«یلدا» یعنی یک دوستت دارم طولانی از لب‌هایی که یک سال سکوت کرده بودند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماه سفید من باش | سمانه شیبانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Samaneh85
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 150
  • بازدیدها 5,888
  • کاربران تگ شده هیچ

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #31
خاله زمرد گریان گفت:
- طلاهام رو می‌فروشم، کمک‌تون می‌کنم همین جا یه خونه کوچک‌تر بخرید.
راحیل کلافه گفت:
- مامان جان سینا دوست داره مستقل باشه.
عمو کاوه بی‌حوصله از روی مبل بلند شد و گفت:
- راحیل جان! یعنی تو با این مسئله مشکلی نداری؟
راحیل سرش را پایین انداخت و گفت:
- دلم براتون تنگ میشه ولی با نظر سینا موافقم.
عمو کاوه نفس عمیقی کشید و گفت:
- گفتی باید حداقل پنج سال اونجا بمونید درسته؟
راحیل سرش را به علامت تأیید تکان داد و عمو کاوه گفت:
- بابا جان تا وقتی نرفتی حق انتخاب داری ولی وقتی قبول کردی و رفتی دیگه نباید هر روز به جون شوهرت غر بزنی و خونش رو توی شیشه کنی.
راحیل سرش را به علامت پذیرفتن حرف پدرش تکان داد و بعد عمو کاوه به همسرش نگاه کرد و گفت:
- شما هم بس کن زمرد خانوم! خودشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #32
باز هم ماهک بغض کرد.
مامان مهتا نگرانش بود و او هیچ کاری از دستش برنمی‌آمد جز لبخندهای نمایشی و سکوت و سکوت سکوت.
عمو کاوه حالات ماهک را زیر نظر داشت و با نکته‌سنجی بلافاصله در ادامه‌ی گفته‌ی مامان مهتا گفت:
- خداروشکر خیال شما هم از دخترت راحته زن داداش. خدا بهت یه دختر عاقل و با کمالات و فهمیده داده، یه ماه کامل!
ماهک لبخند زد و مامان مهتا انگار تازه یادش آمد که ماهک هم آنجا نشسته بلافاصله لبخندی نمایشی زد و گفت:
- خدا رو هزار مرتبه شکر.
عمو کاوه به راحیل گفت:
- بابا جان کی می‌خواین دنبال کارای عروسی‌تون باشین؟
راحیل لبخند زد و گفت:
- قراره فردا با سینا بریم دنبال تالار.
عمو کاوه آهسته گفت:
- انشاالله.
و مامان مهتا به سمت آشپزخانه رفت و چند دقیقه بعد با ظرف اسپند و دود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #33
راحیل کوتاه و مختصر گفت:
- مرسی.
و زود خودش را کنار کشید.
ماهک لبخندش را گم کرد.
خاله زمرد گفت:
- خواستی دنبال لباس و آرایشگاه بری با ماهک برو که تنها نباشی.
راحیل گفت:
- خواهر سینا هم اصرار کرد که کاری داشتم بهش بگم.
خاله زمرد گفت:
- خب سه تایی برید...دست سیما هم دردنکنه.
راحیل دیگر چیزی نگفت.
صدای زنگ در بلند شد و ماهک به بهانه‌ی باز کردن در از جایش بلند شد.
گیج رفتار سرد و خشک راحیل بود و خوشحال بود که به بهانه‌ی باز کردن در می‌تواند از خفقان سرمای گزنده‌ی رفتار راحیل فرار کند.
در را باز کرد، اهورا بود.
سلام گفت و اهورا جوابش را داد و همانطور که وارد میشد پرسید:
- چه خبره اسپند دود کردین؟
ماهک بغضش را فرو داد و لبخند زد و گفت:
- راحیل داره عروس میشه!
اهورا کیفش را روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #34
مرد اول زندگی هر دختری پدر اوست و ماهک از این نعمت در سال‌های کودکی محروم شده بود و مامان مهتا جوانیش را به پایش ریخته و عشق مادرانه و حمایت پدرانه خرجش کرده بود.
آن روزها دلش می‌خواست اهورا ایران باشد؛ دوست داشت باشد تا نظرش را درمورد آراز می‌گفت.
اهورا اما با بورسیه‌ی تحصیلیش به قصد گرفتن مدرک کارشناسی ارشد راهی انگلیس شده بود.
با صدای اهورا از افکارش بیرون کشیده شد که گفت:
- ماهک! لباست رو بپوش می‌خوایم شام بریم بیرون...خداروشکر مثل اینکه واقعاً داریم از دست راحیل خلاص می‌شیم! و به مناسبت خلاص شدن از دست راحیل همگی مهمون من هستید...!
راحیل خندان اعتراض کرد:
- خیلی بدجنسی داداش!
ماهک سعی کرد لبخند بزند.
راحیل خوشبخت بود. حتی با وجود دل دل کردن‌های سینا...

***
راحیل نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #35
آیسو دو سه سالی از ماهک و راحیل بزرگتر بود و همیشه به آنها امر و نهی می‌کرد و همین هم باعث میشد که راحیل و ماهک علاقه‌ای به هم‌بازی شدن با دختر عمه‌شان نداشته باشند.
کمی که بزرگتر شدند دیگر آیسو هم علاقه‌ای به هم پا شدن با راحیل و ماهک نشان نمی‌داد مگر وقتی که اهورا هم با آنها همراه میشد.
راحیل یک شب وقتی داخل بالکن خانه‌ی عمو کاوه نشسته بودند و تخمه می‌شکستند و درد و دل‌های دخترانه می‌کردند به ماهک گفته بود:
- ماهی! تا حالا به رفتار آیسو وقتی اهورا رو می‌بینه دقت کردی؟!
ماهک متوجه منظورش نشده بود و راحیل با حرص به شانه‌اش کوبیده و گفته بود:
- بس که خنگی! به نظر من آیسو، اهورا رو دوست داره.
ماهک خندیده بود. آنقدر خندیده بود تا اشک از چشم‌هایش سرازیر شده بود.
راحیل حرصی به او خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #36
اهورا خیره نگاهش کرد و بعد سری تکان داد و گفت:
- همین الان هم با این درس خوندن‌تون بعید می‌دونم دانشگاه قبول بشین!
بعد قصد خروج از بالکن را کرد که لحظه‌ای برگشت و با کنجکاوی نگاه‌شان کرد و گفت:
- حالا به چی می‌خندیدین؟
راحیل فوراً گفت:
- هیچی.
و به ماهک هم علامت سکوت داد اما ماهک که باز هم خنده‌اش گرفته بود گفت:
- حالا اگر بدونه چی میشه؟ تمرکزش برای درس خوندن کم میشه و نمی‌تونه بورسیه بگیره؟!
بعد با همان نگاه خندان به اهورا نگاه کرد و گفت:
- یه بنده خدایی عاشقت شده...!
اهورا اَبروهایش بالا پرید و با تعجب نگاه‌شان کرد.
راحیل خجالت‌زده لب گزید و سرش را پایین انداخت.
اهورا به چشم‌های خندان ماهک خیره شد. بعد سری تکان داد و گفت:
- دیوونه‌ای ماهک! کی می‌خوای بزرگ بشی؟
اما اکنون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #37
عمه آناهید با فاصله‌ای چند ساله بعد از ازدواج آیسل دختر بزرگش، آیسو را هم راهی خانه‌ی بخت کرد و خودش ماند و آقا ارژنگ بازنشسته!
ماهک با حرف عمه آناهید به زمان حال برگشت و به حرف عمه آناهید گوش سپرد که گفت:
- سونیا تازگی یه لباس دوخته، خیلی قشنگه! کار خیاطش حرف نداره به نظرم برای عروسی راحیل بریم پیش اون!
خاله زمرد بی‌توجه به بحث لباس گفت:
- راستی سونیا هنوز مجرده؟
عمه آناهید جواب داد:
- آره! سنی نداره که...ارشدش رو گرفته و مطب زده.
راحیل پرسید:
- مامایی خونده بود نه؟!
عمه آناهید سری تکان داد و خاله زمرد گفت:
- انشاالله توی عروسی ببینمش. ماشاالله دختر خیلی خوبیه، آرزومه عروسم بشه! اهورا که فعلاً زیر بار ازدواج نمی‌ره!
مامان مهتا عرق پیشانیش را گرفت و گفت:
- اونم به وقتش راضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #38
تا ماهک خواست دهان باز کند راحیل گفت:
- نه مامان! خانم صادقی گفت دیگه تا سه ماه آینده سفارش قبول نمی‌کنه، به نظرم ماهک هم با شما بیاد بهتره.
خاله زمرد با تعجب نگاهی به راحیل انداخت و گفت:
- وا؟ این کارا چیه؟! پولت رو بگیر و لباس رو بدوز دیگه...
ماهک به زحمت لبخند زد و گفت:
- خاله من حوصله‌ی پرو و پیش خیاط رفتن رو ندارم. می‌خوام لباس آماده بگیرم اینجوری راحت‌ترم.
راحیل بدون اینکه حرفی بزند از جایش بلند شد و چند دقیقه بعد با مانتوی کرم و شال لیمویی و آرایشی ملایم و دل‌چسب مقابل‌شان ظاهر شد.
خاله زمرد گفت:
- کجا مامان جان؟
راحیل با لبخندی آمیخته به غرور گفت:
- سینا میاد دنبالم بریم لباس عروسی‌های مزونی که سیما می‌گفت رو ببینیم و اگر خوب بود سفارش بدیم.
مامان مهتا و عمه آناهید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #39
مامان مهتا با خواهر و خواهر شوهرش و آیسو گرم صحبت شد و ماهک به دنبال راحیل روانه شد.
راحیل کفش‌هایش را می‌پوشید که صدای زنگ موبایلش بلند شد.
گوشی را بین شانه و گوشش قرار داد و همانطور که با زنجیر کفشش تقّلا می‌کرد جواب داد:
- اومدم عزیزم...چند دقیقه دیگه پایینم.
بعد تماس را قطع کرد و نیم‌نگاهی به ماهک انداخت و گفت:
- خداحافظ.
داشت به سمت پله‌ها حرکت می‌کرد که ماهک صدایش کرد.
راحیل لحظه‌ای صبر کرد و بعد به سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد.
ماهک لب‌های خشکش را نوک زبان خیس کرد و گفت:
- اتفاقی افتاده راحیل؟!
راحیل سری تکان داد و گفت:
- نه! چه اتفاقی؟
ماهک ناراحت جواب داد:
- مثل همیشه نیستی!
راحیل پوزخند زد و گفت:
- باید مثل همیشه باشم؟
و بعد پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خودت که تجربه‌ی این روزها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

Samaneh85

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
639
پسندها
6,637
امتیازها
21,973
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #40
ماهک روی مبل دراز کشید و کنترل تلویزیون را برداشت و گفت:
- مامان جون توروخدا بیخیال من شو...خودت که اخلاق عمه و خاله زمرد رو می‌دونی...حوصله‌ی این مغازه اون مغازه رفتن رو ندارم...شما برو.
مامان مهتا معترض گفت:
- مغازه چیه؟! می‌خوایم بریم مزونی که سونیا تعریفش رو می‌کرد.
ماهک کلافه گفت:
- ساده‌ای مامان جان! فکر می‌کنی با یه جا رفتن رضایت به انتخاب لباس میدن؟! من خودم برم راحت‌تر خرید می‌کنم. برو قربونت برم!
مامان مهتا با نارضایتی چادرش را برداشت و گفت:
- پس مواظب خودت باش.
ماهک بلند شد و صورت مادرش را بوسید. مامان مهتا باز هم رنگ پریده به نظر می‌رسید.
ماهک نگران گفت:
- شما مواظب خودت باش...داروهات رو خوردی؟
مامان مهتا با لبخند کمرنگی پاسخ داد:
- آره عزیزم...من خوبم، خیالت راحت.
ماهک با دل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Samaneh85

موضوعات مشابه

پاسخ‌ها
11
بازدیدها
918

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا