- ارسالیها
- 639
- پسندها
- 6,636
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #121
بالأخره دهان باز کرد و گفت:
- نه! فقط خسته هستم.
ماهک سری تکان داد و گفت:
- باشه...پس مزاحمت نمیشم...شب بخیر!
نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و صدایش زد:
- ماهی!
ماهک که منتظر نگاهش کرد ادامه داد:
- کادوی تولدت خیلی بهت میاد!
ماهک لبخندی درخشان زد و از پلهها پایین رفت.
***
مامان مهتا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت اخبار گوش میکرد.
ماهک هم با کتابهای زبانش مشغول بود و داشت برای مبحثی که میخواست فردا تدریس کند دنبال مطالب جدید و مرتبط میگشت که صدای زنگ در دو بار پشت سر هم بلند شد؛ ماهک همانطور که به سمت در میرفت گفت:
- حتماً خاله زمرد هست.
حدسش درست بود.
به محض اینکه در را باز کرد با چهره بشاش و چشمهای خندان خاله زمرد مواجه شد.
سلام کرد و خاله زمرد هول و با عجله...
- نه! فقط خسته هستم.
ماهک سری تکان داد و گفت:
- باشه...پس مزاحمت نمیشم...شب بخیر!
نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و صدایش زد:
- ماهی!
ماهک که منتظر نگاهش کرد ادامه داد:
- کادوی تولدت خیلی بهت میاد!
ماهک لبخندی درخشان زد و از پلهها پایین رفت.
***
مامان مهتا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت اخبار گوش میکرد.
ماهک هم با کتابهای زبانش مشغول بود و داشت برای مبحثی که میخواست فردا تدریس کند دنبال مطالب جدید و مرتبط میگشت که صدای زنگ در دو بار پشت سر هم بلند شد؛ ماهک همانطور که به سمت در میرفت گفت:
- حتماً خاله زمرد هست.
حدسش درست بود.
به محض اینکه در را باز کرد با چهره بشاش و چشمهای خندان خاله زمرد مواجه شد.
سلام کرد و خاله زمرد هول و با عجله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.