• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان راهی جز او نیست | دردانه عوض زاده کاربر انجمن یک رمان

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #641
رضا که دوباره حواسش را به رانندگی داده بود گفت:
- گفتی من برادر لازم ندارم، فقط می‌خوام بابام زن بگیره، چون عمه‌فتانه گفته اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه.
خنده بلندی کردم.
- وای چه آدم ضایعی بودم من.
رضا آرام خندید.
- تو برادر لازم نداشتی نه؟
خنده‌ام را جمع کردم.
- شرمنده رضاجان! من زیاد اشتباه کردم، خصوصاً زمان بچگی، شما منت بذار منو ببخش.
رضا با لحنی که به شوخی مجبور بودن را نشان می‌داد گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به عنوان خان‌داداش مجبورم عذرخواهیت رو بپذیرم.
- اوه خان‌داداش! واقعاً منو با بخشش خودتون مفتخر کردید.
- پس با این افتخار که جناب ملوکانه‌‌ی ما عذر شما را پذیرفت خوش باشید.
نگاهم را به جاده روبه‌رو دوختم.
- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که چقدر برادر لازم‌ داشتم، از همون بچگی‌ که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #642
رضا در جوابم «اوهمی» گفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
- مریضی من همه خوشی‌ها رو تموم کرد، وقتی مامان و بابا فهمیدن نارسایی کلیه دارم دیگه نه تنها شیطنت‌هامون رو قدغن کردن، بلکه مانع باهم بودن‌مون هم شدن، برای این‌که خونه نباشی تو رو‌ فرستادن باشگاه، بقیه وقت‌ها هم باید می‌رفتی با بچه های کوچه بازی کنی، منو هم فرستادن کلاس زبان و بقیه اوقات هم باید خونه می‌موندم.
- اون‌ها نگرانت بودن نمی‌خواستن به خاطر شیطنت‌هامون حالت بدتر بشه.
نگاهم را به انگشتانم دادم و گفتم:
- می‌دونم، سرنوشت من تنهایی بود، همین تنهایی منو کشوند طرف درس و کتاب.
- زندگی که همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه.
سرم را بالا آوردم.
- علی میگه خدا خیلی مهربونه، اگه به‌خاطر حکمت با گرفتاری یه چیزهایی رو‌ از بنده بگیره، اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #643
ادامه کلام را من دست گرفتم.
- از ترسِ تنهایی همش گریه می‌کردم، ایران و پرستارها هم از پَسم برنمی‌اومدن، هر کاری کردن آروم بشم، اما نشدم، بیمارستان برام خیلی ترسناک بود، بهم سرم وصل کرده بودن و دردش منو به گریه انداخته بود، همش می‌گفتم می‌خوام برم خونه و گریه می‌کردم، یه‌دفعه یکیشون اومد گفت:«ببین برادرت عروسکت رو آورده تا دیگه تنها نباشی و نترسی» هیچی نتونسته بود منو آروم کنه، اما دیدن اون عروسک باعث شد آروم بشم و اون‌قدر سفت بغلش کردم که دیگه کسی نتونست ازم جداش کنه.
آهی کشیدم.
- روزهای بیمارستان و بعدها هم دیالیز بدترین روزهای عمرمه.
رضا آرام گفت:
- خدارو‌شکر تموم شدن.
- یادته چقدر سر دیالیز اذیت میشدم؟ بیشتر روزها خودت همراهم بودی دیدی چه عذابی می‌کشیدم.
رضا در سکوت فقط سر تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #644
چند لحظه بعد رضا با لحن سرخوشی گفت:
- هرچی بوده گذشته خواهر من! غصه گذشته ها رو نخور.
نگاه از پنجره گرفتم و به طرف رضا برگشتم.
- غصه گذشته رو نمی‌خورم، غصه اینو می‌خورم که خدا همون موقع خودش رو به من نشون داد و من احمق ندیدم.
- از گذشته بیا بیرون، روزگار بازی زیاد داره.
- مطمئن باش اگه علی نمی اومد توی زندگی من، این‌قدر ابله بودم که هیچ‌وقت دیگه هم خدا رو نمی‌دیدم.
- سارینا! آبجی گلم! چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌کنی؟
- علی میگه آدم‌ها وقتی میرن پیش خدا بهش میگن خدایا خودتو به ما نشون ندادی، بعد خدا جاهایی از زندگی رو بهشون نشون میده که براشون نشونه خودش رو گذاشته بوده، اما اون‌ها خدا رو ندیدن، من الان می‌تونم تو زندگی خودم خدا کجاها برام نشونه وجودش رو‌ گذاشت، اما من کور ندیدم، ازدواج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #645
رضا بعد از کمی مکث گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم... تو‌ میگی علی به‌خاطر دلایلی که نمی‌خوای بگی چیه، گذاشته رفته، خب من هم اصراری به دونستن نمی‌کنم، جزو حریم شخصی تو و علیِ... بعد میگی این جدایی تقصیر پدرته، این هم به تو و آقا مربوطه من اصراری ندارم‌ بفهمم... اما این که میگی در هر شرایطی دست از علی نمی‌کشی دیگه به من هم مربوط میشه، من برادرتم سارینا! نگرانت میشم، بفهم که این پسر تو‌ رو‌ نمی‌خواد که اگه می‌خواست به هزارتا دلیل هم نمی‌رفت، سعی می‌کرد زندگیشو درست کنه نه این‌که بزنه خرابش کنه.
بغض گلویم‌ را گرفته بود.
- علی منو می‌خواد... فقط... فقط توی معذوریت گیر کرده، توی معذوریت با خودش، من باید اون‌قدر صبر کنم تا علی بالاخره یادش بره چه اتفاقایی افتاده، بعد می‌تونم دوباره برش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #646
رضا کنار پارکی نگه داشت و رو به من کرد.
- همه وسایل پشت ماشین هست. ببر اون‌جا زیر اون درخت پهن کن.
به رد اشاره رضا نگاه کردم و سر تکان دادم. رضا ادامه داد:
- من میرم از اون‌ور ناهار بخرم، جوجه می‌خوری؟
- فرقی نمی‌کنه، هرچی دلت خواست بخر.
از ماشین که پیاده شدیم. رضا در صندوق را باز کرد و خودش به آن سوی‌ خیابان رفت. مشخصاً هوا گرم بود و‌ من درون ماشین هیچ متوجه نشده بودم. بعد از کشی که به کمرم دادم به طرف صندوق رفتم. رضا سبد پیک‌نیکی مخصوصش را همراه آورده بود. همانی که یار همیشگی او در سفرهای گاه به گاهش بود. سبد را با زیراندازی که به صورت کیف جمع شده‌ بود، برداشتم و در صندوق را بستم. فرش را پهن کرده و نشستم. کمر، زانو و مچ پاهایم کمی درد می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست بالشی را که چند دقیقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #647
***
نسیم خنک عصرگاهی صورتم را نوازش می‌داد و من پشت میز شطرنج دستانم را در بغل جمع کرده و به علی چشم دوخته بودم.
- چرا میگید خدا انتقام می‌گیره؟ شما ادعا می‌کنید خدا کار نادرست انجام نمیده پس طبق ادعاتون خدا نباید انتقام بگیره، چون انتقام گرفتن کار ناپسندیه، همیشه توصیه شده که انتقام نگیریم.
علی سرش را تکان داد.
- این اشتباهه که فکر‌ می‌کنید انتقام گرفتن کار ناپسندیه، به نظرم کسانی این فکر رو رواج دادن که دنبال ظلم به بقیه بودن، می‌خواستن هر بلایی دلشون خواست سر بقیه بیارن و معترضین رو هم با این حرف که انتقام گرفتن کار بدیه خفه کنن، اتفاقاً انتقام گرفتن از ظالم‌ نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوبه.
ابروهایم را سوالی بالا دادم و همان‌طور که دستانم در بغل بود کمی سرم را کج کردم.
- یعنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #648
با صدای ضربه‌ای که به شیشه خورد بیدار شدم. رضا بود که علامت می‌داد جلو بنشینم. برخاستم و نشستم. تنم عرق کرده بود و شالم روی گردنم افتاده بود. گوشه شال را به دور گردنم کشیدم تا قطرات آزاردهنده عرق را پاک‌ کنم. رضا درِ راننده را باز کرد، پشت فرمان نشست و به طرف من برگشت.
- ساعت خواب آبجی!
- ببخشید، حتماً کلی خوابیدم، نه؟
- اِی، کم و بیش، بیا جلو تا راه بیفتیم.
پیاده شدم و درحالی‌که گردنم را ماساژ می‌دادم در جلو‌ را باز کردم. رضا خم شده بود و فلاسک قهوه‌ای رنگش را درون سبدی که جلوی پایم گذاشته بودم، فرو می‌کرد.
- رفتم آبجوش گرفتم، یه نپتون هم انداختم توش.
رضا که بلند شد توانستم سوار شوم و او هم ادامه حرفش را دست گرفت.
- نمی‌تونیم برای چایی بمونیم، می‌ترسم دیر بشه، می‌تونی تو راه برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #649
نگاهم را به کنار جاده دادم.
- قلب علی شکسته، بدجور هم شکسته.
به طرف رضا برگشتم.
- نگاه هیکلش نکن، علی خیلی حساسه، نمی‌تونه بی‌خیال زندگی کنه و به روی خودش نیاره انگار طوری نشده، من هم بهش حق میدم، حاضرم هر کاری کنم تا ترک‌های دلش خوب بشه، اگه قبولم کنه ذره‌ذره زخم‌های دلش رو‌ با هر سختی که باشه خوب می‌کنم، تا فقط بتونه منو پیش خودش ببینه.
رضا آرام گفت:
- چایی خنک شد؟
از لحن حرف زدنش فهمیدم ناراحت شده، خم شدم دست در پاکت قند کرده و دو حبه قند بیرون آوردم و همراه لیوان چای به دست رضا دادم.
- ناراحت نشو ازم داداش!
- توی سبد باز هم لیوان هست برای خودت هم بریز.
سر تکان دادم و رضا کمی از چای خورد.
- تو‌ که قند نمی‌خوری توی ظرف زرده بیسکوییت هست باز کن بخور.
ظرف پلاستیکی سفیدی را که در زرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

دردانه. ع

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
29/8/23
ارسالی‌ها
853
پسندها
5,516
امتیازها
22,273
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #650
رضا نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش را محکم روی فرمان زد و با صدای معترض و بلندی گفت:
- آخه دختر چرا عاشق شدی؟
از واکنشش جا خوردم و نگاه متعجبم را به او دادم. کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- هرگز فکر‌ نمی‌کردم عاشق بشی، تو احساساتی نبودی، احساسات آخرین اولویت زندگیت بود، چی شد آوردیش گذاشتیش اول صف؟ الان همه زندگیت رو‌ گرفته، داری می‌سوزی توی این عشق، این عشق آخرش نابودت می‌کنه.
سرم‌ را تکان دادم.
- راست میگی، من یه موجود بی‌احساس بودم که هیچی از عشق نمی‌فهمید، علی من رو‌ ریخت پایین و از نو ساخت.
کمی مکث کردم و ادامه دادم.
- نه، نه، علی هیچ کاری نکرد، خودم عوض شدم، وقتی اون رو دیدم، خودم، خودم رو خراب کردم و از نو ساختم تا شبیه علی بشم.
صدایم را پایین آوردم.
- هنوز خیلی نقص دارم و برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : دردانه. ع

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا