- ارسالیها
- 1,071
- پسندها
- 5,582
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #51
برق سه فاز یهویی از بدن دانیال گذر کرد و تکانش داد. با حالی پریشان رفت سمت پنجره سرتاسری سالن و لای پرده زبرای طوسی را بازکرد. زل زد به خیابان عریض و طویل روبهروی دفتر مجله و بعد گفت:
- مگه قرار نبود تا تکلیفمون معلوم نشده پای خواستگاری به خونهتون باز نشه؟ رویا تو که میدونی خوشم نمیاد از بازی دادن.
رویا بعد از یک مکث کوتاه با خالی کردن نفسش زبان باز کرد و گفت:
- من تنهام دنی، خیلی تنهام. نمیتونم منتظر بمونم تا ببینم تو قراره کی بیای به سمتم. عزیز هرروز داره بهم میگه به دانیال بگو بیاد تکلیفت رو مشخص کنه. هرروز دارم این خواستگارهایی که در و همسایه و خالهخانباجیها ردیف میکنن رو دک میکنم. بیدلیل و پر بهانه فقط بخاطر تو؛ اما تو چیکار میکنی...هر روز و هر لحظه میگی...
- مگه قرار نبود تا تکلیفمون معلوم نشده پای خواستگاری به خونهتون باز نشه؟ رویا تو که میدونی خوشم نمیاد از بازی دادن.
رویا بعد از یک مکث کوتاه با خالی کردن نفسش زبان باز کرد و گفت:
- من تنهام دنی، خیلی تنهام. نمیتونم منتظر بمونم تا ببینم تو قراره کی بیای به سمتم. عزیز هرروز داره بهم میگه به دانیال بگو بیاد تکلیفت رو مشخص کنه. هرروز دارم این خواستگارهایی که در و همسایه و خالهخانباجیها ردیف میکنن رو دک میکنم. بیدلیل و پر بهانه فقط بخاطر تو؛ اما تو چیکار میکنی...هر روز و هر لحظه میگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر