«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,894
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #121
بالأخره دهان باز کرد و گفت:
- نه! فقط خسته هستم.
ماهک سری تکان داد و گفت:
- باشه...پس مزاحمت نمی‌شم...شب بخیر!
نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و صدایش زد:
- ماهی!
ماهک که منتظر نگاهش کرد ادامه داد:
- کادوی تولدت خیلی بهت میاد!
ماهک لبخندی درخشان زد و از پله‌ها پایین رفت.

***
مامان مهتا جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت اخبار گوش می‌کرد.
ماهک هم با کتاب‌های زبانش مشغول بود و داشت برای مبحثی که می‌خواست فردا تدریس کند دنبال مطالب جدید و مرتبط می‌گشت که صدای زنگ در دو بار پشت سر هم بلند شد؛ ماهک همانطور که به سمت در می‌رفت گفت:
- حتماً خاله زمرد هست.
حدسش درست بود.
به محض اینکه در را باز کرد با چهره بشاش و چشم‌های خندان خاله زمرد مواجه شد.
سلام کرد و خاله زمرد هول و با عجله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #122
ماهک ادامه داد:
- تبریک میگم عزیزم. انشاالله به سلامتی به دنیا بیاد...خاله که اومد به ما گفت خیلی ذوق کردیم.
راحیل با همان لحن نه چندان خوش جواب داد:
- مرسی...لطف داری!
ماهک آهش را فرو خورد.
راحیل همچنان راحیل همیشگی نبود.
این جواب‌های کوتاه و رسمی می‌گفت که روزهای گذشته، گذشته است.
روزهایی که به هم قول می‌دادند حتی بعد از ازدواج هم همدیگر را فراموش نمی‌کنند و برای هم خواهر می‌مانند و برای بچه‌هایشان خاله می‌شوند.
قرارشان این بود و اکنون راحیل زیر قول‌شان زده بود.
ماهک بغضش را خورد؛ او از فکر جنین کوچکی که حالا در بطن راحیل جا خوش کرده بود تپش قلبش بیشتر میشد و آن وقت راحیل این گونه رفتار می‌کرد...!
ماهک مکالمه‌شان را مختصر کرد و گفت:
- خوشحال شدم که صدات رو شنیدم، مواظب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #123
اما وقتی سه ماه بعد آن اتفاق افتاد و حالت تهوع و عُق زدن‌هایش باعث نگاه های مشکوک خاله زمرد و عمه آناهید شد تازه یاد قرص‌های ریزی افتاد که روانه‌ی سطل آشغال شده بود.
وقتی برای گرفتن جواب آزمایشش رفت فقط از خدا یک خواسته داشت! اینکه مادر نشده باشد!
وقتی منشی آزمایشگاه جواب آزمایشش را دستش داد و او با دست و دلی لرزان برگه را باز کرد و دید جواب تستش منفی است بی‌اختیار با تمام وجود اشک ریخت...در شرایطی که او گرفتار شده بود حتی تصور حضور یک جنین معصوم و بی‌گناه در بطنش هم برایش وحشتناک بود.
درست بود که مادر شدن آرزوی هر دختری بود و او هم از این قاعده مستثنا نبود اما حتی اگر قرار بود هیچ وقت مادر نشود هم در این شرایط مادر شدن را دوست نداشت.
آنقدر از ته دل اشک ریخت که منشی آزمایشگاه با لیوانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #124
صدای خاله زمرد او را از میان افکارش بیرون کشید:
- اگر آقا ارژنگ خونه نبود الان می‌رفتم به آناهید هم خبر می‌دادم.
مامان مهتا گفت:
- آناهید می‌گفت فردا میرن نوشهر! می‌خوان اون زمینی رو که از پدر شوهرش بهشون رسیده رو بسازن!
خاله زمرد از جایش بلند شد و گفت:
- من دیگه برم شام درست کنم.
