رهرو عشق محال است که افسرده شودروشنانی که به تاریکی شب گردانند
شمع در پرده و پروانه سرگردانند
رواق منظر چشم من آشیانه توسترهرو عشق محال است که افسرده شود
عرق سرد ندارد تب سوزان طلب
پنجه سعی ترا ناخن غیرت کندست
ورنه بی لعل و گهر نیست رگ کان طلب
رازیست که ان نگار میداند چیسترواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
راستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگاررازیست که ان نگار میداند چیست
رنجیست که روزگار میداند چیست
آنی که چو غنچه در گلو خونم از اوست
من دانم و شهریار میداند چیست
رنگ رویا زده ام بر افق دیده دلراستی آور که شوی رستگار راستی از تو ظفر از کردگار
راستی را کس نمیداند که در فصل بهاررنگ رویا زده ام بر افق دیده دل
تا تماشا کنم آن شاهد رویایی را
روزگاری دست در زلف پریشان توام بودراستی را کس نمیداند که در فصل بهار
از کجا پدید آید این همه نقش و نگار