فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان غم جاودان | م. اسماعیلی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع م . اسماعیلی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 126
  • بازدیدها 2,732
  • کاربران تگ شده هیچ

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #61
شلیک خنده شوهرخاله و آقا رحمان که همیشه مابین کل‌کل‌های آن دو به گوش می‌رسید. این‌بار شدیدتر شد و بقیه را هم به خنده انداخت؛ اما تنها کسی که در آن جمع سعی می‌کرد به زور هم شده خودش را حفظ کند و لبخندهای زورکی بزند و آن جو را تحمل کند، مارال بود. مارالی که هیچ‌کس نفهمیده بود در این دوسه روزه چه بلایی سرش آمده که این‌قدر تو خودش است و ساکت شده. یونس و عمو فکر می‌کردند بخاطر نبود مجید است؛ اما دانیال... .
وقتی نگاهش از گوشه سالن به سمت آشپزخانه کشیده شد و او را بچه به بغل در حال هم‌‌زدن غذا دید، طاقت نیاورد و با عذرخواهی از خاله‌اش بلند شد و به آشپزخانه رفت. تو درگاهی زهره با سینی چای جلویش سبز شد و گفت:
- آخ ببخشید.
دانیال اگر نمی‌خواست با مارال حرف بزند حتماً سینی را از او می‌گرفت؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #62
خاله فریده ایلیا را روی پاهایش نشاند و به جانبداری از زهره گفت:
- خب دخترم راست میگه یونس جان. طفلک تنهاست. دلش یه جاری... یه همدم خوب می‌خواد.
یونس چشم درشت کرد و با حالت مضحکانه‌ای گفت:
- جاری؟ بشه همدم؟ از اون حرف‌‌ها زدی خاله که مرغ تو زودپزم میفته به قد‌قد.
صدای خنده‌های زهره و خاله فریده که بلند شد دانیال هم هم‌پای آن‌ها لبخند زد. چقدر خوب بود که دوباره داشت صدای خنده در این خانه می‌پیچید.
شامِ دست‌پخت مارال در یک فضای کاملاً صمیمی صرف شد و یوسف و یونس بر طبق یک قرعه‌کشی برای ظرف شستن کاندید شدند. آشپزخانه را گذاشته بودند روی سرشان. یوسف کف‌مالی می‌کرد و یونس با شیطنت تمام آب‌کشی می‌کرد. اسکاچ کفی بود که تو دست و صورت یونس می‌خورد و مشت‌مشت آب بود که به سروکله یوسف پاشیده می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #63
دست‌های مارال از دور لیوان شل شد و آرام نشست رو کانتر. آقا رحمان دست برد زیر چانه او و سرِ پایین افتاده‌اش را بالا آورد. به صورتش که آنی پر شده بود از دانه‌های عرق زل زد و گفت:
- تو هیچ‌وقت عادت نداشتی به من دروغ بگی!
چانه مارال لغزید و ابروهای قهوه‌ای خوش‌حالتش درهم گره خورد. آقا رحمان بازویش را فشرد و گفت:
- چی شده مارال جان؟
مارال ترکید؛ ترکید از حرف‌های پر از دردی که در خودش پنهان کرده بود. ترکید و نالید:
- خسته‌ام عمو...خسته‌ام.
آقا رحمان کانتر را دور زد و رفت کنارش. آرام بغلش کرد و سرش را فشرد به سینه‌اش؛ بعد هم کشاندش سمت کاناپه راحتی و در حالی‌که با کف دست ضمختش صورت لطیف و خیس او را نوازش می‌کرد گفت:
- هیش! آروم باش... آروم باش عزیزم.
مارال با کف دو دست صورت داغش را مالید و بعد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #64
دانیال به صندلی چرخ‌دارش یهویی تکیه کرد و به عقب خم شد و آقا رحمان ادامه داد:
- نگرانشم، حالش اصلاً خوب نیست، شده یه مین که هر آن ممکنه منفجر بشه.
دست به پیراهنش کشید و گفت:
- تمام لباسم خیس شد از گریه‌‌هاش، می‌ترسم... می‌ترسم بلایی سر خودش بیاره.
دانیال ضربه‌ای روی اینتر صفحه کلید لب‌ تاپ زد و بعد گفت:
- مارال دختر عاقلیه، کار اشتباهی نمی‌کنه.
آقا رحمان اخم کرد به بی‌خیالی او و گفت:
- تو هم اگه تو شرایط اون بودی دیگه عقل و منطقت کار نمی‌کرد، 3 ساله تنهاست، می‌فهمی دانیال؟
- می‌فهمم آقاجون، می‌فهمم و بخاطرهمین هم هست که میگم کاری نمی‌کنه، حتی اگه به سیم آخر بزنه، 3سال تحمل کرده چند وقت دیگه هم روش، منم بهش گفتم ادامه این انتظار بیهوده اشتباهه، منم گفتم بکنه و یه زندگی تازه برای خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #65
دانیال متعجب ازحرف‌های بودار او قدم جلو گذاشت، پشتش ایستاد و بعد گفت:
- حرفاتون رو نمی‌فهمم، عجیب شدید امشب!
آقا رحمان به عکس قاب شده فاطمه‌خانم بالای ویترینیِ تخت دانیال خیره شد و بعد گفت:
- ازدواج کن دانیال. سروسامون بگیر، تنها نمون!
دانیال با ابروهای بالا رفته صورتش را جلو کشید و وقتی تو نیم‌رخ پدرش زل می‌زد گفت:
- ازدواج کنم؟! الان؟
آقا رحمان چرخید روبرویش:
- یونس که بره براش نگرانی ندارم. مشغول درسشه و دیر و زود برای فرار از تنهایی‌ش یه فکری می‌کنه؛ اما نگران تو هستم. این تویی که فقط... .
دانیال سری تکان داد و رفت تو عوالم خودش. اگر رویا می‌فهمید که این حرف بالاخره در خانه آن‌ها مطرح شده حتماً ذوق می‌کرد؛ اما دانیال از این حرف ذوق نکرد؛ مات شد، حیران شد و نتوانست چیزی بگوید. سر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #66
پیام به دقیقه نکشید که دیده شد و دانیال با تعجبی سنگین به صفحه چشم دوخت. زمان زیادی نگذشت که در با سر و صدای کمی گشوده شد و مارال تو درگاهی ایستاد. یک پیراهنِ بلند راحتی تنش بود که سرشانه‌های پفی داشت. موهای یکی‌ درمیان رنگ‌شده‌اش باز روی شانه ریخته بود و چشمانش حکایت از یک بی‌خوابی و بی‌تابی شبانه داشت. گردن کج کرده در حالی که با دو دستش در را محکم گرفته بود گفت:
- چی می‌خوای؟
دانیال گوشی‌اش را ضرب‌دار به کف دست چپش زد و گفت:
- امواج وای فای برای بچه‌ها خوب نیست. برای آدم بزرگ‌ها هم وقت‌هایی که تو رخت خوابن خوب نیست.
- خواب نبودم.
دانیال یک قدم جلو رفت و گفت:
- می‌دونم؛ چون این‌قدر سریع پیاممو دیدی که حاضرم قسم بخورم تو صفحه‌ی من بودی.
مارال بی‌تفاوت سر تکان داد و گفت:
- آره... داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #67
دانیال فهمید که دیگر پنهان‌کاری فایده ندارد. مارال احتمالاً آن چیزی را که نباید می‌دید دیده بود و تمام این بی‌محلی‌ها و طعنه‌زدن‌ها و ناراحتی‌ها به‌خاطر قضیه آن روز بود؛ چون خودش را تسلیم دید دست‌ها را از هم گشود و گفت:
- من و رویا می‌خواهیم ازدواج کنیم. داریم بیش‌تر باهم آشنا می‌شیم. می‌دونی که آقاجون آدم مقیدیه و از این‌جور روابط خوشش نمیاد. آقاجون یه خواستگاری سنتی میره تو کَتش و بعد هم عقد و عروسی؛ اما... اما من نمی‌تونم، من باید از رویا بیش‌تر بدونم.
مارال پوزخندزنان راه افتاد سمت آشپزخانه‌اش و از همان‌جا طعنه زد:
- فکر نمی‌کنی دیگه زیادی ازش بدونی!
دانیال خیز برداشت به سمتش و درست پشتش ایستاد:
- چرا این‌قدر زهر می‌ریزی؟ تو هم شدی لنگه‌ی آقاجون؟ خوبه دختر هم‌نسل خودمی وگرنه شک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #68
فصل هفتم

از در محضر که بیرون آمد، یک لبخند غلیظ و شیرین به صورت بزک کرده رویا پاشید و بعد دستش را دراز کرد جلو. با همان خوشحالی عظیمی که از صبح درونش بود لب گشود و گفت:
- حالا دیگه باخیال راحت مال هم شدیم.
تو ماشین که نشستند رویا گفت:
- مامان شام تدارک دیده بریم خونه؟
دانیال لب و دهان جمع کرد و کودکانه گفت:
- نه!
- پس... .
- می‌خوام تا خود صبح تو خیابونا بچرخیم، مخالفی؟
رویا لبخند پاشید روی لبانش و گفت:
- نه!
مکث چند دقیقه‌ای کرد و بعد به سمت دانیال چرخید. تو کت اسپرت آبی نفتی و پیراهن سفیدش که با شلوار جین سفید ست شده بود می‌درخشید، دل می‌برد و آتش می‌زد. خرمن احساسات آن دختر جوان را که آرام گفت:
- برات مهمم؟
دانیال نیم‌نگاهی به لب‌های سرخ و آتشین او انداخت و گفت:
- تک‌تک اعضای بدنت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #69
دانیال دست‌های او را به صورتش چسباند و بعد درحالی‌که سرانگشت‌های سفید و نرمش را می‌بوسید آرام گفت:
- برنامه امشب بی‌کم و کاست سر جاشه. می‌ریم هتل، یه شب آروم و دنج و بی‌نظیر.
***
- مطمئنی حالت خوبه دنی؟ اصلاً می‌فهمی چی میگی؟
دانیال ولو شد رو کاناپه راحتی و گفت:
- چرا حالم خوب نباشه؟ مگه بد میگم؟
- بد میگی... بی‌راه میگی... مزخرف میگی... .
دانیال لگدی برای او پراند و گفت:
-هو... آسه‌آسه... .
یونس کتاب قطور روی کانتر را با ضرب دستش بست و بعد گفت:
- آخه مگه میشه؟
دانیال خم شد جلو و دستانش را درهم قلاب کرد بعد هم گفت:
- تو اگه با مژده نامزد کنی و بری اون‌ور خرجت کمتر میشه. شنیدم پدر مژده خانوم سرمایه‌داره و می‌خواد واسه دختر بورس گرفته‌ش کولاک کنه. خب چه عیبی داره که تو بشی دامادش و واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

م . اسماعیلی

گوینده انجمن
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,077
پسندها
5,594
امتیازها
23,673
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #70
بعد از رفتن یوسف و زهره رفت به اتاق کارش و کمی وسایلش را جابه‌جا کرد. دوربینِ مخصوص سفرش را همراه لنز روی میز گذاشت و لب‌تاپ را روشن کرد. وقتی منتظر بود تا ویندوز بالا بیاید نگاهش به سمت تخت کشیده شد. رویا را دید؛ با همان لباس ست سفید... گردنبند ظریف با پلاک ماه... آن پرسینگ قلب روی نافش و خالکوبی یک پروانه درست وسط گودی کمرش. با یادآوری حال بکر خودش و دلبری‌های رویا یهو کف دو دستش را محکم روی کیبورد کوبید و بعد ناله کرد:
- لعنتی...لعنتی... لعنتی... .
گوشی موبایلش را از جیب درآورد و انداخت وسط تخت تا تمام فکر و خیالاتش بپرد
داشت به مرز دیوانگی می‌رسید. اگر حرف نمی‌زد دق می‌کرد. سروته اتاق را طی کرد و بالاخره دل به دریا زد. بی‌خیال غروری که این چندوقت به خرج داده بود در اتاقش را باز کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : م . اسماعیلی

موضوعات مشابه

عقب
بالا