- ارسالیها
- 1,071
- پسندها
- 5,582
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #71
مارال دستش را برای درآغوش گرفتن ایلیا که روی پاهایش تاتیکنان جلو میآمد دراز کرد و بعد گفت:
- باشه!
وقتی میخواست از واحد او خارج شود نمیدانست چه باید بگوید و چطوری باید تشکر کند. مارال با قلب مهربانش برای چندمین بار به جای تلافی برایش شاهکار کرده بود و این چیزی نبود که از یادش برود. با خودش فکر میکرد شاید رویا پرده از حقیقت این ماجرای تلخ برای مارال که همجنس خودش هست راحتتر بردارد. با این فکر با خداحافظی کوتاهی برگشت به اتاق کارش و مارال همانجا چسبید به دیوار. اشک مثل باران قطرهای و درشت بارید روی گونهاش، زنگ صدای حزنآلود دانیال تو گوشش تلخترین هشدار بود:
- ما محرم شدیم؛ اما غیر از مادر اون و حالا تو هیچکس از این ماجرا خبر نداره و تا وقتی هم نخواهیم خبردار نمیشه. ببخش دارم...
- باشه!
وقتی میخواست از واحد او خارج شود نمیدانست چه باید بگوید و چطوری باید تشکر کند. مارال با قلب مهربانش برای چندمین بار به جای تلافی برایش شاهکار کرده بود و این چیزی نبود که از یادش برود. با خودش فکر میکرد شاید رویا پرده از حقیقت این ماجرای تلخ برای مارال که همجنس خودش هست راحتتر بردارد. با این فکر با خداحافظی کوتاهی برگشت به اتاق کارش و مارال همانجا چسبید به دیوار. اشک مثل باران قطرهای و درشت بارید روی گونهاش، زنگ صدای حزنآلود دانیال تو گوشش تلخترین هشدار بود:
- ما محرم شدیم؛ اما غیر از مادر اون و حالا تو هیچکس از این ماجرا خبر نداره و تا وقتی هم نخواهیم خبردار نمیشه. ببخش دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش