- ارسالیها
- 1,077
- پسندها
- 5,594
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 15
- نویسنده موضوع
- #61
شلیک خنده شوهرخاله و آقا رحمان که همیشه مابین کلکلهای آن دو به گوش میرسید. اینبار شدیدتر شد و بقیه را هم به خنده انداخت؛ اما تنها کسی که در آن جمع سعی میکرد به زور هم شده خودش را حفظ کند و لبخندهای زورکی بزند و آن جو را تحمل کند، مارال بود. مارالی که هیچکس نفهمیده بود در این دوسه روزه چه بلایی سرش آمده که اینقدر تو خودش است و ساکت شده. یونس و عمو فکر میکردند بخاطر نبود مجید است؛ اما دانیال... .
وقتی نگاهش از گوشه سالن به سمت آشپزخانه کشیده شد و او را بچه به بغل در حال همزدن غذا دید، طاقت نیاورد و با عذرخواهی از خالهاش بلند شد و به آشپزخانه رفت. تو درگاهی زهره با سینی چای جلویش سبز شد و گفت:
- آخ ببخشید.
دانیال اگر نمیخواست با مارال حرف بزند حتماً سینی را از او میگرفت؛ اما...
وقتی نگاهش از گوشه سالن به سمت آشپزخانه کشیده شد و او را بچه به بغل در حال همزدن غذا دید، طاقت نیاورد و با عذرخواهی از خالهاش بلند شد و به آشپزخانه رفت. تو درگاهی زهره با سینی چای جلویش سبز شد و گفت:
- آخ ببخشید.
دانیال اگر نمیخواست با مارال حرف بزند حتماً سینی را از او میگرفت؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر