- تاریخ ثبتنام
- 25/6/18
- ارسالیها
- 4,175
- پسندها
- 28,389
- امتیازها
- 69,873
- مدالها
- 26
سطح
30
- نویسنده موضوع
- #11
چند لحظه از ارسال پیامم نمیگذرد که دوباره آن سه نقطهی خاکستری ظاهر میشود. چشمهای خستهام را از صفحهی گوشی برنمیدارم، انگار که اگر پلک بزنم، او ناپدید میشود، یا شاید خودم.
«رضا: یه وقتایی فکر میکنم قرار نیست این حس هیچوقت تموم بشه.»
نمیدانم چه جوابی بدهم. چیزی ته دلم تکان میخورد، چیزی بین همدلی و نگرانی. میدانم این حرفش بیدلیل نیست، میدانم که مثل من، شبها به این راحتی سر روی بالش نمیگذارد و خواب نمیرود؛ شاید حتی بدتر از من! میدانم که او هم درگیر خودش است، درگیر چیزی که نمیتوان اسم مشخصی روی آن گذاشت.
صدای ماشین حمل زباله شهرداری دارد تمام محله را پر میکند؛ و قهقهههای آخر شب کارگران شهرداری. میخواهم تا با حواس جمعتری با او حرف بزنم. انگشتانم آرام روی صفحه میلغزند...
«رضا: یه وقتایی فکر میکنم قرار نیست این حس هیچوقت تموم بشه.»
نمیدانم چه جوابی بدهم. چیزی ته دلم تکان میخورد، چیزی بین همدلی و نگرانی. میدانم این حرفش بیدلیل نیست، میدانم که مثل من، شبها به این راحتی سر روی بالش نمیگذارد و خواب نمیرود؛ شاید حتی بدتر از من! میدانم که او هم درگیر خودش است، درگیر چیزی که نمیتوان اسم مشخصی روی آن گذاشت.
صدای ماشین حمل زباله شهرداری دارد تمام محله را پر میکند؛ و قهقهههای آخر شب کارگران شهرداری. میخواهم تا با حواس جمعتری با او حرف بزنم. انگشتانم آرام روی صفحه میلغزند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش