متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,749
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #141
ماهک سری تکان داد و چیزی نگفت.
اهورا دوباره پرسید:
- چیزی شده؟
قطره‌ای دزدانه روی گونه‌اش چکید و ماهک سریع آن را پاک کرد.
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- اینجا نشین سرما می‌خوری.
قطره‌ای دیگر روی گونه‌اش سُر خورد.
اهورا کلافه خم شد و بازویش را از روی مانتویش گرفت و وادارش کرد تا بایستد.
و همچنان ادامه داد:
- میگی چی شده یا نه؟
ماهک لبش را به دندان گزید و بعد گفت:
- هیچی! تو برو بالا!
اهورا کلافه و آمیخته با کمی حرص گفت: - برای هیچی داری اشک می‌ریزی؟
ماهک یک قطره دیگر را هم پاک کرد و در همان حال گفت:
- گریه نکردم!
اهورا ساکت نگاهش کرد و ماهک باحرص نگاه خیسش را به اهورا دوخت و بالأخره زبان باز کرد و عقده‌ی دلش را نتوانست مهار کند و گفت:
- خسته شدم! دوست ندارم ازدواج کنم اما مامان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #142
اهورا در حیاط را باز کرد و عمو کاوه سوار شد.
بوقی به نشانه‌ی خداحافظی زد و از حیاط خارج شد.
مامان مهتا کاسه‌ای پُر از آب پشت سرشان ریخت و بعد به اهورا گفت:
- اهورا جان شام بیا پیش ما!
اهورا جواب داد:
- نه خاله...مامان غذا درست کرده...منم امروز خیلی خسته هستم! می خوام زود بخوابم...خیلی ممنون.
مامان مهتا پاسخ داد:
- باشه پسرم...هر طور راحتی!
اهورا باز هم تشکر کرد و بعد به سمت ماشین خودش رفت و ماهک و مادرش هم به سمت پله‌ها و خانه‌ی خودشان حرکت کردند.

***
ماهک در قابلمه را باز کرد و گفت:
- به‌به! چه عدس پلویی شده مامان!
مامان مهتا همانطور که روی کاناپه دراز کشیده بود گفت:
- نوش جونت! بریز بخور.
اخم‌های ماهک درهم شد و جواب داد:
- مگه شما نمی‌خوری؟
مامان مهتا پاسخ داد:
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #143
پتو را روی مادرش انداخت و گفت:
- الان میرم به اهورا میگم ماشین رو روشن کنه.
مامان مهتا جوابی نداد.
اگر حالش فقط کمی بهتر بود مطمئن بود که حاضر نمی‌شد اهورا را ساعت ۲ نیمه‌شب از خواب بیدار کنند.
ماهک با عجله دسته کلید را برداشت و پله‌ها را پشت سر گذاشت و بعد دستش را روی زنگ فشار داد.
چند دقیقه‌ای طول کشید تا صدای خواب‌آلود اهورا را شنید:
- بله!
ماهک فوری گفت:
- باز کن اهورا، ماهکم!
در لحظه‌ای بعد باز شد و اهورا را با چشم‌هایی خواب‌آلود دید. بی‌اختیار با دیدن اهورا بغض کرد و با حالی پریشان و درمانده زمزمه کرد:
- اهورا! مامانم حالش بده.
نگاه متعجب اهورا هوشیار شد و ماهک دوباره توضیح داد:
- زنگ زدم آژانس ماشین نداشتن.
اهورا عجولانه دستی به موهایش کشید و گفت:
- برو پایین من الان لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #144
اهورا نفس عمیقی کشید و گفت:
- هنوز که چیزی معلوم نیست...الان مامانت بیدار بشه و این حال و روز تو رو ببینه که سکته می‌کنه...آروم باش دختر خوب...اینطوری خاله بدتر نگران میشه.
ماهک مانند کودکی دوساله که بی‌سرپناه مانده زمزمه کرد:
- اهورا! من خیلی می‌ترسم...!
اهورا بی‌اختیار دستش را جلو برد و دست سرد ماهک را در دست‌های گرم خود فشرد و گفت:
- نترس! من پیشتم...آروم باش...خب؟!
ماهک سری تکان داد و سعی کرد بغضش را فرو دهد.
اهورا آهسته دستش را رها کرد و گفت:
- سردته؟
ماهک مغموم لب زد:
- مهم نیست...!
اهورا جواب داد:
- بشین برم برات یه نسکافه بگیرم کمی گرم بشی...دستات یخ کردن!
بعد دیگر منتظر مخالفت ماهک نماند و از او دور شد.
ماهک چند لحظه‌ای همان جا کنار دیوار ماند و بعد به سمت اتاقی که مامان مهتا در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #145
مامان مهتا کتاب دعایش را برداشت و گفت:
- تا من زیارت عاشورا رو می‌خونم تو هم این ظرف غذا رو ببر بالا بده به عموت! زمرد که نیست براشون غذا درست کنه، این پدر و پسر هم که آشپزی بلد نیستن!
ماهک اطاعت کرد و مامان مهتا به عادت همیشه که موقع خواندن قرآن و دعا حجاب می‌گرفت روسری بزرگ سفیدش را سرش کرد و با گیره‌اش آن را محکم کرد و کتاب را باز کرد.
ماهک هم قابلمه را برداشت و گفت:
- خاله کی میاد؟
مهتا با مکث جواب داد:
- فعلاً که نمی‌تونه بیاد...دکتر راحیل رو استراحت مطلق کرده...باید یه نفر پیشش باشه...با مادر شوهر و خواهر شوهرشم که به اندازه‌ی مادرش راحت نیست وگرنه اون‌ها هم گفتن بیان پیشش بمونن.
ماهک سری تکان داد و با نگاهی به شومیز بلند یشمی رنگی که تنش بود و با اطمینان از مرتب بودن سر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #146
بعد با گام‌هایی بلند به سمت اتاقش رفت.
حالش این روزها خوب نبود؛ احساساتش جوری سرکشی می‌کردند که می‌دید انگار تمام این چند سال را خودش را فریب داده بود که ماهک برایش مثل راحیل است.
خودش را روی تختش پرت کرد و ساعدش را روی چشم‌هایش گذاشت، سرش تیر می‌کشید.
گوشیش داخل جیبش لرزید.
بی‌حوصله دست در جیبش کرد و آن را بیرون کشید و نگاهی به صفحه‌ی گوشی انداخت؛ اسم المیرا روی آن حک شده بود.
کلافه آن را روی عسلی کوچک کنار تختش رها کرد و آه عمیقی کشید.
انقدر بزرگ و با تجربه شده بود که معنای نگاه‌های المیرا را بفهمد اما سال‌ها بود که در مواجهه با هر دختری کوهی از یخ میشد.
دلش برای دلبری‌های هیچ دختری نمی‌لرزید.
دلش جایی میان موهای تاب‌دار دختر عمو مهران گیر کرده بود و گاهی فکر می‌کرد خلاصی از آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #147
مامان مهتا شب به خیر گفت و به سمت اتاقش رفت.
ماهک هم به سمت اتاق خودش رفت و در را بست و روی تختش دراز کشید.
خوابش نمی‌آمد؛ دلشوره داشت و مطمئن بود تا صبح پلک‌هایش روی هم نمی‌افتند، نگران جواب آزمایش مامان مهتا و حرف‌هایی بود که قرار بود از زبان دکتر بشنود.
نگاهی به عکس روی پاتختی و چهره‌ی خندان راحیل انداخت، کاش بود...! کاش می‌توانست تلفن را بردارد و شماه‌اش را بگیرد و مثل آن روزها یک دل سیر با او صحبت کند.
این روزها به طرز عجیبی احساس تنهایی و دلتنگی می‌کرد؛ مامان مهتا انگار ضعیف و خسته شده بود، حق داشت! در اوج جوانی شوهرش را از دست داده بود و خودش مانده بود و دختری دبستانی که بهانه‌ی پدرش را می‌گرفت.
انقدر عشق به پایش ریخته و مهر به وجودش بخشیده بود که مثل پیچک به دورش تنیده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #148
بین جمله‌هایش فقط چند کلمه‌ی گنگ و وحشتناک را شنید؛ غول بی‌رحمی به نام سرطان به جان مامان مهتا افتاده بود و بیماری جوری پیش رفته بود که مامان مهتا نهایتاً تا شش ماه دیگر می‌توانست زندگی کند.
دکتر داشت درمورد سرطان پانکراس و سختی این بیماری سخنرانی می‌کرد و اینکه متاسفانه در این مرحله از بیماری درمان مؤثری وجود ندارد و بیماری معمولاً در مرحله‌ای خودش را نشان می‌دهد و قابل تشخیص می‌شود که اساساً کار از کار گذشته است.
چیزی درون معده‌اش داشت می‌جوشید و بالا می‌آمد.
گلویش می‌سوخت و چشم‌هایش سیاهی می‌رفت.
دوست داشت بلند شود و خرخره‌ی دکتر را بجود تا انقدر راحت از مرگ عزیزترین فرد زندگیش صحبت نکند.
از روی صندلی بلند شد و صدای دکتر را شنید که خطاب به اهورا گفت:
- انگار حال خانم‌تون خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #149
دستش را زیر بازوی ماهک انداخت و گفت:
- بیا بریم بیرون!
ماهک در خود توان مخالفت نمی‌دید.
مثل آدمکی کوکی و بی‌اختیار دنبال اهورا تا ماشین کشیده شد.
هنوز هم گیج بود و مغزش درست کار نمی‌کرد.
اهورا نگاهی به صورت سفید و رنگ پریده‌ی ماهک انداخت و گفت:
- شاید اشتباه کرده باشه...باید نظر چندتا دکتر دیگه رو هم بپرسیم.
جمله‌اش مثل یک تلنگر بود؛ بغض ماهک ناگهان شکست و صورتش خیس شد.
ماهک کنار ماشین مثل عروسکی پنبه‌ای خم شد؛ اهورا درمانده مقابلش زانو زد.
بغض خودش را قورت داد و گفت:
- توروخدا آروم باش...ماهی! اینطوری گریه نکن آخه...شاید اشتباه کرده باشه! دکتر که خدا نیست...!
ماهک میان گریه‌هایش بریده بریده گفت:
- اگه بلایی سر مامانم بیاد من می‌میرم اهورا!
اهورا به سختی بغض سهمگینش را که هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #150
ماهک بازهم بی‌اختیار بغض کرد و اشکش هم به دنبالش سرازیر شد.
اهورا نیم‌نگاهی به او انداخت و بعد عصبی دستی به سر و صورتش کشید و گفت:
- ماهک توروخدا یکم خودت رو کنترل کن! آخه این حال و روز تو چه کمکی به مامانت می‌کنه؟ اینطوری خودت رو از بین می‌بری!
ماهک بی‌توجه به حرف‌های اهورا افکار مسموم خودش را که روزی هزار بار در ذهنش مرور می‌کرد و از زهر آنها به خودش می‌پیچید را به زبان آورد:
- من اصلاً دختر خوبی برای مامانم نبودم...همیشه براش فکر و خیال درست کردم...مامان راضی نبود که من با آراز ازدواج کنم...وقتی اصرارهای من رو دید رضایت داد؛ دوست داشت با یه نفر که شبیه خودمون باشه ازدواج کنم و با خیال راحت دخترش رو توی لباس سفید ببینه و ذوق کنه...اما مامانم اون شب اضطراب داشت، دلشوره داشت از اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا