• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آدینه | شکیبا کاربر انجمن یک رمان

رفقا نظرتون چیه؟

  • چرت نویس کردی دختر؟ از تو انتظار نداشتم

    رای 0 0.0%
  • بد نیست قابل تحمله، بذار ببینیم چی میشه

    رای 0 0.0%
  • خوبه ازش خوشم میاد

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
چند لحظه از ارسال پیامم نمی‌گذرد که دوباره آن سه نقطه‌ی خاکستری ظاهر می‌شود. چشم‌های خسته‌ام را از صفحه‌ی گوشی برنمی‌دارم، انگار که اگر پلک بزنم، او ناپدید می‌شود، یا شاید خودم.
«رضا: یه وقتایی فکر می‌کنم قرار نیست این حس هیچ‌وقت تموم بشه.»
نمی‌دانم چه جوابی بدهم. چیزی ته دلم تکان می‌خورد، چیزی بین همدلی و نگرانی. می‌دانم این حرفش بی‌دلیل نیست، می‌دانم که مثل من، شب‌ها به این راحتی سر روی بالش نمی‌گذارد و خواب نمی‌رود؛ شاید حتی بدتر از من! می‌دانم که او هم درگیر خودش است، درگیر چیزی که نمی‌توان اسم مشخصی روی آن گذاشت.
صدای ماشین حمل زباله شهرداری دارد تمام محله را پر می‌کند؛ و قهقهه‌های آخر شب کارگران شهرداری. می‌خواهم تا با حواس جمع‌تری با او حرف بزنم. انگشتانم آرام روی صفحه می‌لغزند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *SHAKIBAgh*

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بغضی که مدت‌هاست در گلویم جا خوش کرده، تکان می‌خورد. نه آن‌قدر که بشکند، اما کافی است تا نفسم برای چند ثانیه بالا نیاید. می‌تونم فردا ببینمت؟ این یعنی چه؟ یعنی این حرف‌ها فقط برای این نبود که نیمه‌شب‌ها را کمی سبک‌تر بگذراند؟ یعنی هنوز فکر می‌کند چیزی در من هست که بخواهد ببیند؟ بعد از آن شاهکار چند وقت قبل؟!
گوشی را برمی‌دارم و به پیامش خیره می‌شوم. دلم می‌خواهد بسیار ساده و آسان، یک نه زیبا تقدیمش کنم. می‌توانم بگویم که سرم شلوغ است، که کار دارم، که حوصله ندارم. اما واقعیت این است که این‌ها همه دروغ‌اند. متاسفانه آن موریانه‌های درونم که به جانم می‌افتند، محال است دیگر بتوانم تاب بیاورم گندی به بار نیاورم؛ و متاسفانه‌تر، من فردا هیچ کاری ندارم، مگر دوباره مرور خاطراتی که دیگر فایده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : *SHAKIBAgh*

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
بالش را زیر سرم جا به جا می‌کنم و گوشی را روی سینه‌ام می‌گذارم. این «باشه» قرار است مرا به کجا ببرد؟ باید می‌گفتم نه. باید می‌گفتم فردا سرم شلوغ است. باید وانمود می‌کردم که هنوز از او دلخورم، که هنوز جایی در ذهنم برایش ندارم. گند زدی دختر!
چند دقیقه می‌گذرد و دیگر خبری از پیام جدید نیست. انگار خودش هم نمی‌داند بعد از این چه باید بگوید. گوشه‌ی لبم را می‌جوم و به سقف خیره می‌شوم.
اگر فردا ببینمش، چیزی تغییر می‌کند؟
دستی به صورتم می‌کشم و گوشی را تا جایی که دستم یاری می‌کند، از خودم فاصله می‌دهم. کاش اصلاً گوشی نداشتم! چشمانم را می‌بندم و سعی می‌کنم خودم را متقاعد کنم که فردا یک روز معمولی خواهد بود؛ یکی مثل بقیه، که من درگیر چیزی نمی‌شوم. که حرف‌هایش قرار نیست تاثیری روی من بگذارد. که سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *SHAKIBAgh*

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
گوشی را از کف زمین برمی‌دارم، صفحه را باز می‌کنم و به چت دیشب نگاه می‌کنم. هیچ چیزی جدید نیست، اما من هنوز همان جایی هستم که نباید. باید ببینمش؟ یا بهانه بیاورم؟
می‌دانی که شستن صورت و دم کردن چای آن چنان وقتی نمی‌گیرد. فنجان چای را نزدیک مژده که انگشت شست‌اش صفحات تلگرام را بالا و پایین می‌کند، می‌گذارم و می‌روم تا قندان را بیاورم. نگاهم از پنجره تراس به بیرون می‌افتد، به کوچه‌ای که آرام است و روز تازه‌ای را شروع کرده. هنوز خوب پاییز نشده، وگرنه از صدای بچه‌های همسایه‌ها در راه مدرسه سرسام می‌گیری. اما خب، حالا هم آدم‌هایی که با قدم‌هایشان زمین را لمس می‌کنند، احتمالا زندگی‌شان روال مشخصی دارد.
زمان به کندی می‌گذرد. اصلاً نمی‌دانم با مژده هنگام رفتنش خداحافظی کردم؟ ولی مطمئنم از بلایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *SHAKIBAgh*

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
بالاخره یک مانتوی ساده و بلند سبز تیره انتخاب می‌کنم و مقنعه مشکی‌ای که همیشه بی‌دردسر سر می‌شود، ساده و معمولی. این فقط یک دیدار است، نه چیز بیشتر. نیازی به آرایش نیست، همین که ابروانم مرتب باشد خودش کار را در می‌آورد. درخواست ماشین به مقصد دانشگاه می‌دهم و منتظر می‌مانم.
ساعتی بعد، جلوی درب شماره‌ی سه ایستاده‌ام. هوای آفتابی تنها چیزی‌ست که می‌تواند اندکی شوق زیر پوستم بدواند. کارت دانشجویی‌ام را مقابل چشمان نگهبان می‌گیرم و آرام رد می‌شوم.
شاید اگر آسمان ابری بود، اضطراب درونم دوچندان می‌شد. اما بیا این آفتاب گرم و این آبی‌ِ مشکوک آسمان را به فال نیک بگیریم. غرور کوه‌های توچال از همین نقطه‌ی پایین، در چشمم فرو می‌رود. دانشگاه تقریباً شلوغ است و به زودی قرار است از این هم شلوغ‌تر بشود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *SHAKIBAgh*

*SHAKIBAgh*

کاربر خبره
کاربر خبره
تاریخ ثبت‌نام
25/6/18
ارسالی‌ها
4,175
پسندها
28,389
امتیازها
69,873
مدال‌ها
26
سطح
30
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
سر تکان می‌دهد، انگار که درک کرده باشد. یا دست کم می‌خواهد که درک کند
- خوبه؛ پس بیا ببینیم هنوز مثل قبل دوستش داری یا نه؟
با تعجب نگاهش می‌کنم، از چه حرف می‌زند؟
- چی رو؟
نگاهش را به زمین می‌دوزد و کما فی السابق، به جان پوست کنار ناخن شست‌اش می‌افتد.
- حرف زدن رو.
لبم را می‌جوم؛ آیا واقعاً دوست داشتم؟ یا فقط نمی‌توانستم از آن فرار کنم؟ در حالی که دستم در کیفم دنبال کرم می‌گردد، نگاهم را به چشمانش کوک می‌زنم.
- بستگی داره به حرفی که قراره زده بشه.
آهی می‌کشد، نگاهش را به آسمان می‌برد و بعد، با لحنی که نمی‌توانم بفهمم آرام است یا مردد، می‌گوید:
- هنوز هم تصمیمت همونه؟
و درست همان لحظه، قلبم محکم‌تر از همیشه در سینه‌ام می‌کوبد.
کرم را به سمتش می‌گیرم و با نگاهم به انگشت پوسته پوسته‌اش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *SHAKIBAgh*

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا