متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان متهم ردیف چهارم | فاطمه علی‌آبادی کاربر انجمن یک رمان

کدوم یکی از راوی‌های داستان براتون تا حالا جذاب‌تر بوده و بیانش بیشتر به دلتون نشسته؟

  • سعید

  • شادی

  • فرقی نمی‌کردن با هم؛ انگار هر دو قسمت رو یه نفر گفته

  • متفاوت بودن ولی جفتش دلنشین بود

  • بیان سعید رو دوست دارم ولی از خودش بدم میاد

  • شخصیت شادی رو کلاً دوست دارم

  • سوال دوم

  • بچه‌ها! نظرتون در مورد پیچیدگی و پیرنگ داستان تا اینجا چیه؟

  • خیلی پیچیده‌ست، آدم گیج می‌شه

  • خوب و جذابه

  • ساده‌ست و آدم رو برای ادامه دادن مشتاق نمی‌کنه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #101
اینم پارت آخر امشب:458047-6dc8ffbbdef9cc2a2419e3bb0fa8d8d5:
بچه‌ها شده برای بار اول، بیاید نظر بدید و خوشحالم کنید.


کتایون واقعاً مرده بود. آن لحظه دلم می‌خواست فقط بمیرم. با همان بغضی که داشت خفه‌ام می‌کرد، گفتم:
- منِ لعنتی هم می‌دونستم مرده؟ چرا به همه گفتم رفته سوئیس.
سرش را بلند کرد و نگاه سبز و دودو زنش را بهم دوخت.
- اصلاً نفهمیدم کی هولش دادم و کی سرش خورد به اون سکوی لعنتی. سرش خون میومد و نفس نفس می‌زد. بعدم، بعدم...
فریاد زدم:
- حرف بزن لعنتی.
بلند شدم:
- تو با خواهر من چی کار کردی؟
نگاه ازم گرفت و دوباره به میز دوخت.
- ترسیده بودم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم. مغزم قفل کرده بود. زنگ زدم امیر. گفت هیچ کاری نکنم تا بیاد. وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #102
پلک‌هایم سنگین بودند و انگار داشتم جان می‌کندم تا بازشان کنم. چندین بار پلک زدم و یک بار سقف فلزی و سفیدی دیدم، یک بار یک پیراهن سفید دیدم که انگار از دهن گاو درش آورده بودند و یک بار هم شیشه‌ای دیدم که خط‌های سفید داشت و مات بود.هم‌زمان گوشم صدای ای‌یو ای‌یو ای‌یو می‌شنید. دوبار هم شنیدم صدایی تو دماغی گفت:
- حرکت کن آقا، حرکت کن.
صدای فِسی مداوم در گوشم می‌آمد و بینی و دهانم یک لحظه خنک می‌شد و دقیقه‌ی دیگر داغ؛ دور دهانم احساس خیسی می‌کردم. بالاخره توانستم پلکم را کامل باز نگه دارم و دور و اطرافم را آن طور که دلم می‌خواهد نگاه کنم. مرد نیمه کچلی با لباس سفیدی روی جای سکو مانندی کنارم نشسته بود، آرنجش را به زانوانش تکیه داده بود کمرش را هم خم کرده بود. گمانم اگر صاف می‌نشست، سر کچلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #103
ماشین که ایستاد، چشمانم را باز کردم. مرد کنارم تازه چشمان بازم را دید و پرسید:
- خوبید؟
فقط نگاهش کردم. درب آمبولانس باز شد؛ با همان برانکارد چرخ دار نارنجی رنگ از پشت آمبولانس بیرون آوردم و به سمت درب شیشه‌ای که اتوماتیک باز و بسته می‌شد رفت. همین که در باز شد، چشمم به سالن بزرگی افتاد که انتهایش پر بود از سفید پوشانی که این وَر و آن وَر می‌دویدند و بیمارانی که بی‌حال روی تخت افتاده بودند. توی اتاقی ایستاد. دخترک قد کوتاه سرمه‌ای پوشی به سمتم آمد. رو به مرد پیراهن سفید گفت:
- چی شده؟
مرد نفس عمیقی کشید:
- والا مثل اینکه خبر بدی بهش دادن، از هوش رفته. فشار خونش ۱۷۰ رو ۹۰ بود. ضربانش هم حدود ۱۳۰ تا بود. وقتی رسیدیم بی‌هوش بود هنوز.
دخترک سری تکان داد و اول فشارم را گرفت و بعد هم یک چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #104
***
روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم؛ ماشین سریع رانده می‌شد. دستم را بین صندلی‌های جلو گذاشتم و خودم را جلو کشیدم.
هیچ کس نبود، هیچ کس...
ماشین همین‌طور می‌رفت و کسی نبود که براندش. چیزی نمانده بود که تصادف کنم، باید نگهش می‌داشتم. انگار شب بود، همه جا را مَه گرفته بود. باید کاری می‌کردم ولی هنوز هم نشسته بودم و جلو را نگاه می‌کردم. یک دفعه در باز شد و کسی پشت فرمان نشست. در آینه‌ی جلو چشمانش را دیدم؛ امیر بود. حرف نمی‌زد، فقط می‌راند؛ به کجا؟ نمی‌دانستم. ایستاد؛ درست گوشه‌ای از یک خیابان شلوغ و پر رفت و آمد ایستاد. ولی پیاده که شدم، در جنگل بودم. انگار می‌دانستم کجا باید بروم؛ رفته رفته قدم‌هایم تندتر می‌شد. نور خورشید در صورتم می‌تابید و خبری از تاریکی چند لحظه‌ی قبل نبود. کسی روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #105
احساس کردم دستی دور گلوی پاره پوره‌ام حلقه شده و از عمق خواب بیرونم کشید. وقتی چشم باز کردم؛ تا چند دقیقه فقط به سقف سفید بالا سرم خیره شده بودم و تندتند پلک می‌زدم. صورت استخوانی و سفید سعید مقابل چشمانم قرار گرفت. روی تخت خم شده بود و سرش را درست مقابل صورتم گرفته بود. چشمان قهوه‌ای‌اش دوباره شعله گرفته بودند و بر عکس، لبانش می‌خندیدند. هق هقی کردم؛ اشک‌هایم سیل‌آسا راه گرفتند و بعد، مثل دیوانه‌ها شروع به گریه کردم. سعید سرش را عقب کشید؛ شرط می‌بستم که در تمام دوره‌ی کاری‌اش، دیوانه‌ای چون من ندیده بود. کف دستم را روی دهانم گذاشتم و بلند بلند هِق زدم. سعید به زور دستم را از دهانم جدا کرد و کنار تخت زانو زد:
- شادی؟ آرش چی بهت گفت عزیزم؟ هان؟
سرم را به دو طرف تکان دادم. همین‌طور خیره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #106
تنها نگاهم کرد. با همان لحن اشک‌آلودم گفتم:
- جلوی من کتایون رو کشتن.
به خودم اشاره کردم.
- جلوی من کثافت انداختنش تو صندوق عقب.
آب از همه جایم راه افتاده بود و تُف دهانم بیرون می‌جهید.
- امیر بهم گفت کثافت، گفت لجنم که آرزو رو کشتم. گفت قاتلم.
دیگر نمی‌توانستم خوابیده نفس بکشم؛ از دستانش کمک گرفتم و به سختی نشستم. کسی حواسش به گریه‌های غریبانه‌ی یک دختر صورتی‌پوش نبود.
- سعید! آرش کشته بودش. آرش آرزو رو کشته بود. اونوقت من، من...
تخت سینه‌ام کوبیدم و سرم را به چپ و راست تکان دادم:
- نه، نه. من، من کثافت با نقشه کشیدمش اونجا. آرش می‌گفت. می‌گفت تنها اومده، منم دنبالش راه افتادم. سعید! من قاتلم، مگه نه؟
رنگ نگاهش طوری بود که هیچ از احساسش سر در نمی‌آوردم. فقط وقتی به خودم آمدم که پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #107
سلام بچه‌ها:laugh::405:
خوبید؟
خب، خب! وارد بخش دوم رمان شدیم بچه‌ها. راوی این بخش با راوی بخش قبل فرق می‌کنه.
این بخش از قبل‌تر، یعنی حدود ۱۵ سال قبل شروع می‌شه.
امیدوارم از این بخش هم خوش‌تون بیاد. لطفاً برای این چندتا پارتی که می‌ذارم، همه‌تون نظر بدید که دستم بیاد این تغییر راوی رو دوست داشتید یا زدم تو برجک‌تون:610181-064beec23c2ab9fae36b67a1ed4b4f68:
خیلیییی دوستون دارم:405:

یا حق

بخش دوم: رویای خیس
راوی: سعید


فصل چهارم

۱۵ سال قبل از دستگیری شادی؛ سال ۱۳۸۷

دستم را بند یقه‌ی پالتوی طوسی رنگم کردم و جلوتر کشیدمش. به فَنس فلزی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #108
پشت به پل نشستم، تکیه‌ام را به فنس فلزی دادم و پاهایم را دراز کردم. سرم را هم به عقب متمایل کردم و چشمانم را بستم. با صدای جرینگی چشمم را باز کردم و سه سکه‌ی یک دلاری روی زمین، کنار دستم دیدم. سکه‌ها را برداشم و بلند شدم. سمت چپم را که نگاه کردم، یک زن با پالتوی مشکی بلند و یک دختر بچه‌ی مو طلایی که موهارش را برایش خرگوشی بسته بودند و شال سفیدی را هم محکم چند دور، به دور گردنش بسته بودند، دیدم. دخترک سفت دست زن را گرفته بود و رفته رفته از محدوده‌ی دیدم، خارج می‌شدند. به سکه‌های کف دستم خیره شدنم؛ عقاب در حال پروازش به چهره‌ی وا رفته و مضحکم پوزخند می‌زد. انگار به زبان آمده بود و مثل آن پسر بور و غلدر دانشگاه؛ به استهزاء گرفته بودم. پوزخندی زدم و سکه‌ها را داخل جیبم گذاشتم. اگر دیپورتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #109
نگاهی به سر تا پایم کرد و انگار حسابی تعجب کرده بود. چند لحظه خیره‌خیره نگاهم کرد و بعد رفته‌رفته لب‌هایش کِش آمدند، دستم را گرفت و محکم کشید. به خودم که آمدم با دست‌های آویزان در بغلش پرت شده بودم و او استخوان‌هایم را فشار می‌داد. مردک انگار دیوانه بود؛ شاید هم جدا از صدای کلفتم، روی قیافه‌ام قضاوت کرده بود که این‌طور با هیجان فشارم می‌داد. نالیدم:
- دادش خفه شدم. چی شد یهو؟
از خودش جدایم کرد و با لبخندی که هنوز مهمان لب‌های نازک و بی‌رنگش بود، گفت:
- باورم نمی‌شه انقدر یهویی و اتفاقی یه هم‌وطن ببینم.
دروغ چرا؛ در نگاهش دنبال ردی از تعجب می‌گشتم. شاید حتی انتظار داشتم مثل آن پسرک مو بور مسخره‌ام کند و شاید هم مثل پدرم با انزجار نگاهم کند. ولی هیچ کدام را در نگاهش پیدا نکردم. چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Fateme.

Fateme.

نویسنده انجمن
سطح
28
 
ارسالی‌ها
678
پسندها
22,581
امتیازها
39,373
مدال‌ها
17
سن
24
  • نویسنده موضوع
  • #110
از کنار پسربچه‌ها و دختربچه‌های سرخوشی که کنار بابا نوئل قرمزپوش با آن ریش سفید و پر پشتش ایستاده بودند گذشتیم و من به این فکر می‌کردم که چه قدر دلم برای آن مرد سیه چرده و لباس‌های قرمزش که در وسط خیابان‌های تهران می‌رقصید و کسی حتی نگاهش هم نمی‌کرد، تنگ شده. به گمانم بخت او مثل صورتش سیاه بود و بخت بابا نوئل همچون ریشش، سپید.
احمد یک لحظه هم دستم را رها نمی‌کرد و حتی نمی‌دانستم به طرف کدام جهنم دره‌ای می‌رویم. بالاخره رضایت داد و کنار خیابان بزرگی ایستاد، دستش را چندین بار تکان داد و وقتی تاکسی زرد رنگی مقابلمان ایستاد، دستم را کشید و هر دو با هم سوار شدیم. احمد خودش را جلو کشید و کنار گوش راننده‌ی کچل غول‌پیکر، چند کلمه‌ای انگلیسی بلغور کرد و بعد هم دوباره به صندلی تکیه داد. نفسش را پر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Fateme.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا