• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #571
منتظر به علی چشم دوختم. نفس عمیقی کشید. دو دستش را ابتدا به صورتش کشید و بعد هر دو را به سرش رساند و موهای بلند خیالی‌اش را به عقب کشید. کاملاً معلوم بود هنوز تردید دارد چیزی بگوید. کمی صبر کردم تا بالاخره لب باز کرد.
- یه روز پدرش باهام تماس گرفت و ازم خواست برم شرکتش و تأکید کرد که به هیچ‌وجه دخترش نفهمه؛ من هم خوشحال از این‌که پدرش بالأخره منو قبول کرده یه سبد گل گرفتم و رفتم شرکت دیدنش، اما استقبال چندانی از من نشد، مثل همیشه اخم بود و سرد حرف میزد، تا نشستم گفت:«تا کی می‌خوای این بازی رو ادامه بدی؟» تعجب کردم گفتم:«کدوم بازی؟» گفت:«همین بازی بچگانه عشق و عاشقی که با دخترم راه انداختی» گفتم:«من دخترتون رو بازی ندادم» هنوز اون نگاه حق به جانب رو یادمه که گفت:«من برخلاف دخترم فریب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #572
علی دستی به محاسنش کشید و ادامه داد:
- عصبی شد و با صدای بلندی گفت:«تو باید از دختر من جدا بشی، خیلی زود هم باید جدا بشی، قبل از این‌که اون درس کوفتی تموم بشه و من مجبور بشم تن به زندگی مشترکتون بدم» واقعاً از حرف‌هاش ناراحت شدم و گفتم:«چرا اصرار دارید من بی‌دلیل زندگیمو خراب کنم؟» از کشوی میزش دسته چِکِش رو بیرون آورد، روی میز انداخت و گفت:«بگو چند بنویسم؟» سردرگم بودم گفتم:«چی رو؟» گفت:«قیمت آزادی دخترم چنده؟» گفتم:«دختر شما رو اسیر نکردم، اون همین الان هم آزاده» فریاد زد:«نیست، آزاد نیست، اون برده‌ی دست‌های توئه، غل و زنجیر دست و پاش هم خواست و نظر و اراده توئه» نمی‌خواستم به هیچ طریقی خانم رو از دست بدم گفتم:«من هرگز چیزی رو به دخترتون تحمیل نکردم، هرگز هم بعد از این چیزی رو اجبار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #573
علی عصبی سرش را تکان داد.
- گفت:«من هرگز به تو رضایت نمیدم، چون ازت خوشم نمیاد، از اخلاقت خوشم نمیاد، از سر و وضعت خوشم نمیاد، چون وجودت مایه ننگه برام، من نمی‌تونم توی امل و متحجر رو به‌عنوان همسر تک دخترم بپذیرم، جوان‌های برازنده‌تر و لایق‌تر از تو هستن که کافیه لب تر کنم تا برای دخترم صف بکشن، وقتی دخترم با موقعیتی که داره می‌تونه بهترین و برازنده‌ترین آدم‌ها رو مال خود کنه، چرا باید اسیر عقب‌مونده احمقی چون تو بشه؟» سکوت کردم اجازه دادم هر چقدر می‌خواد توهین کنه، اون لحظات قلبم مچاله میشد، اما به‌خاطر خانم تحمل می‌کردم نباید با چندتا حرف بهم می‌ریختم، گفت:«تو بداقبالی بزرگ منی، وجودت از صدتا شکست هم برام بدتره، واقعاً چی داری که بهش بنازم؟ ها؟ پول؟ موقعیت؟ قدرت؟ حتی سر و وضعت هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #574
علی منتظر خواست من نشد و خودش شروع به صحبت کرد.
- نتونستم جلوی توهین‌هایی که به پدرم میشد ساکت بمونم بلند شدم و گفتم:«حق ندارید به پدرم توهین کنید» اون هم بلند شد و سینه به سینه من گفت:«حق دارم توهین کنم، شما زالوها یک عمر به جون ما افتادید و خون ما رو توی شیشه کردید، شما عقب‌مونده‌ها هرچی داشتیم رو نابود کردید و چاپیدید و هنوز هم سیر نشدید، هرچی پدرت خورد و نتونست سیر بشه تو افتادی به جون من تا با ثروت من سیر بشی» فریاد زدم:«پدرم هرگز از شما و امثال شما چیزی نگرفت» گفت:«از بی‌عرضگی خودش بوده که مثل همپالگی‌هاش نتونسته بخوره، آره، اون یه بی‌عرضه کامل‌ بود که اسمش رو بزرگ کردید، یه بی‌عرضه بی‌لیاقت رو‌ چه به بزرگ شدن؟» فریاد زدم:«بس کنید هرچی می‌خواید به خودم بگید، اما‌ حق ندارید به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #575
علی آهی کشید.
- از‌ اون‌جا زدم بیرون، چند ساعت توی خیابون‌ها ول‌ چرخیدم، بعد تازه فهمیدم چی قسم خوردم و چه قولی دادم.
دستی به صورت اشک‌آلودش کشید.
- من همیشه خانم رو به‌خاطر تصمیم‌گیری توی عصبانیت سرزنش می‌کردم، اما خودم بدترین تصمیم زندگیم رو توی عصبانیت گرفتم، شب شده بود که به خونه برگشتم و به اتاق پدرم‌ پناه بردم، تا خود صبح بیدار موندم و نماز و قرآن خوندم تا آروم بشم، اما نشدم، راهی نداشتم باید ازش دور می‌شدم، صبح فرداش رفتم سراغ عموم و خواستم تا با کمک آشناهاش توی نظام‌وظیفه کاری کنه زودتر برم ادامه سربازیمو بگذرونم و منو دورترین جای ممکن برای سربازی بفرسته، عموم تعجب کرد گفت:«همه دنبال آشنا می‌گردن سربازیشون نزدیک بشه، تو می‌خوای دور بشی» گفتم:«عموجان! من هیچ‌وقت نخواستم‌ کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #576
مدتی طول کشید تا هر دو گریه‌هایمان را کردیم و آرام شدیم. علی پشت سرش را به دیوار تکیه داده و سرش را به طرف‌ پنجره چرخانده بود و از لای میله‌های آن به آسمان پرستاره نگاه می‌کرد و من با حسرت زانوهایم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوخته بودم. دیگر امیدی به برگشتن او‌ نداشتم، ولی وقتی از این‌جا آزاد شدم، حتماً با پلیس برمی‌گشتم و او را از این‌جا رها می‌کردم. برایم سؤال بود چه بر سرش آمده بود که آن بیرون از او به عنوان خائن و قاتل یاد می‌کردند؟ صدایم به اندازه کافی به خاطر گریه گرفته شده بود. پرسیدم:
- چطور پات به این دخمه کشیده شد؟
یک لحظه صورتش را طرفم چرخاند و بعد برگشت.
- فکر‌ کردم خوابیدید.
- گفتم که امشب خواب ندارم، ماجرات رو بهم بگو.
- ببخشید ناراحتتون کردم.
- نذار بی‌خبر از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #577
کمی اخم کردم.
- چرا نشد بهش زنگ بزنی؟
علی غمگین در فکر‌ فرو رفت.
- شب از نیمه گذشته بود، وقت شیفت من نزدیک شده بود، بلند شدم لباس پوشیدم تا برم سر پست؛ تازه بند پوتینم رو‌ بسته بودم که سر و صدا شد. تا از خوابگاه بیرون زدم فهمیدم به پاسگاه حمله شده، نمی‌دونم کیا بودن، فقط این‌که مسلح بودن و از اون طرف مرز اومده بودن... .
صدای علی به لرزش افتاد.
- ما مقاومت کردیم، اما‌ تعدادمون کم بود؛ کم‌کم بیشتر‌ پاسگاه اشغال شد، فقط ساختمون اصلی مونده بود دست ما، کلاً یازده نفر بودیم که پنج نفر یا شهید شده بودن یا این‌قدر زخمی که کاری از دستشون برنمی‌اومد، فرمانده نبود و جانشینش هم شهید شد؛ یکی از افسرهای ارشد کادر پیشنهاد داد تا همه‌مون رو نکشتن، خودمون رو تسلیم کنیم، گفت این‌ها ما رو‌ با زندونی‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #578
علی دستانش را محکم به صورتش کشید و زیر گلویش‌ هر دو را نگه داشت، اما تأثیری در کم شدن گریه‌هایش نداشت.
- چشم‌هامون رو بسته بودن، نمی‌دونستم ببینم چیکار می‌کنن، اما خوب می‌شنیدم چی به سر بچه‌ها میارن، اول‌ وادارشون می‌کردن اسمشون رو‌ با صدای بلند بگن، حتماً داشتن ازمون فیلم می‌گرفتن تا بعد بقیه رو‌ با انتشار اون بترسونن و بعد... .
علی کاملاً منقلب شد. اختیارش را از دست داد. صدای گریه‌اش بلند شد و در میان گریه گفت:
- ولی من شنیدم... کامل و واضح... صدای بریدن رو شنیدم...صدای یاحسین و یازهرای بچه‌ها رو‌ که آخرش به خرخر ختم میشد شنیدم، کاملاً دستم اومد که اون‌ها‌ چی‌کار می‌کنن.
از ترس چیزهایی که می‌شنیدم دیگر‌ حتی گریه‌ام هم بند آمده بود. با چشمان درشت شده به علی نگاه می‌کردم که کل بدنش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #579
علی کمی سکوت کرد و‌ بعد گفت:
- ولی‌ می‌دونم چرا خدا من رو نخواست... چون لایق نبودم، لیاقت این‌که با اون بچه‌ها برم رو‌ نداشتم، اون‌ها بهتر از من بودن که خدا اون‌ها رو‌ خرید و منو دور انداخت.
دوباره اشک بود که از‌ چشمان علی پایین می‌غلتید.
- حتماً خدا به یه دلیلی شما رو زنده نگه داشته؟
با تأسف سری تکان داد.
- تنها دلیلش اینه که من آدم خوبی نیستم... دلیلش ظلمیه که به خانم کردم، من گناهکار بودم که موندم.
با خودم فکر‌ کردم خدا علی را برای من نگه‌ داشته.
- این حرف رو‌ نزن، خدا خیلی مهربونه بهت رحم کرده.
- آره خدا خیلی مهربون و بخشنده‌اس، اما‌ به وقتش‌ از حق‌الناس نمی‌گذره، حق خانم به گردن منه، خدا از اون نمی‌گذره، من تقاص بدی که به خانم کردم رو‌ باید پس بدم تا پاک بشم و تا حق اون به گردنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #580
قلبم برای علی پر می‌کشید. نهیب می‌زد که جلو بروم، بغلش کنم و بگویم منم سارینا، بگویم دیگر کینه‌ای از تو ندارم، اما نمی‌گذارم خدا تو را از من بگیرد، تو همیشه با من خواهی ماند، حتی اگر مرا نخواهی. اما مغزم مرا می‌ترساند که اگر بفهمد کل شب درحال فریب دادن او بودی واقعاً و برای همیشه از تو متنفر می‌شود و در این صورت خیال بودن دوباره با او را باید به گور ببری. در دوراهی عقل و احساسم گیر کرده بودم. یکی مرا به سوی او می‌کشاند و دیگری عقبم می‌کشید. در نهایت حق را به عقلم دادم، اگر عشقی از من در دل علی باقی می‌ماند می‌توانستم برای برگشتنش تلاش کنم. نگاه حسرت‌بار و اشک‌آلودم را به او دوخته بودم و از خودم سؤال می‌کردم آیا فهمیدن دلیل رفتنش ارزشش را داشت که امشب خودم را از او محروم کردم؟ و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا