متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,752
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #131
ماهک صبر کرد تا مامان مهتا هم از ماشین خارج شود و او هم از همان در بیرون برود.
لحظه‌ی آخر اهورا صدایش زد:
- ماهک!
ماهک منتظر نگاهش کرد و اهورا ادامه داد:
- سعی کن بهت خوش بگذره!
ماهک بی‌اختیار لبخند زد و سر تکان داد و از ماشین پیاده شد.
داخل تالار که شدند تقریباً اکثر مهمان‌ها آمده بودند.
مامان مهتا گفت:
- زمرد جان یه جایی رو انتخاب کن که زیاد توی فیلم‌شون نباشیم.
خاله زمرد اشاره‌ای به میز شش نفره‌ای کرد و با هم به آن سمت رفتند.
تازه روی صندلی نشسته بودند و مانتوهای‌شان را در آورده بودند که خانم میر باعجله به سمت‌شان آمد و خوش‌آمد گفت.
آنها هم برای دخترش آرزوی خوشبختی کردند و بعد وقتی صدای سوت و دست مبارک‌باد خواندن بلند شد خانم میر باعجله برای استقبال از عروس و داماد رفت.
ماهک برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #132
خاله زمرد گفت:
- ماهی جان شربت می‌خوری؟
ماهک گیج نگاهی به خاله زمرد انداخت و بعد سری تکان داد و لیوان را گرفت و آن را به دهانش نزدیک کرد تا بغضش را ببلعد.
نگاهی به جایگاه عروس و داماد انداخت!
عروس و داماد سر جای‌شان نشسته بودند و چند نفری هم جلوی‌شان مشغول رقص و هنرنمایی بودند.
مامان مهتا ظرف شیرینی را مقابلش گرفت و با نگرانی پرسید:
- خوبی؟
ماهک سعی کرد لبخند بزند؛ به خودش لعنت فرستاد که آرامش مامان مهتا را حرام کرده بود و چشم‌هایش مدام با نگرانی و وسواس حال و احوال او را دنبال می‌کرد.
برای مامان مهتا سر تکان داد و یک شیرینی برداشت و سعی کرد از تلخی دهانش بکاهد که خانمی میان‌سال با ماکسی شیک و پوشیده‌ی مشکی پر زَرق و برق سر میزشان حاضر شد وقتی دید خاله زمرد و مامان مهتا هم با لبخند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #133
داماد بوسه‌ای روی پیشانی عروس کاشت و صدای هلهله‌ی زن‌ها بلند شد.
شهلا خانوم با خنده به خاله زمرد گفت:
- زمان ما عروس نباید از روی صندلیش تکون می‌خورد! وگرنه هزار مدل حرف پشت سرش ردیف میشد که جلف بود و هول بود و...!
خاله زمرد گفت:
- بد بود دیگه شهلا خانوم جون! عروسی مال عروس و داماده...باید خوش باشن یا نه؟!
شهلا خانوم سر تکان داد و دوباره به رقص جالب و هماهنگ عروس و داماد خیره شد و بعد باحسرت گفت:
- انشاالله همه‌ی جوون‌ها خوشبخت و عاقبت به خیر بشن.
مامان مهتا بدون مکث و از تَهِ دل زمزمه کرد:
- انشاالله.
و ماهک گلویش از بغض سوخت.
مطمئن بود که امشب باز هم باید با قرص بخوابد.
بالأخره شام را هم خوردند و مراسم به پایان رسید.
برای عروس و داماد آرزوی خوشبختی کردند و با خانم میر و شهلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #134
خاله زمرد نگاه غمگین ماهک و چشم‌های سرزنشگر خواهرش را که دید، خیلی زود درصدد جبران برآمد و گفت:
- کدوم مادریه که غصه‌ی اولاد نداشته باشه؟! همین راحیل...چه‌قدر گفتم راضی نشو بری اصفهان! اما کو گوش شنوا؟! خودش که تنگ دل شوهرشه و لابد داره بهش خوش می‌گذره منم که اینجا دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشه که حامله است و صبح تا شب توی خونه تنهاست! بریم اهورا ماشینش رو اون طرف پارک کرده!
ماهک به مامان مهتا گفت:
- مامان مهتا می‌تونی راه بیای؟
مامان مهتا اخم کرد و گفت:
- آره مادر! چیزیم نیست!
و خودش موضوع را عوض کرد و به خاله زمرد بی‌ربط گفت:
- ولی دختر خانم میر ماشاالله قشنگ شده بود. انشاالله خوشبخت بشه...!
خاله زمرد هم دنباله‌ی حرف را گرفت و دو خواهر مشغول صحبت از عروسی شدند.
اهورا کنار ماشین دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #135
به خانه که رسیدند ساعت حدود دوازده بود.
مامان مهتا لباس‌هایش را عوض کرد و ماهک برایش چای و نبات حاضر کرد.
وقتی با سینی چای و نبات پیش مادرش برگشت مامان مهتا به تاج تخت تکیه داده و زیر پتو رفته بود.
ماهک لیوان را به دست مادرش داد و گفت:
- بخور مامان جان! ولی باید حتماً یه دکتر بری...اینطوری نمی‌شه که!
مامان مهتا لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرد و چیزی نگفت.
چای و نبات را که خورد کامل زیر پتو رفت و گفت:
- خیر ببینی! یه قرص مسکن هم بذار بالای سرم که اگه بهتر نشدم بخورم.
ماهک سریع اطاعت کرد و به سمت جعبه‌ی کوچک قرص‌ها رفت.
مسکنی برداشت و با یک لیوان آب
روی پاتختی گذاشت و گفت:
- می‌خوای زنگ بزنم آژانس بریم درمانگاه؟
مامان مهتا چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
- نه! خوبم قربونت برم...برو بخواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #136
ماهک پرسید:
- چرا اومدن دنبال منی که می‌دونن یه زمانی متأهل بودم؟ چرا دنبال یه دختر که ازدواج نکرده باشه برای پسرش نمی‌گرده...چرا من؟
اخم‌های مامان مهتا در هم رفت و گفت:
- مگه تو چته؟ شرایط‌تون مثل همدیگه است.
ماهک ادامه داد:
- درسته! ولی مردی با این شرایط توی جامعه‌ی ما راحت می‌تونه باز هم با یه دوشیزه ازدواج کنه...مخصوصاً که موقعیت شغلی و اجتماعیش هم خوبه!
مامان مهتا جواب داد:
- خب راستش خانم میر گفت شرط پسرش برای ازدواج اینه...گفته می‌خوام یه نفر باشه که شرایط من رو درک کنه...میگه سراغ هر دختری برم آرزوی جشن عروسی و نامزد بازی و چه می‌دونم اداهای اول ازدواج رو داره...میگه من نمی‌تونم!
ماهک آه عمیقی کشید و پاهایش را در شکمش جمع کرد و با دل‌خوری به مادرش خیره شد.
مامان مهتا دست بردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #137
عصبی مقابل آینه ایستاده و به خودش خیره شده بود.
نگاهی به لب‌های خوش فرم و قشنگش انداخت.
انقدر باحرص پوست لبش را کنده بود که چند بار خون آمده بود و حالا هم می‌سوخت.
دلش نمی‌خواست سر این قرار اجباری حاضر شود؛ دلش تنهایی می‌خواست.
دوست داشت خودش باشد و خودش!
دوست داشت باقی عمرش را کنار مامان مهتا زندگی کند؛ اما اصرارهای مامان مهتا و نگاه‌های مضطرب و نگرانش اجازه نمی‌داد که او همانطور که دلش می‌خواهد تصمیم بگیرد.
یک ازدواج خوب و موفق تنها چیزی بود که خیال مامان مهتا را از زندگی تنها دخترش راحت می‌کرد.
چیزی که ماهک به هیچ‌عنوان دوست نداشت دوباره تجربه‌اش کند!
نگاهی به ساعت انداخت؛ وقت زیادی نداشت.
کرم پودرش را برداشت و روی صورتش مالید؛ کمی ریمل هم به مژه‌هایش زد و با رژ لبی کمرنگ آرایشش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #138
ماهک با شنیدن حرف پایانی شهاب در هجوم خاطرات غرق شد...

***
آراز با عشق گفت:
- ماهک! شب و روزم شده شوق داشتن تو! تو با همه‌ی دخترهایی که من تا حالا دیدم فرق داری...من اصلاً به ازدواج فکر نمی‌کردم اما تو تمام معادلات ذهنی من رو خراب کردی...عشق که میگن همینه نه؟! دلم می‌خواد بغلت کنم...خیلی دوستت دارم!
ماهک کلافه لب به دندان گزید و گوشی موبایلش را روی گوشش که از شرم عرق کرده بود جابه‌جا کرد و آرام با خجالت لب زد:
- آراز!
آراز با عشق پاسخ داد:
- جون آراز! چی شد عشق من؟!
ماهک با شرم ادامه داد:
- قرار شد اینطوری حرف نزنی من خجالت می‌کشم!
صدای قهقه‌ی آراز بلند شد و گفت:
- قربون خجالت کشیدنت برم من...وقتی لُپ‌های قشنگت مثل انار سرخ میشن دوست دارم قورتت بدم...برای همین میگم با همه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #139
ماهک سری تکان داد و چیزی نگفت که شهاب گفت:
- اجازه بدین برسونم‌تون.
ماهک جواب داد:
- نه ممنون...من از اینجا تاکسی سوار میشم و جلوی در خونه‌مون پیاده میشم...مزاحم شما نمی‌شم.
شهاب گفت:
- مراحمین خانوم...اجازه بدین برسونم‌تون، ماشین که هست!
ماهک ادامه داد:
- نه ممنون! اینطوری راحت‌تر هستم.
شهاب دست به سینه ایستاد و گفت:
- پس من دیگه اصرار نمی‌کنم...به مادر محترم سلام برسونین!
ماهک زمزمه کرد:
- ممنونم...شما هم سلام برسونین...خدانگهدار.
از شهاب که فاصله گرفت سنگینی نگاهش را هنوز روی خودش احساس می‌کرد.
به نظر مرد خوبی می‌آمد اما ماهک هیچ حوصله‌ی آدم‌های جدید را نداشت.
نفس عمیقی کشید و کنار خیابان ایستاد.
حوصله‌ی منتظر ماندن نداشت و این بود که برای اولین تاکسی دست تکان داد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,636
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #140
دو خواهر منتظر به او چشم دوخته بودند.
مامان مهتا جوری نگاهش می‌کرد که ماهک برای لحظه‌ای کوتاه تصمیم گرفت بی‌خیال خواسته‌ی دل خودش بشود و جواب «بله» را بدهد.
اما جلوی احساساتش را گرفت و گفت:
- من دوست ندارم ازدواج کنم.
مامان مهتا چشم‌هایش را با درد برهم فشرد و خاله زمرد اخم‌هایش را درهم کشید:
- یعنی چی؟ تا کی می‌خوای مجرد بمونی؟ تنهایی فقط برازنده‌ی خداست...هر روز که خواستگار خوب در خونه‌ی آدم رو نمی‌زنه!
مامان مهتا با رنگ و رویی پریده روی مبل نشست و گفت:
- آخه چرا دوست نداری ازدواج کنی مادر؟ مگه چند سالته که این حرف رو می‌زنی؟ دخترهای هم سن تو الان دیگه بچه دارن...حالا تو چون زود ازدواج کردی و شوهرت رو از دست دادی باید تا ابد تنها بمونی؟ ماهک جون، مامان! الکی جواب رد به مردم نده. بذار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا