- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,637
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #141
ماهک سری تکان داد و چیزی نگفت.
اهورا دوباره پرسید:
- چیزی شده؟
قطرهای دزدانه روی گونهاش چکید و ماهک سریع آن را پاک کرد.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینجا نشین سرما میخوری.
قطرهای دیگر روی گونهاش سُر خورد.
اهورا کلافه خم شد و بازویش را از روی مانتویش گرفت و وادارش کرد تا بایستد.
و همچنان ادامه داد:
- میگی چی شده یا نه؟
ماهک لبش را به دندان گزید و بعد گفت:
- هیچی! تو برو بالا!
اهورا کلافه و آمیخته با کمی حرص گفت: - برای هیچی داری اشک میریزی؟
ماهک یک قطره دیگر را هم پاک کرد و در همان حال گفت:
- گریه نکردم!
اهورا ساکت نگاهش کرد و ماهک باحرص نگاه خیسش را به اهورا دوخت و بالأخره زبان باز کرد و عقدهی دلش را نتوانست مهار کند و گفت:
- خسته شدم! دوست ندارم ازدواج کنم اما مامان و...
اهورا دوباره پرسید:
- چیزی شده؟
قطرهای دزدانه روی گونهاش چکید و ماهک سریع آن را پاک کرد.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینجا نشین سرما میخوری.
قطرهای دیگر روی گونهاش سُر خورد.
اهورا کلافه خم شد و بازویش را از روی مانتویش گرفت و وادارش کرد تا بایستد.
و همچنان ادامه داد:
- میگی چی شده یا نه؟
ماهک لبش را به دندان گزید و بعد گفت:
- هیچی! تو برو بالا!
اهورا کلافه و آمیخته با کمی حرص گفت: - برای هیچی داری اشک میریزی؟
ماهک یک قطره دیگر را هم پاک کرد و در همان حال گفت:
- گریه نکردم!
اهورا ساکت نگاهش کرد و ماهک باحرص نگاه خیسش را به اهورا دوخت و بالأخره زبان باز کرد و عقدهی دلش را نتوانست مهار کند و گفت:
- خسته شدم! دوست ندارم ازدواج کنم اما مامان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.