- تاریخ ثبتنام
- 31/8/21
- ارسالیها
- 302
- پسندها
- 1,311
- امتیازها
- 8,433
- مدالها
- 9
- سن
- 22
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #21
کارولینا سکوت کرد، تعجب از تمام اجزای صورتش هویدا بود. آدارایل روی سنگ نشست و خیره به آسمان بنفش شب گفت:
- پرواز کردن رو خیلیخیلی دوست داشت، اما هرگز نمیتونست آزادانه پرواز کنه. چون نقصش مشخص بود. چون همه سریع با دیدنش مسخرهش میکردن. اون رو نشون کسی میدونستن که بدبختی میاُورد. هایدرا تمام عمرش تلاش کرد بفهمه چرا نقص داره.
کارولینا لحظهای قلبش لرزید، درست مثل او، تمام مدت تلاش کرد بفهمد چرا نقص دارد و در نهایت پری جنگل همه چیز را برایش گفت. لحظهای هایدرا را درک کرد، به حتم فهمیدن حقیقت برایش تلخ بوده است. آدارایل ساکت شده بود، داشت به گذشته فکر میکرد. برای همان کارولینا به حرف آمد:
- خب، فهمید؟
آدارایل نگاهش را از ماه گرفت و به کارولینا داد، ببرینهی جوان مشتاق شنیدن ادامهی...
- پرواز کردن رو خیلیخیلی دوست داشت، اما هرگز نمیتونست آزادانه پرواز کنه. چون نقصش مشخص بود. چون همه سریع با دیدنش مسخرهش میکردن. اون رو نشون کسی میدونستن که بدبختی میاُورد. هایدرا تمام عمرش تلاش کرد بفهمه چرا نقص داره.
کارولینا لحظهای قلبش لرزید، درست مثل او، تمام مدت تلاش کرد بفهمد چرا نقص دارد و در نهایت پری جنگل همه چیز را برایش گفت. لحظهای هایدرا را درک کرد، به حتم فهمیدن حقیقت برایش تلخ بوده است. آدارایل ساکت شده بود، داشت به گذشته فکر میکرد. برای همان کارولینا به حرف آمد:
- خب، فهمید؟
آدارایل نگاهش را از ماه گرفت و به کارولینا داد، ببرینهی جوان مشتاق شنیدن ادامهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر