نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سقوط حقیقت | تاوان کاربر انجمن یک رمان

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
سقوط حقیقت
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست (تاوان)
ژانر رمان:
جنایی، تراژدی، عاشقانه
کد رمان:5678
ناظر رمان:
Abra_. Abra_.

خلاصه: وقتی می‌خواهی فردی باشی که خونی ریخته نشود، خودت مجبور می‌شوی که به همچین کار خطرناکی یعنی قتل دست بزنی. من نمی‌خواستم این گونه باشم، فقط می‌خواستم زنده بمانم؛ اما آن‌ها بودند که مرا در چنین موقعیتی قرار دادند و تبدیل به قاتلی بی‌رحم کردند. حال با چنین وضعیت نا به سامانی، فردی آشکارا دشمنی‌اش را با من اعلان می‌دارد. آمده تا کاخ آرزوهایم و انتقام نیمه تمامم را ویران کند؛ اما من این گونه نخواهم بود؛ کسی نخواهم بود که کارهایم را نیمه کاره رها کنم. من بایستی کارم را به اتمام برسانم و تا آن موقع، کابوسی در سراسر جهان خواهم بود؛ کابوسی خوفناک که خواب را از چشم‌ها دریغ خواهد کرد.


[COLOR=rgb(147...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : tavan

Ghasedak.

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
13
 
ارسالی‌ها
1,058
پسندها
3,150
امتیازها
19,173
مدال‌ها
15
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه: چه اتفاقی می‌افته اگه در آستانه‌ی مرگ باشی؟ بذار من واست بگم؛ همه چیز کند میشه؛ انگار زمان دیگه مفهومی نداره و کاربرد خودش رو از دست داده. تموم اتفاقات و کارهایی که انجام دادی، تک به تک مثل یک فیلم، جلوی چشم‌هات نمایش داده می‌شه. اون لحظه حاضری حتی با شیطان هم معامله کنی؛ و من این کار رو کردم؛ پیمان خونینی رو امضا کردم که تا ابد همراهم خواهد بود.

نوری که راه خودش رو از پنجره‌ی سمت چپم به داخل پیدا کرده بود، آزارم می‌داد. احساس می‌کردم هر لحظه امکان بلعیده شدنم توسط دیوارها وجود داشته باشه. ناخودآگاه از دیوار فاصله گرفتم و باز غرق افکار مزاحم درون سرم شدم. چند شب بود که درست نخوابیده بودم و حالا این کمبود خواب کم‌‌کم داشت اثر خودش رو در وجودم نمایان می‌کرد. در حالی که با نوک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
آهانی گفت و به راه افتاد. منم که دیگه نه کاری برای انجام دادن و نه حرفی برای گفتن داشتم، تصمیم گرفتم این سکوت بینمون رو با رها کردن خودم روی صندلی ادامه بدم. ذهنم به سوی تپش پر کشید. دختری خونگرم و مهربون که بعد از انتقالیم از تهران به اردبیل، باهاش آشنا شده بودم و خیلی زود این آشناییت ساده به یک پیوند دوجانبه و محکم تبدیل شد. تپش برای من چیزی از یک خواهر خونی کم نداشت. روزی که برای اولین بار هم دیگه رو دیده بودیم، کامل یادم بود؛ انگار که این اتفاق همین دیروز اتفاق افتاده بود.
***
(سه سال قبل)
با ذهنی آشفته، وارد بوتیک لباسی که با فاصله‌ی نسبتا کمی از خونه‌م، تازه افتتاح شده بود، شدم. هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم فکرم رو از بیماری پدرم منحرف کنم. یک ساعت پیش بود که مادرم زنگ زده بود و بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
تو یه لحظه تموم خاطراتم با تپش از ذهنم رد شد؛ دعواهامون، دوستیمون، آشناییمون،... ؛ ناخودآگاه اشکام سرازیر شدن. حامی منو برد داخل ماشین و روی صندلی نشوند. یه بطری آب معدنی بهم داد و مجبورم کرد بخورم اما بیشتر از یه جرعه نتونستم. دستامو به صندلی تکیه دادم و با صورت خیس از اشک به حامی زل زدم که اونم با یه حالت ترحم آمیز بهم زل زده بود. لب زدم:
- اون واسم مثل خواهر بود.
- نمی‌فهمم آخه این چه طور ممکنه؟ چه طور قاتل می‌تونه این‌قدر سریع عمل کنه؟
با فکری که به سرم زد فورا از جام بلند شدم. حامی با تعجب پرسید:
- چی شد سمر؟
- میرم بیمارستان؛ شاید اون‌جا چیزی دستگیرم شد.
- مطمئنی که الان وقتشه؟
- حامی من بیشتر از این نمی‌تونم صبر کنم؛ باید اون قاتل روانی رو پیدا کنم؛ باید بفهمم که این قتلا...
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
رو به حامی پرسیدم:
- مگه می‌شناسیش؟
- اره این پایاست!
وقتی دید من هنوز دادم همون‌طوری گیج بهش نگاه می‌کنم، خودش فهمید و ادامه داد:
- بابا پایا ملک‌زاده؛ پسر دادستان هاکان.
به فیلم که استپ خورده بود دقت کردم. حامی فیلم رو پلی کرد. چند ثانیه که گذشت یه دختر دیگه به طرف پایا اومد. از ادامه‌ی فیلم چیزی دستگیرمون نشد. با حامی در حال بحث بودیم که آرشام صدامون زد:
- یه لحظه.
منتظر ادامه‌ی حرفش شدیم.
آرشام: حالا یادم اومد؛ این دو نفر رو من خودم در حال رفتن به اتاق تپش خانم دیدم.
من و حامی با تعجب تمام و چشمای گرد شده بهش نگاه کردیم و هم زمان پرسیدیم:
- مطمئنی؟
- آره؛ اون لحظه تو بیمارستان یه کاری داشتم که باید انجامش می‌دادم که از قضا این دو نفر رو دیدم.
رو به حامی لب زدم.
- یعنی پایا تو قتل تپش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
کف دستامو به میز تکیه دادم و صاف تو چشماش زل زدم و گفتم:
- عه این جوریاست؟
با خنده جواب داد:
- آره دیگه.
این دیگه چه جور آدم مریضیه؟ دیگه داره میره رو اعصابم؛ اگه همین طوری پیش بره احتمال میره نتونم خودم رو کنترل کنم و یه بلایی سرش بیارم. سعی کردم همچنان خونسردیمو حفظ کنم. گفتم:
- پس یه سوال خیلی ساده ازت می‌پرسم؛ امروز تو اون بیمارستان چی کار می‌کردی؟
- کار شخصی؟
- که کار شخصی ها؟ مثل اینکه جنابعالی متوجه وخامت اوضاع نیستی؛ دوباره ازت می‌پرسم، تو امروز تو اون بیمارستان چی کار می‌کردی؟
در یه آن نگاه شیطونش تغییر کرد و دوباره جدی شد.
- رفته بودیم ملاقات یکی از دوستامون.
- رفته بودین؟
- بله؛ چیز عجیبی هست؟
- نه، منظورت همون دختریه که همراه‌ت بود؟
- آره.
- می‌تونی اونو هم معرفی کنی؟
- حتما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
وقتی روی صندلی نشست، بلافاصله شروع کردم.
- خب زیاد لفتش نمیدم، امروز یه قتل صورت گرفته و تو ساعتی که مقتول ناپدید شده، شما اون جا بودین.
گنگ به من خیره شده بود. ادامه دادم:
- و گفته شده شما وارد اتاق مقتول شدین؛ چرا؟
- مقتول کی بوده؟
- تپش مروان.
- نمی‌شناسمش.
- بیا فکر کنیم همین طور باشه؛ پس یه سوال دیگه می‌پرسم، امروز تو اون بیمارستان چی کار می‌کردی؟
دستی به شالش کشید و سعی کرد موهای بلوندشو که انگار جلوشو فر کرده بود درست کنه. توجه‌م به سمت چشماش جلب شد که همرنگ چشمای خودم آبی بود، قدش و هیکلش هم همین طور، قدش حدود ۱۵۰. صورت گرد و چشمای کشیده و بینی کوچیک. جواب داد.
- رفته بودم ملاقات یکی از دوستام.
- کی؟
- سورا راد.
- عجیبه چون‌...
با صدای زنگ تلفن دست از صحبتم کشیدم و به صفحه‌ش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
با شنیدن این حرف، انگار زانوهام دیگه تحمل وزنمو نداشت. گفتم:
- پس قاتل خودشه.
- نمی‌دونم ولی می‌تونیم مطمئن بشیم.
- چه طوری حامی؟
این قتل تازه اتفاق افتاده؛ شاید حدود دو یا سه ساعت پیش؛ پس با زمانی که پایا دیرتر به کلانتری اومد همخونی داره، پس اگه پایا تو این دو یا سه ساعت این جا یا نزدیک این جا بوده باشه، به احتمال خیلی زیاد قاتل اونه.
آماده شدیم و بعد از بررسی کامل محل حادثه اکیپ جسد رو به پزشکی قانونی منتقل کرد و ما هم به طرف خیابونا و مغازه‌های اون اطراف رفتیم تا فیلمای این چند ساعت رو گیر بیاریم.
***
بعد از چند ساعت زحمت، تونستیم یه سری از فیلما رو به دست بیاریم. دیگه هوا تاریک شده بود که حامی گفت:
- خب سمر دیگه بسه؛ دیدنشون باشه واسه فردا.
- حامی من چه جوری تا فردا دووم بیارم؟
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : tavan

tavan

پرسنل مدیریت
مدیر تالار طبیعت
سطح
15
 
ارسالی‌ها
2,286
پسندها
7,044
امتیازها
28,973
مدال‌ها
20
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
***
به خونه که رسیدم، سایه رو ندیدم احتمالا باز خونه یکی از دوستاش بود. روی مبل نشستم. به اتفاقات امروز فکر کردم. قتل تپش، پایا، نازلی، سارا؛ مدارکی که پیدا شد. با فکر سارا تصمیم گرفتم. عزمم رو جمع کردم. با خودم گفتم:
- باید بهش بگم.
با این فکر وارد اتاقم شدم و لباسام رو عوض کردم و دوباره سوار ماشین شدم. تصمیم گرفته بودم خودمم کنارش باشم تا بتونم آرومش کنم. چون شب بود و جاده‌ها خلوت، خیلی زود به خونه‌ی سارا رسیدم. زنگ خونه رو زدم که سارا در رو باز کرد. وقتی منو دید لبخندی زد و به داخل راهنماییم کرد.
سارا: چه خبر سمر؟ این طرفا؟ تپش هنوز نیومده فکر می‌کردم با هم باشین، چون امروز قرار بود مرخص بشه.
پوزخندی زدم که از چشمش دور نموند. با تعجب پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- سارا می‌خوام یه چیزی بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : tavan

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا