- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #201
دست دستی کرد و عاقبت رضایت داد و تراولها را گرفت. بعد هم با دستان کوچولویش برایم بوسی فرستاد و دواندوان رفت. به پشتی صندلی تکیه دادم. پدرم از آن واقعیها بود و من احمق جز حرص دادنش هیچ نکرده بودم. رو به آسمان سیاه شب کردم.
- خدیا! به بزرگیت قسمت میدم بهم برش گردون. قول میدم هرچی که بشه، سرپرستی نرگس و چندتا بچهی دیگه رو بگیرم و بفرستمشون مدرسه. باشه؟ قسمت میدم.
سرم را خم کردم و نگاهم را به برق روشن پنجرهی طبقهی چهار شرقی دوختم. کاش هرگز قدم نحس احمد به سرنوشتم باز نمیشد.
نزدیک بیمارستان و پشتِ چراغ قرمز بودم که آهنگ الههی ناز گوشی باز هم بلند شد و اسم بابک روی صفحهاش نقش بست. جواب دادم و صدایش را روی بلندگو گذاشتم.
- بگو بابک.
صدایش خوشحال بود و بیاختیار امید را به رگهای...
- خدیا! به بزرگیت قسمت میدم بهم برش گردون. قول میدم هرچی که بشه، سرپرستی نرگس و چندتا بچهی دیگه رو بگیرم و بفرستمشون مدرسه. باشه؟ قسمت میدم.
سرم را خم کردم و نگاهم را به برق روشن پنجرهی طبقهی چهار شرقی دوختم. کاش هرگز قدم نحس احمد به سرنوشتم باز نمیشد.
نزدیک بیمارستان و پشتِ چراغ قرمز بودم که آهنگ الههی ناز گوشی باز هم بلند شد و اسم بابک روی صفحهاش نقش بست. جواب دادم و صدایش را روی بلندگو گذاشتم.
- بگو بابک.
صدایش خوشحال بود و بیاختیار امید را به رگهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر