- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 865
- پسندها
- 5,547
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 15
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #581
علی نفس عمیقی کشید.
- موقعی که داشتم میاومدم این طرف، تمام یادگاریهاش رو جمع کردم با خودم آوردم، ساعتی که بهم داد، لباسهایی که برام خریده بود، دفتر مسایلی که داشت و پیشم مونده بود و از قصد وقتی ترکش کردم بهش برنگردوندم تا دستخطش رو داشته باشم، حتی اگه اون روز آخر نمیدیدمش و مجبور نبودم طردش کنم، انگشترش رو هم پس نمیدادم تا یادگار عزیزم رو داشته باشم... اما الان هیچکدوم رو ندارم، فکر کنم همشون غارت شده... میبینید؟... خدا بهم نشون داد حتی لیاقت اینکه یادگاریهاش رو داشته باشم هم ندارم... بدتر از اونها اینه که یه یادگاری از پدرم هم داشتم اون رو هم دیگه ندارم... شاید بابا هم ازم ناامید شده.
خوب میدانستم از چه حرف میزند، منظورش از یادگاری پدرش همان انگشتر نگین کبودی بود که از...
- موقعی که داشتم میاومدم این طرف، تمام یادگاریهاش رو جمع کردم با خودم آوردم، ساعتی که بهم داد، لباسهایی که برام خریده بود، دفتر مسایلی که داشت و پیشم مونده بود و از قصد وقتی ترکش کردم بهش برنگردوندم تا دستخطش رو داشته باشم، حتی اگه اون روز آخر نمیدیدمش و مجبور نبودم طردش کنم، انگشترش رو هم پس نمیدادم تا یادگار عزیزم رو داشته باشم... اما الان هیچکدوم رو ندارم، فکر کنم همشون غارت شده... میبینید؟... خدا بهم نشون داد حتی لیاقت اینکه یادگاریهاش رو داشته باشم هم ندارم... بدتر از اونها اینه که یه یادگاری از پدرم هم داشتم اون رو هم دیگه ندارم... شاید بابا هم ازم ناامید شده.
خوب میدانستم از چه حرف میزند، منظورش از یادگاری پدرش همان انگشتر نگین کبودی بود که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش