- ارسالیها
- 678
- پسندها
- 22,581
- امتیازها
- 39,373
- مدالها
- 17
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #71
***
روی تختم چهارزانو نشسته بودم و به صفحهی گوشیام خیره بودم. یک هفته گذشته بود و هیچ خبری از سعید نبود. لبانم را جمع کرده بودم و چانهام مانند کودکی که آبنباتش را گرفته باشند میلرزید. بالاخره طاقتم تمام شد. گوشی را برداشتم و تند تند و قبل از آنکه پشیمان شوم، شمارهاش را گرفتم. بعد از چند بوق صدای سرد و بیاحساسش را شنیدم:
- بله؟
بغضی گلویم را چنگ انداخت. خاطرات از مقابل چشمانم میگذشتند؛ یاد اولین باری افتادم که از داخل زندان به امیر زنگ زده بودم و همینقدر سرد پاسخم را داده بود. آرام آب بینیام را بالا کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- سلام.
حتی جواب سلامم را نداد.
- کاری داشتی؟
عاقبت بغضم ترکید و به هق هق افتادم. صدای نفس کلافهاش را شنیدم.
- شادی؟ شادی؟
او بیوقفه صدایم...
روی تختم چهارزانو نشسته بودم و به صفحهی گوشیام خیره بودم. یک هفته گذشته بود و هیچ خبری از سعید نبود. لبانم را جمع کرده بودم و چانهام مانند کودکی که آبنباتش را گرفته باشند میلرزید. بالاخره طاقتم تمام شد. گوشی را برداشتم و تند تند و قبل از آنکه پشیمان شوم، شمارهاش را گرفتم. بعد از چند بوق صدای سرد و بیاحساسش را شنیدم:
- بله؟
بغضی گلویم را چنگ انداخت. خاطرات از مقابل چشمانم میگذشتند؛ یاد اولین باری افتادم که از داخل زندان به امیر زنگ زده بودم و همینقدر سرد پاسخم را داده بود. آرام آب بینیام را بالا کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
- سلام.
حتی جواب سلامم را نداد.
- کاری داشتی؟
عاقبت بغضم ترکید و به هق هق افتادم. صدای نفس کلافهاش را شنیدم.
- شادی؟ شادی؟
او بیوقفه صدایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش