• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #581
علی نفس عمیقی کشید.
- موقعی که داشتم می‌اومدم این طرف، تمام یادگاری‌هاش رو جمع کردم با خودم آوردم، ساعتی که بهم داد، لباس‌هایی که برام خریده بود، دفتر مسایلی که داشت و پیشم مونده بود و از قصد وقتی ترکش کردم بهش برنگردوندم تا دست‌خطش رو داشته باشم، حتی اگه اون روز آخر نمی‌دیدمش و مجبور نبودم طردش کنم، انگشترش رو هم پس نمی‌دادم تا یادگار عزیزم رو داشته باشم... اما الان هیچ‌کدوم رو ندارم، فکر کنم همشون غارت شده... می‌بینید؟... خدا بهم نشون داد حتی لیاقت این‌که یادگاری‌هاش رو داشته باشم هم ندارم... بدتر از اون‌ها اینه که یه یادگاری از پدرم هم داشتم اون رو هم دیگه ندارم... شاید بابا هم ازم ناامید شده.
خوب می‌دانستم از چه حرف می‌زند، منظورش از یادگاری پدرش همان انگشتر نگین کبودی بود که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #582
علی بلند شد. نان پیچیده شده در پلاستیکش را از روی تاقچه برداشت. سرجایش نشست، آن را بیرون آورد و کمی خورد.
- گرسنه شدی؟
دیدم که توقع شنیدن صدایم را نداشت. حتماً فکر می‌کرد خوابیده باشم.
- ببخشید با پرگویی‌هام نذاشتم استراحت کنید، یه کم بخوابید.
- خودم خواستم برام تعریف کنی، الان خوابم نمیاد. تو بخواب، خسته‌ای.
- ته این نون رو جدا می‌کنم شما بخورین.
- نون خودم هست، تو گرسنه شدی من نیستم.
- فردا رو نیت روزه کردم، برای این می‌خورم.
- فکر‌ می‌کنی نون خالی می‌تونه برای روزه نگهت داره؟
- من این‌جا کاری نمی‌کنم که نیاز به انرژی داشته باشم، امشب استثناء بود، کار هر روز من فقط خوابیدنه.
علی اکنون هم باید می‌خوابید تا صبح موقع رفتن مرا نبیند.
- من خسته‌تون کردم، بعدش بخوابید.
علی نان را در پاکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #583
در دل قربان صدقه‌اش می‌رفتم و مصمم بودم همه زندگیم را کنار بگذارم تا دوباره علی را پیش خودم برگردانم. نمازش که تمام شد همان‌طور پشت به من نشست و مشغول خواندن قرآن از حفظ شد. با صدای آهسته‌ای می‌خواند. دلم برای شنیدن صوت قرآنش تنگ شده بود گفتم:
- میشه بلندتر بخونید تا من هم بشنوم؟
بدون هیچ واکنشی بلندتر خواند. با لذت به صدایی گوش دادم که می‌دانستم برای دوباره شنیدنش راهی طولانی‌ را باید بپیمایم. یعنی میشد علی مرا دوباره به خلوت نماز و قرآنش راه بدهد؟ در خلسه صوت قرآنش بودم که قطع کرد. بلند شد از پشت پنجره و لای میله‌ها به جایی در افق خیره شد و برگشت.
- وقت نماز صبحه.
بطری آبش را به همراه چیزی از روی تاقچه برداشت. کمی نزدیک‌تر به جایی که من نشسته بودم روی زمین گذاشت.
- می‌تونید وضو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #584
با استرس در حال التماس به خدا بودم‌ که وقتی علی برگشت و‌ مرا دید عصبانی نشود که صدای باز شدن در بالای پله‌ها توجه‌ام را جلب کرد. همان یعقوب نام دیشب بود. داد زد.
- آهای دختره! بلند شو بیا بیرون، وقت رفتنه.
به زور بلند شدم. آخرین نگاه‌هایم را به علی که هنوز پشت به من با صدای آهسته‌تری درحال قرآن خواندن بود انداختم و در دل گفتم:
- علی‌جان! فقط یه خورده دیگه تحمل کن میام دنبالت.
آن‌قدر هوا روشن شده بود که اگر برمی‌گشت مرا می‌دید، اما از جایش تکان نخورد. پاهایم قدرت بالا رفتن از پله‌ها را نداشت. توان دل کندن از علی نداشتم. نهیب یعقوب مرا به خود آورد.
- مُردی؟ بجنب دیگه.
برای نجات علی باید می‌رفتم. با ناراحتی پله‌ها را بالا رفتم. پاهایم سنگین شده و یار‌یم نمی‌کردند. به در که رسیدم سرم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #585
مرد تکیه‌اش را از مزدا گرفت و کلمه مزدای زرد رنگی که رنگ حرف «زِد» آن ریخته بود از پشت کمرش نمایان شد. مرد «چشم»ی گفت و به طرف من آمد. رییس و چشم‌سبز هم سوار پیکاپ شدند. مرد قبل از این‌که دستانم را ببندد چشمانم را بست و فقط صدای روشن شدن و رفتن پیکاپ را شنیدم. بعد از آن دستانم را بست و مرا وادار کرد از رکاب وانت بالا بروم همین‌ که پایم را در قسمت بار گذاشتم هلم داد و افتادم. بطوری‌که صورتم کف سرد وانت را لمس کرد. واقعاً در برابر بنیه قوی این مردان من مگس وزنی بیش نبودم. وانت که به حرکت افتاد، کمی آرام‌آرام خودم را در جایم حرکت دادم و مطمئن شدم کسی غیر از خودم در وانت نیست. برای آزاد کردن علی باید می‌فهمیدم کجا هستم. صورتم را به کف ماشین کشیدم تا چشم‌بند از روی یکی از چشمانم بالا رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #586
کسی از شانه‌ام گرفت، مرا بلند کرد و به نام صدا زد.
- سارینا؟ خوبی؟ نترس! گریه نکن! من این‌جام.
صدای رضا بود. انگار دنیا را به من داده باشند، در میان گریه خندیدم. رضا چشم‌بند را برداشت.
- آبجی! روبه‌راهی؟ همه جات سالمه؟
- رضا... خیلی ترسیدم کجا بودی؟
با دستش طرفی را نشان داد.
- من دورتر از این‌جا با اون‌ها قرار داشتم، تو رو از دور نشونم دادن، تا پول‌ها رو نگرفتن، نذاشتن بیام طرفت.
- ممنونم که اومدی، ممنونم که سالمی.
رضا شروع به باز کردن دستانم کرد.
- حقته دعوات کنم، حقته بزنمت، حقته اصلاً خفه‌ات کنم، دیدی چیکار کردی؟ دیگه عمراً بذارم تنها جایی بری، اگه خدایی نکرده بلایی سرت می‌اومد چی؟ منِ بدبخت جواب آقا رو چی باید می‌دادم؟ ها؟
چیزی نگفتم و سربه‌زیر اشک ریختم. رضا بعد از باز کردن دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #587
رضا حواسش به جاده بود.
- خب این ماشین به اسم تو بود من که نمی‌تونستم بفروشمش.
با دست به پیشانی‌ام زدم.
- وای که من چقدر احمقم، تو همه داراییت رو به خاطر من دادی رفت؟
نگاه کوتاهی کرد و لبخند زد.
- فدای سرت آبجی!
دوباره روی داشبورد زدم.
- برگشتیم همین رو می‌زنم به نامت.
- لازم نیست، قیمت این خیلی بیشتر از ماشین من و پول‌هاس.
- در هر صورت می‌زنم به نامت، بفروشش، هرچی سهمت میشه بردار، باقی رو‌ پس بده.
- گفتم که نمی‌خواد.
تقریباً داد زدم:
- می‌خواد، خیلی خوب هم می‌خواد، همین که گفتم، حرف هم نباشه.
- باشه بابا! اصلاً هرچی تو بگی، چرا داد می‌زنی؟
سرم را به پنجره کنار دستم تکیه دادم و نگاهم را به حاشیه جاده دوختم. یاد علی غمگینم کرد. رضا متوجه شد.
- دیگه غصه نخور آبجی! هرچی بود تموم شد، بگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #588
دیگر کلافه شدم.
- بله... اسیر بود... اگه به کسی که کتکش زدن، زندونیش کردن توی یه دخمه و در رو روش قفل کردن، میگی اسیر... علی اسیر بود.
رضا متحیر دستی به صورتش کشید.
- حالا منو زودتر ببر پیش پلیس تا بهشون بگم علی کجاست، برن نجاتش بدن.
رضا درحالی که دستش را به دهانش می‌کشید، ناباورانه نگاهی به روبه‌رو انداخت، بعد دوباره به طرف من برگشت و چند لحظه بعد سریع گوشی‌اش را برداشت و از ماشین پیاده شد. مسافتی را مقابل ماشین پیاده رفت و وقتی دور شد با گوشی مشغول صحبت شد. در حین حرف زدن دست آزادش را گاه به موهایش و گاه درون جیب شلوارش فرو می‌کرد. با تعجب و سوال نظاره‌گر رفتارش بودم. بعد از چند دقیقه تماس را پایان داد و برگشت و پشت فرمان نشست و رو به من پرسید:
- وقتی رسیدم بهت چشم‌هات بسته بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #589
تبلت را روی پایم گذاشت.
- پس بیا از روی تصاویر ماهواره‌ای اون‌جا رو پیدا کنیم.
تعجب کردم که چگونه رضا در این بیابان نت دارد، اما چیزی نگفتم و‌ به‌جای آن تصاویری که رضا زوم کرده بود تا عوارض منطقه مشخص شود، را جابه‌جا کردم و بعد از مقداری جست‌وجو به صورت محو یک ساختمان مربعی قدیمی را دیدم و‌ حدس زدم همان کاروانسرای دیشب باشد.
- رضا شاید این‌جا باشه.
رضا بادقت نگاهی کرد.
- مطمئنی؟
- نمی‌دونم، در این‌که اون‌جا یه کاروانسرای قدیمی بود که شک ندارم، اما نمی‌دونم این‌جا همون‌جاست یا نه.
رضا تبلت را برداشت.
- ایرادی نداره می‌ریم سر می‌زنیم.
در طرف مرا بست و ماشین را دور زد و‌ سوار شد.
- رضا مطمئنی خطری نداره خودمون بریم؟
ماشین را به حرکت درآورد.
- محتاط شدی دختر شجاع! نترس. از دور که مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
865
پسندها
5,547
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #590
هر دو سوار ماشین شده و تا مقابل کاروانسرا رفتیم. رضا ماشین را نگه داشت و به دروازه کاروانسرا چشم دوخت. با تردید لب باز کردم:
- رضا! حتماً اشتباه اومدیم، نه؟
رضا چیزی نگفت و فقط شانه‌ای به نشانه ندانستن بالا انداخت. درحالی‌که پیاده می‌شدم گفتم:
- این‌جا فقط شبیه اون‌جاست.
به طرف دروازه کاروانسرا دویدم و درون محوطه ایستادم. نگاهم را به ساختمان دادم. امیدم، ناامید شد. این‌جا همان کاروانسرای دیشب بود که کاملاً خالی شده بود. همان ساختمان، همان پله‌ها و همان ورودی کنار پله‌ها. هنوز کمی به خودم دلداری می‌دادم که اشتباه آمده‌ایم. باسرعت از ورودی کنار راه‌پله داخل شدم راهرو را پیمودم و به مقابل دخمه رسیدم. امیدوار بودم دخمه را پیدا نکنم، اما دخمه سرجایش بود. کل تنم را عرق سرد گرفت. در دخمه باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا