- تاریخ ثبتنام
- 29/8/23
- ارسالیها
- 853
- پسندها
- 5,516
- امتیازها
- 22,273
- مدالها
- 15
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #641
رضا که دوباره حواسش را به رانندگی داده بود گفت:
- گفتی من برادر لازم ندارم، فقط میخوام بابام زن بگیره، چون عمهفتانه گفته اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه.
خنده بلندی کردم.
- وای چه آدم ضایعی بودم من.
رضا آرام خندید.
- تو برادر لازم نداشتی نه؟
خندهام را جمع کردم.
- شرمنده رضاجان! من زیاد اشتباه کردم، خصوصاً زمان بچگی، شما منت بذار منو ببخش.
رضا با لحنی که به شوخی مجبور بودن را نشان میداد گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به عنوان خانداداش مجبورم عذرخواهیت رو بپذیرم.
- اوه خانداداش! واقعاً منو با بخشش خودتون مفتخر کردید.
- پس با این افتخار که جناب ملوکانهی ما عذر شما را پذیرفت خوش باشید.
نگاهم را به جاده روبهرو دوختم.
- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که چقدر برادر لازم داشتم، از همون بچگی که...
- گفتی من برادر لازم ندارم، فقط میخوام بابام زن بگیره، چون عمهفتانه گفته اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه.
خنده بلندی کردم.
- وای چه آدم ضایعی بودم من.
رضا آرام خندید.
- تو برادر لازم نداشتی نه؟
خندهام را جمع کردم.
- شرمنده رضاجان! من زیاد اشتباه کردم، خصوصاً زمان بچگی، شما منت بذار منو ببخش.
رضا با لحنی که به شوخی مجبور بودن را نشان میداد گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به عنوان خانداداش مجبورم عذرخواهیت رو بپذیرم.
- اوه خانداداش! واقعاً منو با بخشش خودتون مفتخر کردید.
- پس با این افتخار که جناب ملوکانهی ما عذر شما را پذیرفت خوش باشید.
نگاهم را به جاده روبهرو دوختم.
- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که چقدر برادر لازم داشتم، از همون بچگی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.