مامان مهتا گفت:
- من آش درست کردم...زنگ بزن بگو آقا کاوه و اهورا از سرکار بیان اینجا!
خاله زمرد از خدا خواسته گفت:
- مزاحم نیستیم!
دو خواهر مشغول تعارفات‌شان شدند و ماهک هم به سمت کتاب‌های زبانش رفت و او باز هم احساس سردرد می‌کرد!

***
از تاکسی پیاده شد و به سمت پیاده‌رو رفت.
حقوقش را گرفته بود و حس خوبی داشت.
روزهای زندگی با آراز هم همیشه حساب بانکیش پر بود.
آراز هیچ‌وقت صبر نمی‌کرد تا ماهک بگوید چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #125
با صدای ماهک از گذشته بیرون آمد و به روسری که مقابلش باز شده بود نگاه کرد و شنید که ماهک گفت:
- مامان مهتا ببین دوستش داری؟!
با لبخند روسری را از دست دخترش گرفت و همان لحظه آن را روی سرش انداخت و گفت:
- مگه میشه تو چیزی برای من بخری و من دوسش نداشته باشم؟! خیلی قشنگه عزیزم!
از روی مبل بلند شد و به سمت آینه رفت و آن را روی سرش مرتب کرد و گفت:
- خیلی قشنگه! دستت درد نکنه عزیزم.
بعد اشاره‌ای به نایلون دیگر کرد و گفت:
- اون چیه؟
ماهک با خنده جواب داد:
- برای خودم ولخرجی کردم...!
مامان مهتا با مهربانی جواب داد:
- خوب کاری کردی...بپوش ببینم چی خریدی!
ماهک اطاعت کرد و به سمت اتاقش رفت.
پیراهنش را پوشید و خودش هم با لبخند به دختر درون آینه لبخند زد.
رنگ قرمز به پوست سفیدش می‌آمد.
اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #126
مامان مهتا با لبخند گفت:
- چقدر بهت میاد! مبارکت باشه...!
تا ماهک خواست تشکر کند صدای زنگ در بلند شد و ماهک گفت:
- خاله اومد من برم لباسم رو عوض کنم.
مامان مهتا اخم کرد و گفت:
- کجا؟! مگه لباست چه ایرادی داره که بری عوضش کنی؟!
ماهک معذب و با تردید زمزمه کرد:
- آخه رنگش زیادی جیغه!
مامان مهتا با همان اخم و نگاه جدی گفت:
- باشه! مگه با این وضع می‌خوای بری توی خیابون که خجالت می‌کشی؟! برو در رو باز کن...خیلی هم بهت میاد.
ماهک لبخند زد و به سمت در رفت.
خاله زمرد با یک ظرف پر از تخمه پشت در بود.
ماهک را که دید بلافاصله ابراز احساسات کرد:
- وای ماهی جون چقدر پیراهنت بهت میاد! آدم دلش باز میشه انقدر که خوش‌رنگه!
ماهک خندید و از جلوی در کنار رفت تا خاله زمرد وارد شود.
نشسته بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #127
ماهک آخرین بشقاب را هم آب کشید و گفت:
- مسکن بیارم؟
مامان مهتا جواب داد:
- نه! یه چای نبات بیزحمت برام درست کن! احتمالاً سرما زده بهم.
ماهک کتری را پر از آب کرد و روی گاز گذاشت و گفت:
- الان آب جوش میاد.
خاله زمرد پالتوی بافتنی مامان مهتا را از روی چوب‌لباسی برداشت و گفت:
- بپوش خواهر جون...هوا سرد شده تو هم هیچ‌وقت خودت رو خوب نمی‌پوشونی!
مامان مهتا پالتوی بافتنی را پوشید. ماهک چای نبات درست کرد و مقابل مامان مهتا گذاشت و لیوانی هم برای خاله زمرد گذاشت که خاله زمرد گفت:
- پس خودت چی؟
به جای ماهک مامان مهتا نگران فوراً گفت:
- ماهی شب چای بخوره، بد خواب میشه!
بعد خطاب به ماهک ادامه داد:
- چرا برای خودت گل گاوزبان دَم نکردی؟
ماهک روی سر مادرش را بوسید و جوابش را داد:
- امشب انقدر خسته‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #128
اهورا پرسید:
- مامان اینجاست؟
ماهک جواب داد:
- آره...عمو امشب بیمارستان پیش دوستش مونده، خاله اومده پایین! بیا داخل! شام خوردی؟
اهورا پاسخ داد:
- نه مرسی! خیلی خسته هستم...کلیدم رو فراموش کردم، کلیدهای خونه رو از مامان می‌گیری لطفاً؟!
ماهک با مهربانی گفت:
- آره حتماً...!
ماهک به سمت هال رفت و اهورا سرش را داخل آورد و گفت:
- خانوم‌های محترم سلام!
مامان مهتا خواست بلند شود که خاله زمرد اجازه نداد و خودش به سمت در رفت و گفت:
- بیا یه چای بخور بعد با هم بریم!
اهورا با خنده گفت:
- آخه جمع‌تون زنانه هست...مزاحم نیستم؟!
ماهک با خنده جواب داد:
- از وقتی دایی شدی خیلی ملاحظه می‌کنی!
اهورا با خنده کفش‌هایش را درآورد و داخل شد.
ماهک به سمت آشپزخانه رفت و لیوانی چای برای اهورا ریخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #129
ماهک موهای تاب‌دارش را پشت گوشش راند و اهورا یاد المیرا افتاد.
المیرا همیشه مقنعه‌اش را جوری سرش می‌کرد که قسمت کمی از جلوی موهای خرمایی رنگش مشخص میشد.
موهایش صاف و لَخت بود و وقتی صحبت می‌کرد گاهی چند تار مو با لجاجت سُر می‌خورد و روی پیشانیش می‌افتاد و المیرا با عجله آن را داخل مقنعه‌اش هدایت می‌کرد.
چایش به انتها رسید.
لیوان را روی میز گذاشت و تشکر کرد و به مادرش گفت:
- مامان جان میای یا من برم؟!
زمرد با عجله از جایش بلند شد، ماهک و خواهرش را بوسید و شب به خیر گفت و با اهورا راهی طبقه‌ی بالا شدند.

***
ماهک از حمام که خارج شد مامان مهتا گفت:
- ماهی جان زود باش!
ماهک سری تکان داد و داخل اتاقش شد. حریف خاله زمرد نشده بود و مجبور بود به عروسی برود!
مامان مهتا سکوت کرده بود؛ شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #130
مامان مهتا مخالفتی نکرد و گفت:
- منم الان با زمرد میام!
ماهک پله‌ها را پشت سر گذاشت و داخل حیاط شد.
کلافه بود و حوصله‌ی شلوغی و جمع و سروصدا را نداشت.
داشت به سمت تاب محبوبش می‌رفت که صدای اهورا متوقفش کرد:
- احوال ماهی خانوم؟!
به سمتش برگشت و سلام کرد.
اهورا داشت ماشینش را تمیز می کرد. نگاه کدر و مات ماهک را که دید گفت:
- بهت خبری رسیده که کشتی‌هات غرق شدن؟
ماهک با اخم جواب داد:
- نه خیر! از دست مامان تو اعصابم خورده!
اهورا پرسید:
- چی شده مگه؟
ماهک اشاره‌ای به خودش و لباسش کرد و گفت:
- نمی‌بینی؟! مجبورم کرده باهاشون عروسی برم. اصلاً حوصله‌ی سروصدا و شلوغی ندارم...ولی وقتی به یه چیزی گیر میده دیگه وِل نمی‌کنه.
اهورا آرام خندید و گفت:
- باز کن اخم‌های صورتت رو! مامانت خودش رو کنار کشیده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
919

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا