیمارستان.
وقتی دیدم هنوز ایستاده در حالی که از اتاق بیرون می‌رفتم تکرار کردم:
- بشین.
وسایل پانسمان در آشپزخانه بود و این یعنی باید می‌رفتم. از پله‌ها پایین که رفتم گلناز خانم و مش قربان بلند شدند با دست به کاناپه‌ها اشاره کردم.
- صبح بخیر. بفرمائید بشینید. الان میام.
چیزی نگفتند اما یاسین پرسید:
- راستی اون دختره کجاست؟!
دندان روی هم فشردم و با اخم به یاسین خیره شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
بدون توجه به چهره بهت زده یاسین رو کردم به سمت گلناز خانم و گفتم:
- عذر می‌خوام خونه یه کم به هم ریخته است. دیشب مهمون داشتم وقت نشد خونه رو جمع کنم.
گلناز خانم با دیدن پتوهای روی زمین با دست به زانو کوبید:
- دشمنت شرمنده مادر این چه حرفیه ما مزاحم شدیم تو عذر خواهی می‌کنی؟!
و بعد با چهره‌ای نگران گفت:
- چیزی شده؟! یاسین کاری کرده؟!
صدای اعتراض یاسین بلند شد:
- دست مریزاد حاج خانم داشتیم؟!
و با نگاهی التماس وارانه بی‌حرف خواست که چیزی از دیشب نگویم اما چوب خط یاسین پر شده بود باید بزرگ‌تری در جریان قرار می‌گرفت تا مانع از اتفاقات بعد می‌شد. من هر چقدر هم برای او رفیق باشم باز هم وظیفه‌ای در مقابل او ندارم!
با دعوت به نشستن مش قربان صدایم را صاف کردم و بدون نگاه به یاسین گفتم:
- دیروز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

فلورا.

کاربر سایت
کاربر حرفه‌ای
تاریخ ثبت‌نام
6/8/22
ارسالی‌ها
1,981
پسندها
4,656
امتیازها
28,973
مدال‌ها
17
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
با بهت نگاهم کرد اما با سوال گلناز خانم نتوانست چیزی بگوید.
- پسرم چرا این دختر رو با خودت بکشونی دنبال ما؟!
قبل از این که آسو چیزی بگوید گفتم:
- مادر آسو دیروز فوت شده به خاطر این گفتم.
و سپس روبه آسو کردم.
- می‌خوایی بیایی؟
سرش را مغموم و آرام تکان داد.
گلناز خانم هینی کشید و مش قربان که تا کنون ساکت بود گفت:
- خدا بیامرزه مادرت رو دخترم.
آسو با صدایی لرزان و با بعض‌آلود گفت:
- خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه.
گلناز خانم طاقت نیاورد و آسو را در آغوش کشید.
- گریه نکن مادر.
نگاهم را از آن دو گرفتم و به سمت مش قربان رفتم.
- ساعت هشت میام. آماده باشید تا بریم.
- باش باباجان. برو خدا پشت و پناهت.
خداحافظی گفتم و به سرعت از خانه بیرون زدم. به شرکت که رسیدم معین کنار در ایستاده بود. کلافگی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : فلورا.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا