فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,733
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #71
مارال دستش را برای درآغوش گرفتن ایلیا که روی پاهایش تاتی‌کنان جلو می‌آمد دراز کرد و بعد گفت:
- باشه!
وقتی می‌خواست از واحد او خارج شود نمی‌دانست چه باید بگوید و چطوری باید تشکر کند. مارال با قلب مهربانش برای چندمین بار به جای تلافی برایش شاهکار کرده بود و این چیزی نبود که از یادش برود. با خودش فکر می‌کرد شاید رویا پرده از حقیقت این ماجرای تلخ برای مارال که هم‌جنس خودش هست راحت‌تر بردارد. با این فکر با خداحافظی کوتاهی برگشت به اتاق کارش و مارال همان‌جا چسبید به دیوار. اشک مثل باران قطره‌ای و درشت بارید روی گونه‌اش، زنگ صدای حزن‌آلود دانیال تو گوشش تلخ‌ترین هشدار بود:
- ما محرم شدیم؛ اما غیر از مادر اون و حالا تو هیچ‌کس از این ماجرا خبر نداره و تا وقتی هم نخواهیم خبردار نمیشه. ببخش دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #72
قرارمدار تلفنی را با آقای دوستی گذاشت و آدرس گرفت که خودش را تا قبل از ظهر برساند و با او و همسرش که همراه‌هایش در این سفر بودند آشنا شود.
دفتر تبلیغاتی آقای دوستی دفتر بزرگ و زیبایی بود و کارمندهای فوق‌العاده مؤدب و متشخصی داشت که اکثراً در همان نگاه اول دانیال را شناختند. وقتی او را به دفتر آقای دوستی راهنمایی می‌کردند کمی خجالت‌زده بود. دوست داشت طرف صحبتش خود آقای دوستی باشد تا همسرش؛ اما وقتی در زد و وارد شد و با یک نگاه خانم دوستی را شناخت از خوشحالی رو پایش بند نشد و آنی افتاد رو تک صندلی چرمی. خانم دوستی یکی از همکلاسی‌های دانشگاهش درآمد که دوترم را باهم گذرانده بودند. وقتی خانم دوستی فهمید که عکاس همراه‌شان دانیال است، حسابی خوش‌حال شد و سیامک که رسید این مژده را بهش داد. نهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #73
سحر کمی خودش را جلو کشید و دست گرفت پشت صندلی سیامک و با یک ‌نگاه به نیم‌رخ خندان دانیال گفت:
- والا آقای حبیبی تو دانشگاه به کسی فرصت نفس کشیدن نمی‌داد. کلاً دانشجوی اکتیوی بود. یه جا بند نمی‌شد؛ اما حالا... .
لبخند دانیال غلیظ‌تر شد و به حرف آمد:
- اینجور هم که شما فکر می‌کنید نیست، من مظلوم بودم.
سحر خنده شیرینی کرد و گفت:
- والا که تو اون دو ترم همکلاسی بودن، ما چیزی ندیدیم.
صدای خنده‌هایشان اوج گرفت و دانیال خیلی زودتر از آن چیزی که فکر می‌کرد با سحر و سیامک صمیمی شد. روابط گرم سحر با همسرش ته دلش را به غلیان انداخته بود و باز هوایی شده بود. چشم‌های رویا به دنبالش همه جا می‌چرخید و دستانش بال‌بال می‌زد برای لمس کردنش. با بی‌قراری خودش را تو کل مسیر جمع‌وجور کرد تا آن‌ها چیزی از حالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #74
سیامک نشست و تکیه‌اش را روی صندلی محکم کرد و بعد روبه دانیال گفت:
- پنج‌تن آل عبا رو واسطه کن که سالم برسیم ایشالا.
سحر با آرنج زد تو پهلوی او و اخم شیرینی کرد و سیامک شیشه سمت خودش را داد پایین. برخلاف تمام خانوم‌ها که در رانندگی احتیاط می‌کردند و خیلی آهسته ماشین را به حرکت در می‌آوردند، سحر باشتاب رانندگی می‌کرد و یکی دوبار هم نزدیک بود چراغ قرمز را رد کند که با تذکر سیامک به خودش آمد و دقیق‌تر شد. میانه‌های راه بودند که سیامک زد به شوخی و گفت:
- دانیال تو زن گرفتی ماشینت رو ندی دستش ها. ماشینی که دست زن جماعت بیفته دیگه باید جنازه‌شو تحویل بگیری.
دانیال نیم‌چه سری تکان داد و سحر با ناز گفت:
- داشتیم آقا سیامک؟ بی‌انصاف من کی زدم ماشین رو درب و داغون کردم که آبرومو پیش هم‌کلاسی‌م...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #75
تا شیراز حداقل هشت ساعت راه بود. مقصد اول‌شان پاسارگاد، آرامگاه کوروش و بعد هم تخت جمشید بود. با احتساب مسیر و رانندگی سریع دانیال، ساعت 10 صبح می‌رسیدند و این برای شروع کارشان فوق‌العاده بود. از آخرین باری که به شیراز آمده بود، تقریباً 5 سال می‌گذشت. آن سال به‌خاطر پروژه ترم آخرش و عکاسی از مکان‌های تاریخی و هنری همراه یکی از همکلاسی‌هایش راهی شیراز شد و درست در آرامگاه پاسارگاد اتفاقی رامین را دید. با دوربین فوق‌حرفه‌ای که رو پایه ثابتش کرده بود و حسابی عکس‌برداری می‌کرد. بهش حسودی کرد و خیلی زود جایگاهش را برای عکس دزدید و باهاش افتاد به کل‌کل. کله‌اش داغ بود و می‌خواست خودی نشان دهد؛ اما رامین از یک در دیگر وارد شد و باهاش نرد آشنایی ریخت. از خودش و دفتر مجله گفت و... و در آخر یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #76
سیامک که از نیشگون سحر مورمورش شده بود، کمی پیچید به خودش و گفت:
- اصلاً همون بهتر که شما دو تا بخوابید. منم خوابالو میشم و یواش‌یواش باهم به فنا می‌ریم. فردا صبحم عوض شیراز تو سردخونه بیمارستان همو می‌بینیم.
سحر تندی گفت:
- اِ سیا... این چه حرفیه؟
دانیال خندید و گفت:
- حداقل حسن این اتفاق می‌دونی چیه؟ این که آثار خوبی ازمون به یادگار می‌موند. فیلم سحر خانوم، عکس‌ها... پسر کلی مشهور می‌شدیم، کلی در موردمون حرف می‌زدن.
سحر هم با شوخی او همراه شد و در حالی‌ که سرش را می‌کشید، مابین دو صندلی جلو گفت:
- چه بسا که عکسمون رو تو روزنامه‌ها هم می‌زدن؛ دو عکاس و یک محقق در راه کشف حقایق تاریخ در جاده‌های تاریک شیراز دار فانی را وداع گفتند.
سیامک سر تکان داد و گفت:
- تاسف بر شما جوانان غیور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #77
سحر بازوی سیامک را گرفت و کشیدش سمت صندلی راننده و آرام بهش گفت راه بیفتد و دیگر هم چیزی از موبایل گمشده نگوید. سیامک اطاعت کرد و ماشین وقتی راه افتاد تا ساعت‌ها بین‌شان فقط سکوت بود و سکوت. دانیال نگران برنامه‌ها و دفتر دستک کاری‌اش نبود؛ چون از هرکدام یک کپی در لپ‌تاپ کاری‌اش داشت. بیش‌تر ناراحت آخرین عکس‌های مشترکش با رویا در محضر و بام تهران و هتل بود که وقت نکرده بود خالی‌شان کند. عکس‌هایی که هرچند دیدن دوباره‌شان باعث تلخی‌ش می‌شد؛ اما به هر طریق یادآور لحظاتِ خوشِ تکرار نشدنی‌ای بود.
حالا دیگر کامل راه ارتباطی‌ ش قطع شده بود، با خودش فکر می‌کرد شاید این اتفاق یک نشانه باشد برای یک مدت فراموشی و خوب فکر کردن. بعد از رسیدن به هتل و گفتن شب‌بخیر به هم‌دیگر تصمیمش را گرفت و با خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #78
دانیال زودی سرش را تکان داد و گفت:
- سه روز دیگه برمی‌گردیم. این مدتم تحمل می‌کنم. بی‌گوشی‌ای همچین بدم نیست. امتحان کنید شماهم.
سحر نیم‌چه چشم و ابرویی برای سیامک آمد و گفت:
- یاد بگیر آقا سیامک. واسه تو میگه که بیست‌چهاری تو اینستا می‌چرخی.
سیامک دوباره گوشی‌اش را برداشت و گفت:
- پیج من پیج کاریه خانوم‌ خانوما. مجبورم اداره‌ش کنم. مایه‌‌دار نیستم که ادمین بذارم براش.
سحر لب و دهان دخترانه برایش کج کرد و گفت:
- آره جون خودت.
***
در اتاقش نشسته بود و پایه‌های دوربینش را با دستمال تمیز می‌کرد که صدای کوبیده‌شدن در را شنید. به آرامی گفت:
- بله؟
صدای سیامک بود که به گوش رسید:
- می‌تونم بیام تو؟
دستمال تو دستش را عوض کرد و رفت به سمت در. کلید را چرخاند و سیامک وارد شد. یک نگاه به دوروبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #79
سیامک فهمید که اوضاع ذهنی او با همین چندتا جمله قاراشمیش شده. با حالی منقلب به سمت در خروجی رفت و بعد از گفتن شب‌به‌خیر از اتاق خارج شد. دانیال شل شد و همان‌جا روی زمین نشست. دل‌تنگی داشت دیوانه‌اش می‌کرد. رویا به هردوشان بد کرده بود.
روز آخر عکس‌برداری، منوط به چند جای تاریخی و موزه شد و خرید سوغاتی. دانیال برای ایلیا یک آدمک سنگی خرید که اگه هزاربار هم به زمین می‌کوبیدش عمراً چیزی‌ش می‌شد. سحر تا توانست برای خواهرزاده‌های دوقلویش سوغات خرید و جیب سیامک را خالی‌ کرد. دست و دلش به هیچ چیز نرفت. نتوانست برای رویا چیزی بخرد. آن‌قدر کینه در دلش سنگین بود که نمی‌توانست لحظه‌ای فراموشی را به خودش راه بدهد. صبح روز برگشتن‌شان بود که باز سحر هوس رانندگی کرد و پیله شد به سیامک:
- میگم مراقبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #80
تخت جمشید از باشکوه‌ترین مجموعه کاخ‌هایی هست که توسط شاهان هخامنشی ساخته شده. تخت جمشید همین‌طور که می‌بینید تو دامنه کوه رحمت قرار داره، داریوش این مکان رو برای بنای کاخ خودش انتخاب کرده. اون برای این‌کار از معمارها و هنرمندهای سراسر قلمرو‌ش استفاده کرده. اول از همه برای این کار لازم بوده که دامنه کوه رو صاف بکنن. روزانه صدها کارگر تو تخت جمشید به شدت در حال کار میشن تا دامنه کوه رو صاف کنن. بعد از داریوش خیلی از شاه‌های دیگه مثل خشایارشاه و اردشیراول و دوم هم توی این مکان برای خودشون کاخ ساختن که یکی از زیباترین‌شون کاخ هدیش هست که درست پشت سرتون قرار داره.
تمام نگاه‌ها به عقب برگشت و راهنما ادامه داد:
- کاخ این شاهان آکنده از زیباترین و عالی‌ترین وسایل زندگی مثل مبل و صندلی، ظرف،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا