• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #591
اشک‌هایم را پاک کردم.
- من رو وقتی آوردن این‌جا علی روش این‌ور بود.
به دیوار زیر پنجره اشاره کردم.
- داشت ذکر می‌گفت، من رو ندید.
به طرف جایی که نشسته بودم برگشتم.
- من رفتم اون‌جا کنج دیوار، اون‌جا تاریک بود تا آخرش همون‌جا نشستم، من رو ندید.
- خب چرا نخواستی تو رو ببینه؟
دلم سوخت و اشکم دوباره روان شد.
- حماقت کردم رضا... می‌خواستم بفهمم چرا ولم کرده... گفتم اگه بفهمه من کی‌ام... حرف نمی‌زنه.
رضا متفکر بالای سرم ایستاده بود.
- بهت گفت؟
فقط سرم را تکان دادم و سعی کردم اشک‌هایم را پاک‌ کنم.
- خب چرا ولت کرد؟
- نپرس، نمی‌گم، به خودم مربوطه.
رضا نفس کلافه‌ای بیرون داد.
- باشه نمی‌پرسم.
با فکر این‌که دیشب آخرین فرصت بودنم با علی بود و من چگونه خودم را محروم کرده بودم، زار زدم.
- رضا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #592
رضا تبلتش را از روی داشبورد برداشت و به طرفم گرفت.
- نشون بده وسایل‌هات کجاست.
تبلت را گرفتم و بین دو صندلی مشغول جابه‌جایی روی نقشه شدم. رضا هم تمام توجه‌اش روی تبلت بود به نام جنگران که رسیدم ایستادم. رضا گفت:
- باید بریم جنگران؟
سرم را بالا آوردم.
- وسایل‌هام یه جای دیگه‌اس، اما برو این‌جا تا دیشب توی یه جایی نزدیک این روستا بودم.
کمی مکث کردم. سرم را پایین انداختم و به نام جنگران چشم دوختم.
- با این‌که مطمئنم این‌جا رو‌ هم خالی کردن اما بریم‌ یه سربزنیم.
رضا «بریم» گفت و تبلت را از من گرفت. روی داشبورد برگرداند و ماشین را روشن کرد ‌و به راه افتادیم در سکوت تا جنگران رفتیم با نزدیک شدن به مقر متوجه متروکه بودن آن‌جا شدم. توقعش را داشتم.
- رضا! این‌جا رو هم خالی کردن.
رضا بدون حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #593
همین که با رضا وارد مغازه شدیم و نگاه آقایوسف به من خورد از پشت دخل بلند شد.
- کجا بودی دختر؟ نگرانت شدیم.
لبخند معذبی زدم.
- ببخشید آقایوسف! یه گرفتاری برام پیش اومد.
- از بس توی فکرت بودم که چی سرت اومده وقتی دیدمت هول کردم سلام یادم رفت.
به برادرم اشاره کردم.
- برادرم آقا رضا!
بعد رو به رضا کردم.
- رضا! آقایوسف مدتی که این‌جا بودم خیلی هوام رو داشت.
رضا با آقایوسف دست داد و گفت:
- سلام آقایوسف! خیلی ممنونم که حواستون به خواهرم بوده.
آقایوسف هم به گرمی دستان رضا را فشرد.
- سلام پسرم! کاری نکردم، خواهرت که نیاز به مراقب نداره خودش یه پا مَرده
رضا نگاه کوتاهی به من انداخت.
- بله... همین خصلتش هم توی دردسر می‌اندازتش
کمی اخم کردم و گفتم:
- داشتیم داداش؟
رضا رو به آقایوسف کرد.
- مگه بد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #594
آقایوسف پیش‌دستی کرد.
- این چه حرفیه دختر؟ برش دار برای خودت.
با دمپایی‌ها به طرف دخل رفتم و روی دخل گذاشتم.
- نه باید حسابش کنید.
- دخترجان! میگم برای خودت این حرفا چیه؟
- آقایوسف! می‌دونی حساب نکنی نمی‌برم.
آقایوسف سری تکان داد.
- دخترجان! تو چرا این‌قدر لجبازی؟
رضا دست در جیب شلوارش کرد.
- حق با ساریناست حساب کنید.
- خواهر و برادری عین همید.
پاکت پلاستیکی مشکی را برداشت و دمپایی را داخلش گذاشت.
- باشه، ولی این رسم مهمون‌نوازی نیست.
رضا با آقایوسف حساب کرد و من گفتم:
- آقایوسف! شما مهمون‌نوازی رو در حق من تموم کردید نگید این حرف رو.
آقایوسف پول را از دست رضا گرفت و گفت:
- کاری نکردم دختر!
- خیلی لطف بهم کردید... من دیگه دارم برمی‌گردم شیراز اومده بودم ازتون خداحافظی کنم.
- به سلامتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #595
به خانه خاله رسیدیم و در خانه مثل همیشه باز بود. چند ضربه به در نیمه‌باز زدم، پایم را داخل خانه گذاشتم و با صدای تقریباً بلندی گفتم:
- صاحبخونه مهمون نمی‌خوای؟
خاله و ظاهر که روی تخت ایوان نشسته بودند و با صدای در هر دو به طرف من نگاه می‌کردند. با دیدن من خاله بلند شد و با گفتن «کجا بودی دختر؟» پله‌ها را پایین آمد. به عقب برگشتم و به رضا گفتم:
- بیا تو.
با داخل شدن رضا، ظاهر هم از روی تخت بلند شد و همچون خاله به استقبال ما آمد. خاله که دیگر به ما رسیده بود، دستانم را گرفت.
- کجا رفته بودی دختر؟ نصفه جون شدم.
- ببخشید خاله! یه جایی گرفتار شده بودم.
رو به طرف رضا کردم.
- برادرم رضا اومده منو برگردونه خونه.
رضا سلامی داد و خاله گفت:
- سلام پسرم! خوش اومدی.
ظاهر هم که دیگر رسیده بود با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #596
خاله رو به توران کرد.
- کمک خانم کن پاهاش رو بشوره من میرم وسایل‌هاش رو میارم.
توران چشمی گفت و من هم تشکر کردم.
خاله همان‌طور که به طرف پله‌ها می‌رفت به توران گفت:
- ناهارت که آماده‌س؟
- بله خیالتون راحت.
به طرف تانکر رفتم و روی چارپایه نشستم.
- توران خودم می‌تونم بشورم.
توران لگن پلاستیکی را از کنار تانکر برداشت و مقابلم گذاشت.
- خانم! چرا تعارف می‌کنید؟
بندهای پوتین را باز کردم.
- دختر! راضی نیستم با این وضعیتت... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- خانم! طوریم نمی‌شه، فقط آب می‌گیرم روی دستتون بذارید، برم آفتابه بیارم.
توران به طرف حمام رفت و من کمی پایم را بالا آوردم و دستم را به پشت پوتین گرفتم تا آن را بیرون بیاورم، اما همین که کمی تکان دادم درد و سوزش کل پایم را گرفت و «آخ» گفتم و دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #597
توران هم با آفتابه آب سر رسید.
- چی شده خانم؟
- طوری نیست... آخ.
رضا جوراب سفیدم را هم از پایم درآورده بود. با دلخوری گفت:
- پات رو آش و لاش کردی دختر، پر زخم و تاول شده.
پایم را در لگن سرد گذاشت. خنکی دلپذیری به کف گر گرفته پایم وارد شد. رضا پوتین دیگر را هم از پایم درآورد و من فقط چشمانم را با درد فشردم تا صدای آخم بلند نشود.
- لجبازِ حرف گوش نکن! آروم با آب و صابون بشورشون برم از توی ماشین پماد و باند بیارم.
رضا جوراب و پوتین‌هایم را برداشت و به طرف در حیاط رفت و من نگاهم را به پاهای قرمز و دردناکم دوختم پشت و کناره‌های پایم و روی هر ده انگشتانم تاول زده بود. تاول‌هایی که برخی هنوز سالم بودند و برخی که ترکیده بودند، شدیداً می‌سوختند. مچ پا و‌ بندبند انگشتانم نیز درد می‌کرد.
- خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #598
توران همان‌طور که آب می‌ریخت ادامه داد:
- عصر شد دیدیم نیومدید، به شمارتون که به یوسف داده بودید زنگ زدیم، اما خاموش بودید، ظاهر گفت حتماً همون‌جا موندگار شدید، فردا صبحش دوباره زنگ زدیم، باز هم خاموش بودید، خاله رفت پیش یوسف تا باهاش بره جنگران، آخه ظاهر رفته بود پی حیوون‌ها، یوسف مهمون داشت گفت یه روز دیگه صبر کنید، دیروز خاله و یوسف رفتن جنگران پِی‌تون، اما بهشون گفته بودن شما همون روز برگشتید، از دیروز خاله دیگه یه جا بند نشد، همش می‌گفت: «دختر غریب بود بلایی سرش آوردن» امروز هم دیگه نذاشت ظاهر بره پی حیوو‌ن‌ها تا بمونه باهم برن اطراف جنگران دنبال شما بگردن که دیگه خودتون اومدید.
- آب بسه دیگه.
توران دست از آب ریختن کشید.
- تازه خانم فردا می‌خواستن برن سرباز به مامورها بگن گم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #599
صدای خاله ما دو نفر را از هم جدا کرد.
- توران! پاشو‌ برو‌ ناهارت رو آماده کن.
توران «چشم»ی گفت و‌ بلند شد. خاله کنارم نشست.
- وازلین بزنی و با یه‌ چیزی ببندی تا شب خوب شدن.
خواست وازلین را روی‌ پایم‌ بزند که مانع شدم و وازلین را گرفتم.
- نه خاله خودم‌ می‌زنم.
رضا هم که رسیده بود، کنارمان نشست.
- باند و پماد آوردم خودم می‌زنم.
خاله گفت:
- باند خوبه، اما نمی‌خواد پماد بزنی همین وازلین کافیه.
سر قوطی وازلین را باز کردم و‌ با انگشت مقداری از آن را برداشتم.
خاله تشرگونه گفت:
- دخترجان! زنی، کفش مردونه که نباید بپوشی، از بس پاتو کردی توی کفش‌های مردونه این‌طور شدی، دیگه نباید از اون کفش‌ها بپوشی.
وازلین را روی تاول‌های انگشتان پایم‌ کشیدم و لبخندی زدم و‌ به پلاستیکی که دمپایی‌های خریده‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
843
پسندها
5,436
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #600
رضا گفت:
- نه مزاحم نمی‌شیم، تا الان هم کلی دیرمون شده، باید برگردیم، من رو شرمنده کردید که این چند روز دنبال خواهرم گشتید.
- چه حرفیه پسرم... .
من مشغول‌ بستن‌ پایم‌ بودم و آن‌ها مشغول تعارف کردن.
پایم را بستم که خاله پایین به کنارم آمد و نشست.
- دخترجان! همین‌طور بی ناهار می‌خوای بری؟
- خاله! بدموقع اومدیم دیگه مزاحم نمی‌شیم.
- فکر‌ کردی غذا کمه؟
- نه خاله! عجله داریم، نمی‌تونیم بمونیم.
- نترس دختر! چون می‌خواستیم بریم بیرون، گفتم توران گوشت و سیب‌زمینی پخته توی نون پیچیده تا توی راه بخوریم، اندازه شما دو نفر هم میشه، ببرید وسط راه بخورید.
- نه خاله! اون غذای شماست.
- نترس دختر می‌رسه به همه‌مون.
خاله خواست بلند شود که دستش را گرفتم.
- صبر کنید خاله!
- تعارف نکن دیگه دختر!
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا