• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 66
  • بازدیدها 1,046
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
برق سه فاز یهویی از بدن دانیال گذر کرد و تکانش داد. با حالی پریشان رفت سمت پنجره سرتاسری سالن و لای پرده زبرای طوسی را بازکرد. زل زد به خیابان عریض و طویل روبه‌روی دفتر مجله و بعد گفت:
- مگه قرار نبود تا تکلیفمون معلوم نشده پای خواستگاری به خونه‌تون باز نشه؟ رویا تو که می‌دونی خوشم نمیاد از بازی دادن.
رویا بعد از یک مکث کوتاه با خالی کردن نفسش زبان باز کرد و گفت:
- من تنهام دنی، خیلی تنهام. نمی‌تونم منتظر بمونم تا ببینم تو قراره کی بیای به سمتم. عزیز هرروز داره بهم میگه به دانیال بگو بیاد تکلیفت رو مشخص کنه. هرروز دارم این خواستگارهایی که در و همسایه و خاله‌خانباجی‌ها ردیف می‌کنن رو دک می‌کنم. بی‌دلیل و پر بهانه فقط بخاطر تو؛ اما تو چی‌کار می‌کنی...هر روز و هر لحظه میگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
وقتی رسید بیمارستان باران رگباری شروع شد، شانس آورد که تو ترافیک شبهای بارانی گیر نکرد واگرنه حالاحالاها هم نمی‌رسید، در سالن یوسف را دید و دم اتاق 207 که پذیرش بهش گفته بود پدرش آن‌جاست یونس با یک دکتر درشت هیکل و قدبلند صحبت می‌کرد، یوسف موبایلش را ازهمان فاصله نشان داد و گفت:
- کجایی تو؟ گوشی‌ات چرا خاموشه؟
دانیال رسید به او و نفسش را یهویی خالی کرد:
- شارژ نداشتم.
یوسف سرتکان داد و نالان شد:
- سکته کرده!
دانیال دستش را ناگهانی فرو کرد دوطرف موهای پرپشتش و گفت:
- یا خدا.
یوسف آرام چندتا زد پشت او و گفت:
- آروم باش، خداروشکر خطر رفع شده، حاج‌رضا به دادش رسیده، معلوم نبود اگه واسه چک آخرش نمی‌اومده مغازه چه بلایی سر آقاجون می‌اومد.
دانیال عصبی و پرخاشگرانه دور و برش را نگاه کرد و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
آقا رحمان به سختی تو تختش نیم‌خیز شد و گفت:
- ای بابا، شماها چرا نمی‌رید پی کارهاتون؟ من و عروسم امشب می‌خواهیم باهم تنها باشیم، می‌خوای برگردی این‌جا چکار؟ بمون خونه، فردا با یونس میام دیگه.
دانیال ناله زد:
- آقاجون، زهره که نمی‌تونه... .
آقا رحمان کلام او را برید و گفت:
- یونس امشب شیفته دیگه، تا صبح میاد و میره، برو استراحت کن، نترس چیزی‌ام نمیشه.
دانیال بالاخره راضی شد و با مارال از در بیمارستان زد بیرون، هوا تقریباً تاریک شده بود و تمام چراغ‌های تو محوطه بیمارستان روشن بود، زمین هنوز از باران رگباری یکی دوساعت پیش خیس بود، وقتی دزدگیر را زد و چراغ‌های ال نود رخ نمایاند مارال کیفش را از روی دوش به پایین سراند و دست به دستگیره گرفت دانیال هنوز در را باز نکرده بود که زل زد به مارال، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
- رویا خودش باب آشنایی رو باهام باز کرد. یه روز اتفاقی تو پارک دیدمش. خیلی شر و شیطون و بلا بود. پاتوقم رو گیر آورده بود و تقریباً هرهفته می‌اومد. چندوقتی باهم هم‌کلام شدیم و شماره همو گرفتیم و بعدهم ارتباطمون شروع شد. نمی‌دونم چی شد. اصلاً... اصلاً فکرش رو نمی‌کردم درگیرش بشم؛ اما شد... نتونستم مثل خیلی‌ها باهاش سرگرم بشم یه مدت و بعد ولش کنم. پسرا به امثال من که به اولین دختر نرد عشق می‌بازن و تا تهش میرن میگن ندید بدید. می‌خواستم بعد از مراسم یوسف تو و مادر رو ببرم که ببینیدش. می‌خواستم همه چیز رو قطعی کنم و اونو وارد خانواده‌امون کنم؛ اما رفتن مادر... حالا هم قطعی شدن سفر یونس و وضعیت آقاجون امروز و فردام رو ریخته به هم و نمی‌دونم چه کاری درسته. هردومون تحت فشاریم و بیش‌تر اونه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
- خسته‌ام، خسته‌ام از نبودنش. از اسمش که دیگه برام غریبه‌ست. از عکس‌هاش که انگار دیگه خودش نیست. از صداش که دیگه مهربون نیست. خسته‌ام دانیال. حس می‌کنم از اون زیادی برای خودم تندیس خوبی ساختم. داره بهم توهین میشه. با نیومدن و نبودنش داره بزرگ‌ترین توهین رو به عشقم می‌کنه. خسته‌ام.
دانیال لب گزید و چنگال گوشت‌‌دارش را انداخت وسط بشقاب. لیوانی نوشابه برای خودش ریخت و گفت:
- انگار واجب بود بیاییم بیرون. مطمئنی امشب می‌تونستی بخوابی با این‌ همه درد؟
- ببخشید. مثلاً قرار بود گوش شنوا برای حرف‌های تو باشم.
- نه... ما قراری نذاشتیم که حرف بزنیم. من گفتم فقط یه چیزی بخوریم.
مارال با چشم‌های اشکی او را نگریست و دانیال با خنده گفت:
- بخوریم؟
مارال قاشق‌ را برداشت و نخواست او را ناامید کند. بشقاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
فصل ششم

تازه از راه رسیده بود و هنوز کیفش را روی میز نگذاشته بود که احضار شد به اتاق آقای کامیار. توضیحات لازم را درمورد بروشور مورد نظر داد و در آخر هم گفت که تا دو روز دیگر طرح اصلی را آماده می‌کند و می‌فرستد برای چاپ. کامیار خشنود و راضی از عملکرد او دستی به بازوی عضلانی‌ش کشید و بعد با لبخند گفت:
- اگه نبودی تو این دفتر که من با رامین به یه نتیجه درست هیچ‌وقت نمی‌رسیدم.
نیم نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت و بعد او را نشان دانیال داد و گفت:
- توروخدا می‌بینی؟ من نمی‌دونم از این مصاحبه های پنج شش ساعته چرا فقط یه نیم‌صفحه درست و درمون مطلب کشیده میشه بیرون. بقیه‌ش چیه الله و اعلم.
دانیال که خوب می‌دانست شیطنت‌های رامین وقت‌های مصاحبه با هنرمندها و ورزشکارها تا کجاها پیش می‌رود لبخند پررنگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
بازهم موش و گربه بازی‌های‌شان بچه‌های تحریریه را به تکاپو انداخت. دانیال عصبی و نالان از رو صندلی‌اش بلند شد و کیفش را هم از روی میز چنگ زد. چای داغ کرباسچی تازه از راه رسیده بود که دانیال او را کنار زد نفسش را یهو خالی‌کرد و دم در خروجی انگشت اشاره به سمت نیک‌نهاد کشید و بعد با صدای بلندی گفت:
- هیچ‌وقت دم دست من نباش. روبه‌روم نباش، کنارم نباش.
در را باز کرد؛ اما با تشر بدی فریاد زد:
- هیچ‌وقت جلوی چشم من نباش.
بچه‌های اتاق طراحی و آقای کامیار و حتی رامین که در حال مصاحبه بود هم از اتاق‌های‌شان بیرون زدند؛ اما دانیال بدون این‌ که متوجه یک کدام از آن‌ها شود، پله‌ها را یک ضرب رفت پایین و بند کیف قهوه‌ای‌اش را یک‌وری انداخت رو شانه و با قدم‌هایی تند و نامنظم پیاده‌روی بلند را گز کرد. سخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
بندبند وجود دانیال لرزید. بی‌دلیل دست کشید به سینه سفتش و به دوروبرش خیره شد. دوتا دختر تازه‌وارد ایستگاه شده بودند. با آن‌ها فاصله زیادی داشت؛ اما باز صدایش را پایین و پایین‌تر برد:
- منم می‌خوامت. بدجور...همین امشب.
رویا دندان به هم فشرد و سکوت کرد و
دانیال سر به سمت سقف بلند ایستگاه کشید و گفت:
- حاضرشو میام دنبالت.
حال خراب دانیال و شیطنت های آتشین رویا آن‌شب با هر دو کاری کرد جبران نشدنی. دانیال دیگر نتوانست تو پارک‌های خلوت و راه‌پله خانه آن‌ها که هر آن ممکن بود کسی بر سرشان نازل شود خودش را تخلیه احساسی کند. نیاز به یک ریلکس شدن واقعی در آغوش او داشت. وقتی پیشنهاد داد که به خانه آن‌ها بروند رویا ناباورانه نگاهش کرد. خنده‌اش گرفت و لب گزید و در همان حالت گفت:
- دیوونه شدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
- چرا نمی‌تونی...حالا که من بی‌خیال همه چی شدم تو حساس شدی؟
رویا تقلا زد تا خودش را از بغل او بیرون بکشد:
- بحث حساسیت نیست. بحث تکلیف این رابطه نصف‌ونیمه‌ست.
دانیال گذاشت که او ازش فاصله بگیرد. با همان تنِ خسته و تکیه کرد به بالشت نرمش و گفت:
- باز شروع کردی بهانه‌هاتو؟
رویا به دنبال شالش لباس‌های پخش و پلای روی تخت را زیر و رو کرد و گفت:
- تهش هیچی نداره، داغی و نمی‌فهمی. بعدش هزار و یک اتفاق داره که من باید پاسخگو باشم. آره به همون پیرزن افلیج رو صندلی که همین الانم نمی‌دونه کجام و چی‌کار دارم می‌کنم.
دانیال از پشت او را برانداز کرد. هنوز ازش سیر نشده بود. چی فکر می‌کرد، چی شد! باز ته همه عاشقانگی‌های‌شان رسید به این‌جا. خودش را جلو کشید و دستانش را به بازوهای او گرفت که رویا تقلا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
گوینده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
11/5/21
ارسالی‌ها
1,015
پسندها
5,226
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
مارال که تمام توجهش ناگهانی چشم شده و دوخته به داخل اتاق او بود سری تکان داد و گفت:
- سفرم رو کنسل کردم.
دانیال با تته‌پته‌ای که هیچ‌وقت مارال ازش سراغ نداشت به زبان آمد و گفت:
- چ... چ... چرا؟ چیزی شد؟
بالاخره تیزی و کنجکاوی مارال کمکش کرد و خیلی زود توانست آن لنگه کفشِ پاشنه‌بلند ورنی را کنار پایه میز لب‌تاپ ببیند. در لحظه خون تو سفیدی چشمانش دوید و نفهمید که چطوری در واحدشان را بست و دانیال را بی‌جواب گذاشت و از پله‌ها رفت پایین. جلوی در اتاق عمو رحمان ایستاد و کف دستش را محکم روی قلب پر تپشش فشرد. نمی‌دانست این تپش تند قلب از دویدن روی پله‌هاست یا از اضطراب دیدن لنگه کفش زنانه‌ای که دیده بود. هیچ‌کدام از دوقلوهای عمویش در تمام این سال‌ها خبط و خطا و شیطنت‌های این‌چنینی نداشتند. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا